باسمه تعالی
#داستانک
💠🔹 مُغول نباشیم! 🔹💠
2⃣
آمده بودند منزل ما مهمانی. سالن پذیرایی را آماده کرده بودیم و برای جای خوابشان و بازی بچههایشان هم هماهنگیهای لازم انجام شده بود. به دخترهام اطمینان داده بودم که اگر در اتاقتان بسته باشد، بچهها توی اتاقتان نمیروند و لازم نیست نگران وسایلتان باشید. دخترها هم به اعتماد من، وسایلشان را از دکوریها و قفسهها جمع نکردند و فقط در اتاق را بستند.
بچههای مهمانها به محض ورود، حجم انبوه انرژیهای انبارشدهشان را به رخمان کشیدند! بالای مبل و زیر میز و داخل کابینتها، در اولین یورشها فتح شدند. دقایقی بعد، کشوهای زیر آینه و ظرفهای داخل کنسول هم بیرون ریخته شد. من در حالی که سعی میکردم نگرانی در نگاهم جلوه نکند، به طور نامحسوس جابهجا شدن جبههی جنگ این مغولهای کوچک را رصد میکردم!
مهمان محترم بدون هیچ توجهی به رفتارهای بچههایش، پرحرارت گرم صحبت بود و من همچنان داشتم تلاش میکردم در مؤدبانهترین حالت ممکن باقی بمانم و نگاه و رفتارم، فرکانس ناخوشایندی ارسال نکند.
ناگهان دختر کوچکم با حالت بیسابقهای آستینم را کشید و با چشم و ابرو به اتاقشان اشاره کرد و خواهر بزرگترش را نشانم داد که در تلاشی نافرجام سعی داشت از سقوط سنگرشان به دست این سوپرمهمانهای کوچک جلوگیری کند!
سکوت را جایز ندانستم و با صدای بلندی که توجه مادرشان را جلب کند گفتم: «بچهها اونجا اتاق دخترهاست. لطفاً اونجا نرید. همین جا بازی کنید. دخترهای من دیگه بزرگن، اسباببازی ندارن. اتاقشون به درد شما نمیخوره که!»
از جا برخاستن مادر محترم، امیدوارم کرد که اقدامی مناسب در راستای تأمین امنیت فیزیکی و روانی خانه و خانوادهی ما انجام خواهد شد! ولی ...
در اتاق دخترها را باز کرد و به بچههایش گفت: «بیاید با هم اتاقشونو نگا کنیم. شما به چیزی دست نزنید. فقط کنار من وایستید و نگاه کنید. آفرین بچهها!»
فاتحان بزرگ وارد اتاق شدند و تمام قفسهها و کشوها و کمد لباسها و حتی کتابهای درسی و غیر درسی دخترها را به طور کامل واکاوی و تجزیه و تحلیل نمودند! در تمام این مدت، نگاه دخترها مخلوط معلّقی از تعجب و غم و دلهره و خجالت و چندین احساس ریز و درشت دیگر بود و سایهای از سرزنش و پشیمانی هم داشت که به حرف من اعتماد کرده بودند!
موقع بیرون آمدن از اتاق، مهمان محترم رو کرد به من و گفت: «چقد خوبه که انقد با هم راحتیم! ببین بچههام توی خونهی شما احساس غریبی نمیکنن!»
جوابش را با لبخندی تلخ و حرکت سروگردن دادم و برای آوردن دور بعدی پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
💠🔹
ادامه دارد
#زندگی #خاطره #تربیت
✍
#نظیفه_سادات_مؤذّن
#منگنهچی
💠🔹
@mangenechi