°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃
#بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سیزدهم
🌸🍃
فصل دوم: تو را میخواهم
سیزده خرداد، عباس از اهواز رسید و آمد تهران برای پیگیری کارها. صبوریاش جواب داده بود. قرار بود یک عمر کنار دختری زندگی کند که آرزویش بود. از آن مهمتر و حتی خیلی مهمتر اینکه نوبت گرفته بود که اوایل تیرماه، عقدشان را بزرگترین معشوق زندگیاش جاری کند: امام.
این روزها و شبها همه نگران و دست به دعا بودند. حال امام (ره) مساعد نبود و مجالس و مراسم زیادی در مساجد و حسینیهها و خانههای مردم برپا میشد که برای سلامتی رهبر عزیزتر از جانشان دعا کنند. همهی حواسها جمع این بود که بهزودی خبر بهبودی و مرخصی امید ایرانیان، از رسانهها اعلام شود. عباس آمد و رفت دنبال کارهای محضر و امور اداری و آزمایشگاه و... . باید همهی کارها انجام میشد تا با خیال راحت، با مدارک کامل بروند محضر امام برای عقد. دل توی دلشان نبود. چنین سعادتی قسمت هر کسی نمیشد.
چهارده خرداد، صبح زود نوبت آزمایشگاه داشتند. همان اول وقت به همراه مادر اعظم، خودشان را رساندند و نوبت گرفتند. نشستند منتظر اعلام منشی. عباس سربهزیر جلو رفت و گفت: خاله فاطمه! اجازه میدید من چند کلمه با اعظم صحبت کنم؟ یه حرفایی هست که باید بهش بگم.
خاله با نگاهی مادرانه قامت رشید دامادش را برانداز کرد و لبخند زنان گفت: حتماً خالهجون. صحبت کنید. هیچ اشکالی نداره.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃
@mangenechi