°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃
#بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت پانزدهم
🌸🍃
ادامهی فصل دوم: تو را میخواهم
ادامه داد: مثلاً حتی دوست ندارم دستتون رو که از زیر چادر بیرون مییارید، آستین گلگلی از زیر چادر دیده بشه یا قسمتی از دستتون پیدا باشه. دلم میخواد حتی زیر چادر حجابتون کامل باشه. اگه بشه همیشه مانتو و مقنعه بپوشین که اگه یه موقع وسط خیابون، بادی اومد یا چادرتون گیر کرد و یا هر جور اتفاق دیگهی این جوری افتاد، حجابتون کامل باشه و مشکلی پیش نیاد. اینجوری خیال خودتون هم راحتتره؛ مگه نه؟
عباس ساکت شد و منتظر تأیید اعظم، چشم به زمین دوخت. اعظم همچنان با ابروهای بالا انداخته، در حالت تحسین و لذت خودش غرق بود. بیاختیار گفت: احسنت!
عباس هم نفسی از سر آسودگی کشید و لبخندزنان ادامه داد: اعظم خانوم! یه چیزی میخوام بگم، شاید خوشتون نیاد. ولی حق شماست که این رو بدونید. بههرحال صحبت یه عمر زندگیه. خودتون میدونین که من از چهاردهسالگی یهسره توی جبهه و فضای نظامی بودم. شغلم هم همینه و سالهاست که از فضای شهر و آداب شهری و خانوادگی دور بودم. همهی اینها بههرحال روی روحیه و اخلاق من اثر گذاشته. من آدم بداخلاقی هستم. یکم تند و تیزم. شما باید بزرگواری کنید و این عیب من رو تحمل کنید. البته میدونم سخته، ولی حالا که شما لطف کردید و بالاخره بعد از نُه ماه جواب مثبت رو دادید، انشاءالله تصمیم گرفتید پای سختیهای زندگی با یه آدم نظامی هم وایستید دیگه؛ درسته؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃
@mangenechi