°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و سوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم می‌خواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه می‌گن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس می‌شینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمی‌خواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتی‌ها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که می‌گم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمی‌خواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟ این‌ها را می‌گفت و هم‌زمان لباس می‌پوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمی‌گرداند. جمله‌ی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمی‌داشت. خداحافظی‌اش با بسته شدن در هم‌زمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشم‌هایش ریخت! دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پله‌ها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهره‌اش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد می‌زد و دلش می‌خواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاش‌هایش، به‌خاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود می‌شود؟ °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi