عاقبت کوله‌ی بی‌خاطره را واکردم بغض سنگین تو را پیش رضا واکردم عاقبت کرببلا قسمت این تشنه نشد عطشم را به همین گریه مداوا کردم اشک من رود شد و از سر سجاده گذشت بس که شب تا به سحر بی‌تو خدایا کردم خواست از شب بنویسد شب غمگین فراق قلم سوخته را دلخوش فردا کردم قلب آیینه ترک خورد از این بغض عمیق هر چه در حیرت آیینه تماشا کردم ضامنم زائری شاه خراسان شده بود کاغذ نوکری‌ام را اگر امضا کردم باز بستم به تن پنجره‌ فولاد گره روضه‌ای پای همان پنجره برپا کردم ریخت در حنجره‌ام آتشی از کرببلا سوختم تشنه شدم رو سوی سقا کردم السلام ای قمر ای ماه بنی هاشمیان بعد از آن نیز سلامی سوی مولا کردم از همان جا به سفر رفتم و رفتم به عراق در خیالم همه جا سِیر و تماشا کردم سر نهادم به روی خاک تو ای شاه شهید در نماز آینه‌ای گمشده پیدا کردم دل من بود همان گمشده‌ی بی سر و پا آنچه با ناله و با گریه تمنّا کردم دلِ بیدار شدم، آینه‌ی یار شدم محو اسرار شدم، سینه چو دریا کردم عاقبت خانه رسیدم به همین دفتر شعر عاقبت کوله‌ی پر خاطره را وا کردم ۴ @mhsaffarian