مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_چهارم *امیر با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، آفتاب ملایمی اتاق رو
📚 *امیر با صدای داد و بیداد شهریار یهو از خواب پریدم با عجله به سمت حیاط کارخونه رفتم. شِرمین‌ دنبال شهریار می دویید و اونم در حال فریاد کشیدن بود! با عجله به سمت شون رفتم و با صدای بلند گفتم : - شِرمین! کافیه دیگه ... بسه دیگه وایسا! بهت میگم وایسا ... آره ... آفرین! همونجا رو زمین بشین. بهت میگم بشین. حیوان زبون بسته روی زمین نشست. شهریار با ترس و لرز گوشه ی دیوار وایساده بود و به شِرمین زل رده بود!‌ انگار که باورش نمیشد سگ بیچاره ادب و احترام هم بلده ... پقی زیر خنده زدم ظرف غذای شرمین رو پر کردم و گفتم : - بیا غذاتو بخور ... زود باش! با دم پایی کج و کوله م به ظرف فلزی غذا ضربه زدم. شِرمین به سمت غذا دویید. شهریار که تازه یخش باز شده بود و میخواست حرکت کنه بازم به دیوار چسبید. با خنده رو بهش گفتم : - اول صبح توی حیاط چه میکنی؟ شهریار در حالی که به سمتم می اومد گفت : - با اجازه تون دست به آب میرفتم خبر مرگم! زمین به این بزرگی ... نمیدونم واسه چی سرویس و حموم رو اون ور ساختن؟! خب بابا لامصب کنار خونه نگهبانی میساختین ... چپ چپ نگاش کردم و جواب دادم : - خب واسه اینکه خبر نداشتن قراره نگهبان یه بچه سوسولِ ترسو باشه! اتفاقاً خیلی هم خوبه که سرویس از خونه دور باشه. درسته که توی سرما و گرما یه کم رفت و آمد سخته اما میگن اونقدر بخارات سمی این توالت داره که بهتره هر چه بیشتر از خونه زندگی دور باشه! شهریار شلوارک راه راهش رو بالا کشید و گفت : - برو بابا دلت خوشه داریم تو این تهران کوفتی با این دود خفه میشیم ، تو درگیر بخارات سَمّی توالتی؟! زیر کتری رو روشن کردم و جواب دادم : - خب اگه سبک زندگی هامون سالم بود این وضعیت مریضی و بدبختی رو نداشتیم! این دود و کربن هم حاصلِ همین زندگی شهری و معظلاتشه! شهریار رو مبل دراز کشید و داشت انگشتش رو سمت دماغش میبرد که بالش رو براش پرت کردم و توی سر و صورتش خورد. شروع کرد به داد زدن : - چه میکنی؟ با خنده گفتم : - وقتی من هستم دست توی اون دماغ کوفتیت نکن، حالمو بهم زدی بابا! بالش رو برام پرت کرد و گفت : - به تو چه دماغ خودمه!! - بعلللله دماغ خودت هست ما هم منکر نیستیم هر وقت من نبودم دستتو تا آرنج تو دماغت کن و مغزتم بخارون! اما این کارت الان مردم آزاریه. پاشد دستش رو شست و با شلوارکش پاکش کرد و جواب داد : - برو گمشو بابا، چه آزاری به تو رسوندم نگاه نکن خووو - منم علاقه نداشتم دماغ پر از خِل جنابعالی رو نگاه کنم داداش منتها وقتی تو اتاق ۲ متری روبروم نشستی نخوام نگاه هم بکنم قیافه ی منحوست توی چشم و چالمه! مثه این دخترا خودشون رو تو خیابون لخت میکنن و میگن نگاه نکن یکی نیست بهشون بگه ; خب خواهر من ما نمیخوایم نگاه کنیم شما به زور زَلَم زیمبو یه جوری خودت رو درست کردی که بکنی تو چشم و چال ما! اصلاً اگه برای نگاه کردن نیست واسه چی ۸ صبح به غایت ۶ کیلو بتونه کاری کردی😂 شهریار کتری قوری داغونِ عتیقه رو کنار سفره گذاشت و گفت : - پاشو صبحونه بخور خون به مغزت نرسیده داری چرت پرت میگی. سر سفره نشستم و در پنیر رو باز کردم و با دیدن کپکی که روش بود دادم به هوا رفت ...! - ایشاالله نفله بشی تو شهریار! باز کارد پنیر رو توی دهنت کردی؟! تو این بدبختی و بی پولی این دومین قالب پنیره که کپکی میکنه ... شهریار پنیر رو از دستم کشید و گفت : - برو بابا این که کپک نیست ... اصلاَ پنیر از کپک به وجود میاد! تیکه ی کپک زده رو جدا کرد و با اشتیاق از تیکه ی سالم توی نون گذاشت و مشغول خوردن شد! با اکراه پنیر رو برداشتم و یه لقمه خوردم. - پاشو آماده شو که حسابی دیرمون شده، معلوم نیست چقدر باید سر جاده وایسیم تا یکی ما رو سوار کنه! - هی ... خاک تو سر سینگل مون کنن که یه دوس دختر پولدارم نداریم بیاد ما رو سوار کنه و برسونه! با خنده گفتم : - مثلاً چه آپشن جذابی داری که عاشق تو بشه؟ شهریار که نزدیک بود پنیر کپکی رو بخوره ،‌محکم رو دستش زدم و جواب داد؟ - اولاً که مهندس هستم خوشتیپ هم هستم تازه مهم اینه توی یه دانشگاه خوب درس میخونم که اسمش رو بیارم دخترا برام صف میکشن! در حال لباس عوض کردن گفتم : - بریم که دخترای صف کشیده الان دم درن. شهریار شلوار لی رو روی همون شلوارک راه راه پوشید و در حالی که زبونش رو در آورده بود تا زیپ شلوارش رو بکشه گفت : - خدا شاهده که من دیگه به شوگر مامی هم الان راضی ام! هی ... تف به روت دنیا! رتبه دو رقمی کنکور رو ببین به چه بدبختی و فلاکتی رسیده! یهو صدای در زدن های ممتد به در اومد ... با عجله به سمت در رفتیم. شهریار داد زد : - ایشالله قلم بشه اون دستت کم بکوب اومدیم بابا! در رو باز کرد. صدای دخترونه ای با خجالت گفت : - سلام ادامه دارد ...