📚
#کاردینال
#قسمت_پنجم
*امیر
با صدای داد و بیداد شهریار یهو از خواب پریدم
با عجله به سمت حیاط کارخونه رفتم.
شِرمین دنبال شهریار می دویید و اونم در حال فریاد کشیدن بود!
با عجله به سمت شون رفتم و با صدای بلند گفتم :
- شِرمین!
کافیه دیگه ... بسه دیگه وایسا!
بهت میگم وایسا ... آره ... آفرین!
همونجا رو زمین بشین.
بهت میگم بشین.
حیوان زبون بسته روی زمین نشست.
شهریار با ترس و لرز گوشه ی دیوار وایساده بود و به شِرمین زل رده بود!
انگار که باورش نمیشد سگ بیچاره ادب و احترام هم بلده ...
پقی زیر خنده زدم
ظرف غذای شرمین رو پر کردم و گفتم :
- بیا غذاتو بخور ... زود باش!
با دم پایی کج و کوله م به ظرف فلزی غذا ضربه زدم.
شِرمین به سمت غذا دویید.
شهریار که تازه یخش باز شده بود و میخواست حرکت کنه بازم به دیوار چسبید.
با خنده رو بهش گفتم :
- اول صبح توی حیاط چه میکنی؟
شهریار در حالی که به سمتم می اومد گفت :
- با اجازه تون دست به آب میرفتم خبر مرگم!
زمین به این بزرگی ...
نمیدونم واسه چی سرویس و حموم رو اون ور ساختن؟!
خب بابا لامصب کنار خونه نگهبانی میساختین ...
چپ چپ نگاش کردم و جواب دادم :
- خب واسه اینکه خبر نداشتن قراره نگهبان یه بچه سوسولِ ترسو باشه!
اتفاقاً خیلی هم خوبه که سرویس از خونه دور باشه.
درسته که توی سرما و گرما یه کم رفت و آمد سخته
اما میگن اونقدر بخارات سمی این توالت داره که بهتره هر چه بیشتر از خونه زندگی دور باشه!
شهریار شلوارک راه راهش رو بالا کشید و گفت :
- برو بابا دلت خوشه
داریم تو این تهران کوفتی با این دود خفه میشیم ، تو درگیر بخارات سَمّی توالتی؟!
زیر کتری رو روشن کردم و جواب دادم :
- خب اگه سبک زندگی هامون سالم بود این وضعیت مریضی و بدبختی رو نداشتیم!
این دود و کربن هم حاصلِ همین زندگی شهری و معظلاتشه!
شهریار رو مبل دراز کشید و داشت انگشتش رو سمت دماغش میبرد که بالش رو براش پرت کردم و توی سر و صورتش خورد.
شروع کرد به داد زدن :
- چه میکنی؟
با خنده گفتم :
- وقتی من هستم دست توی اون دماغ کوفتیت نکن، حالمو بهم زدی بابا!
بالش رو برام پرت کرد و گفت :
- به تو چه دماغ خودمه!!
- بعلللله دماغ خودت هست ما هم منکر نیستیم
هر وقت من نبودم دستتو تا آرنج تو دماغت کن و مغزتم بخارون!
اما این کارت الان مردم آزاریه.
پاشد دستش رو شست و با شلوارکش پاکش کرد و جواب داد :
- برو گمشو بابا، چه آزاری به تو رسوندم نگاه نکن خووو
- منم علاقه نداشتم دماغ پر از خِل جنابعالی رو نگاه کنم داداش
منتها وقتی تو اتاق ۲ متری روبروم نشستی
نخوام نگاه هم بکنم قیافه ی منحوست توی چشم و چالمه!
مثه این دخترا خودشون رو تو خیابون لخت میکنن و میگن نگاه نکن
یکی نیست بهشون بگه ;
خب خواهر من ما نمیخوایم نگاه کنیم
شما به زور زَلَم زیمبو یه جوری خودت رو درست کردی که بکنی تو چشم و چال ما!
اصلاً اگه برای نگاه کردن نیست واسه چی ۸ صبح به غایت ۶ کیلو بتونه کاری کردی😂
شهریار کتری قوری داغونِ عتیقه رو کنار سفره گذاشت و گفت :
- پاشو صبحونه بخور
خون به مغزت نرسیده داری چرت پرت میگی.
سر سفره نشستم و در پنیر رو باز کردم و با دیدن کپکی که روش بود دادم به هوا رفت ...!
- ایشاالله نفله بشی تو شهریار!
باز کارد پنیر رو توی دهنت کردی؟!
تو این بدبختی و بی پولی این دومین قالب پنیره که کپکی میکنه ...
شهریار پنیر رو از دستم کشید و گفت :
- برو بابا این که کپک نیست ...
اصلاَ پنیر از کپک به وجود میاد!
تیکه ی کپک زده رو جدا کرد و با اشتیاق از تیکه ی سالم توی نون گذاشت و مشغول خوردن شد!
با اکراه پنیر رو برداشتم و یه لقمه خوردم.
- پاشو آماده شو که حسابی دیرمون شده، معلوم نیست چقدر باید سر جاده وایسیم تا یکی ما رو سوار کنه!
- هی ... خاک تو سر سینگل مون کنن که یه دوس دختر پولدارم نداریم بیاد ما رو سوار کنه و برسونه!
با خنده گفتم :
- مثلاً چه آپشن جذابی داری که عاشق تو بشه؟
شهریار که نزدیک بود پنیر کپکی رو بخوره ،محکم رو دستش زدم و جواب داد؟
- اولاً که مهندس هستم
خوشتیپ هم هستم
تازه مهم اینه توی یه دانشگاه خوب درس میخونم
که اسمش رو بیارم دخترا برام صف میکشن!
در حال لباس عوض کردن گفتم :
- بریم که دخترای صف کشیده الان دم درن.
شهریار شلوار لی رو روی همون شلوارک راه راه پوشید و در حالی که زبونش رو در آورده بود تا زیپ شلوارش رو بکشه گفت :
- خدا شاهده که من دیگه به شوگر مامی هم الان راضی ام!
هی ... تف به روت دنیا!
رتبه دو رقمی کنکور رو ببین به چه بدبختی و فلاکتی رسیده!
یهو صدای در زدن های ممتد به در اومد ...
با عجله به سمت در رفتیم.
شهریار داد زد :
- ایشالله قلم بشه اون دستت
کم بکوب اومدیم بابا!
در رو باز کرد.
صدای دخترونه ای با خجالت گفت :
- سلام
ادامه دارد ...
#م_علیپور