(۲۲) ☘ «گفت‌وگو با بزرگترین» هر چه از ستایش آن نگارِ بی غبار می‌شنیدم عطشم برای دیدن و اشتیاقم برای دیدارش بیشتر می‌شد. ناگزیر صبرِ این طلبه صفر کیلومتر ۱۸ ساله لبریز شد! تصمیم گرفتم و روز دیگر از بجنورد، آهنگِ قم کردم! اولین سفرِ بیرون از استان و نخستین سفر تنهایی من بود و تنها سفر دلپذیر عمرم. خیلی چیزها برایم تازگی داشت از جمله تابلوی ورودی قم که نوشته بود: «به شهر فقه و اجتهاد خوش آمدید». اولین شوق به قم آمدن با این جمله در من شعله کشید. 👇 بی‌معطلی پس از عتبه بوسی بانوی کرامت، سراغ شخصیتی را گرفتم که جاذبه‌اش مرا از خراسان به قم کشانده بود. پرس و جو کردم. آدرس بازار کویتی‌ها و مسجد فاطمی‌ها را دادند که ایشان آن‌جا درس و نماز دارد. راه افتادم در حالیکه تپش‌ها فروکاسته نشد بلکه با تندی گامهایم، تندتر زد! آنقدر که ندانسته، مسجد آقا را پشت سر گذشته بودم. ☘ جلوتر که رفتم دیدنِ یک روحانی سال‌خورده و کم جثه با عبا و عمامه‌ای ساده و با محاسنی کوتاه متوقفم کرد. نکند آن نگار بی غبار همین است؟! صحنه‌ای اما مرا میخ‌کوب کرد. هر شخصی که وارد کوچه می‌شد با نزدیک شدن به ایشان، ماشین یا موتورش را خاموش می‌کرد، پیاده می‌شد، دست به سینه سلام می‌کرد، به احترامش خم می‌شد و بعد از اینکه ایشان چند قدمی رد می‌شد وسیله‌اش را روشن می‌کرد و می‌رفت. 🍃 خودش بود! همان‌طور که در عکس‌ها دیده بودم، چشمانی نافذ، اندامی تکیده و چهره‌ای صمیمی و نورانی داشت. نزدیک‌تر رفتم و با دقت به چشمانش نگریستم. دیدم لبانش تکان می‌خورد. گویی با «کِسی» حرف می‌زند. شخصی آمد و چند بار از ایشان سؤالی پرسید. بار سوم، ایشان صورت عالمانه و نمکینش را به سمت او برگرداند و گفت: فرزندم! «مگر به شما یاد نداده‌اند وقتی با «کسی» حرف می‌زنند وسط حرفشان نپرید!» در همین حالی که می‌گفت «کسی» انگشتش را به سمت آسمان اشاره کرد. با دیدن این صحنه و با شنیدن این حرف، یک لحظه خدا را در تمام وجودم حس کردم. عجب! پس می‌شود خدا را مانند بقیۀ موجودات حس کرد و با او سخن گفت! با او انس گرفت، حتی بیرون از نماز، حتی در مسیر راه، در سفر، سر درس، سر کار، اوج شلوغی و... . آری! این نگار بی غبار کسی نبود جز به تعبیر عارفانۀ خودش: العبد، محمدتقی بهجت ! آتشی در وجودم انداخت و رفت! ادامه دارد... 🌐به مهارتکده بپیوندید👇 ╭🪴 ╰┈➤@moslem_garivani