🔹عجب پدر و مادر وحشتناکی! ☘ در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن. سپس نوشته‌ی بچه ها رو آورد به خونه. یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد.🥺 در همون اثنای خوندن بود که شوهرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه. پرسید، چی شده؟🤔 زن گفت این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردام نوشته. مرد کاغذ را برداشت خواند. متن انشا:👇 🤲"خدایا، می‌خواهم آرزویی مخصوص خودم کنم. می‌خواهم جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. خدایا می‌خواهم مرا به تلویزیون و گوشی تبدیل کنی! 🤲می‌خواهم خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند. می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. 🤲دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون و موبایل خرابه به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. 👈دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... 👈دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. 🤲خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی ازت خواسته باشم فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم. انشا به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" ❌زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشای دخترمون نوشته🥺 ☘ برای فرزندانمان وقت بگذاریم همانطور که برای گوشی و تلویزیون و اثاث خونه میذارید! 🌍به بپیوندید👇 @moslem_garivani