#داستانک
#سوپرایز
#قسمتپایانی
وقتی برگشتم یکی لامپ ها رو روشن کرد و بقیه با دیدنش آهنگ رو قطع کردن و به اون زل زدن تا ببینن کیه و قصدش از به هم ریختن جو شادشون چیه.
زن جوون نگاه پر از پوزخندی به جمع و مخصوصا من و سپس حامد کرد و گفت: امروز خیلی خوش گذشت عزیزم اما...
وقتی رسوندمت و صدای آهنگ رو شنیدم، دلم نیومد من هم چیزی رو که می خواستم بهت بگم اما نگفتم رو نگم و به نوبه ی خودم سوپرایزت نکنم.
برگه ی آزمایشی رو از توی کیفش در آورد و به دستش داد و گفت: بابا شدنت مبارک!
اون چیزی رو به حامد هدیه داده بود که من نمی تونستم و این یعنی...
چشم هام سیاهی رفت و افتادم و دیگه هیچ چیزی از اون فضاحت نفهمیدم.
#پایان
#برگرفتهازواقعیت
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
@negin_novel