دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌دوم با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن...
وقتی برگشتم یکی لامپ ها رو روشن کرد و بقیه با دیدنش آهنگ رو قطع کردن و به اون زل زدن تا ببینن کیه و قصدش از به هم ریختن جو شادشون چیه. زن جوون نگاه پر از پوزخندی به جمع و مخصوصا من و سپس حامد کرد و گفت: امروز خیلی خوش گذشت عزیزم اما... وقتی رسوندمت و صدای آهنگ رو شنیدم، دلم نیومد من هم چیزی رو که می خواستم بهت بگم اما نگفتم رو نگم و به نوبه ی خودم سوپرایزت نکنم. برگه ی آزمایشی رو از توی کیفش در آورد و به دستش داد و گفت: بابا شدنت مبارک! اون چیزی رو به حامد هدیه داده بود که من نمی تونستم و این یعنی... چشم هام سیاهی رفت و افتادم و دیگه هیچ چیزی از اون فضاحت نفهمیدم. @negin_novel