💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رسیدم پشت در خونه و کفش های زینب دیدم ، فهمیدم خودش اومده خونه از مدرسه کلید انداختم و در رو باز کردم ، زینب رو دیدم که توی حال افتاده و هنوز لباس های بیرونش تنشه وحشت زده به طرفش رفتم و زدم به صورتش و صداش کردم هرچی به صورتش زدم دیدم بیدار نمیشه سریع بغلش کردم و از در خونه بیرون رفتیم خواباندمش عقب ماشین و.راه افتادم به سمت بیمارستان رسیدیم بیمارستان ، پرستار صدا کردم ، یه تخت آورد . زینب توش گذاشتم و به داخل بیمارستان رفتیم . پرستار: چه اتفاقی افتاده؟ -نمیدونم خانم ، اومدم دیدم خانومم افتاده کف خونه پرستار معاینه اش کرد و.گفت : احتمال زیاد فشارش افتاده ، یه سرم براش میزنیم تا خانم دکتر بیاد -خیلی ممنون زینب بردن تو بخش و بهش سرم زدن . کارشون که تموم شد بیرون اومدن و.من رفتم کنار زینب و دستش گرفتم . سرم درد می کرد و.هنوز قلبم تند ضربان میزد یهو یاد سجاد افتادم. از بخش بیرون اومدم و گوشی برداشتم و.به معلم مهدشون زنگ زدم مربی مهد: بله بفرمائید؟ -سلام خانم مرادزاده ، حسین آبادی هستم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️