💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_پنجاه_و_دو
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
رسیدم پشت در خونه و کفش های زینب دیدم ، فهمیدم خودش اومده خونه از مدرسه
کلید انداختم و در رو باز کردم ، زینب رو دیدم که توی حال افتاده و هنوز لباس های بیرونش تنشه
وحشت زده به طرفش رفتم و زدم به صورتش و صداش کردم
هرچی به صورتش زدم دیدم بیدار نمیشه
سریع بغلش کردم و از در خونه بیرون رفتیم
خواباندمش عقب ماشین و.راه افتادم به سمت بیمارستان
رسیدیم بیمارستان ، پرستار صدا کردم ، یه تخت آورد .
زینب توش گذاشتم و به داخل بیمارستان رفتیم .
پرستار: چه اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم خانم ، اومدم دیدم خانومم افتاده کف خونه
پرستار معاینه اش کرد و.گفت : احتمال زیاد فشارش افتاده ، یه سرم براش میزنیم تا خانم دکتر بیاد
-خیلی ممنون
زینب بردن تو بخش و بهش سرم زدن .
کارشون که تموم شد بیرون اومدن و.من رفتم کنار زینب و دستش گرفتم .
سرم درد می کرد و.هنوز قلبم تند ضربان میزد
یهو یاد سجاد افتادم.
از بخش بیرون اومدم و گوشی برداشتم و.به معلم مهدشون زنگ زدم
مربی مهد: بله بفرمائید؟
-سلام خانم مرادزاده ، حسین آبادی هستم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️