💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفتیم پیش ماشین چوب و سبد خوراکی ها و چای اینارو برداشتیم بریم کنار دریا
آتیش روشن کردم
زینب چایی ریخت داد بهم
به آتیش نگاه می کردم
زینب سرش رو شونه هام گذاشته بود
به آینده فکر می کردم
به اتفاقات امروز
تا ساعت ۸ شب موندیم اونجا بعد رفتیم همون پارک
فردا هم راهی تهران شدیم
#چند_هفته_بعد
سه هفته به عروسیمون مونده بود
با زینب اومده بودیم کافی شاپ
-زینب جان ، می خوام یه چیزی بهت بگم
زینب: بگو
-شب عروسی اولین شب زندگیمونه ، دوست دارم نگاه امام زمان روی زندگی مون باشه! دوست ندارم با گناه شروع بشه زینب
ازت می خوام موافقت کنی که عروسیمونو بدون رقص و اهنگ و هرچیزی که حرام هست بگیریم
ما می.تونیم شب عروسیمونو به قشنگترین شب بدون گناه بسازیم
یه گروه مولودی خوان دعوت کنیم
یه گروه تردستی هم دعوت کنیم
عروسیمونم قشنگ میشه گناهی هم نکردیم
هرکی هم که خواست میاد نخواست هم نمیاد
مهم خودماییم نه دیگران
برای دیگران زندگی نمی کنیم ، برای خودمون زندگی می کنیم.
دوست دارم نظرت رو بدونم
البته اینم بگماا
شاید شما دوست داشته باشی برقصی.
رقص زن و شوهر برای همدیگه گناه نیست
تو خونه هم میشه کرد
حالا نظرت رو بگو بهم
زینب: اهوم ، باشه مشکلی نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: اهااااان
-آره دیگه
زینب: پس منم برم موهام درست کنم برای فردا
می خواست حرص دربیاره مثلا
-برو عزیزم البته از الان زوده
زینب: نه از الان باید برم صافش کنم
-آها باشه برو زیر روسریه دیگه
زینب: از کجا می دونی زیر روسریه؟
-می خوای بگی اونجا کشف حجاب می کنی مثلا؟ البته بگی هم من باور ندارم چون بهت اعتماد دارم
آخر شب برام کلیپ درست کرد و نشونم داد
ازش تشکر کردم و بعد خوابیدیم
#چند_هفته_بعد
زینب: شام چی درست کنم؟
اومدم جواب بدم که قلبم گرفت
به نفس نفس افتادم و سرفه ام گرفت
زینب: رضا ، رضا چی شد رضاا
و بعد سیاهی کامل
چشم باز کردم ، چشم چرخوندم دورم
زینب پیشم بود
زینب: بهوش اومدی!!
دیدم تو بیمارستان هستم
از در محسن و حسین اومدن تو و سلام علیک کردن
پرستار اومد تو الهه خانوم بود!
الهه خانوم: سلام آقای حسین آبادی عاطفی هستم چیزی نیاز نیست؟
-سلام خانوم عاطفی ، خیر تشکر از شما
همزمان دکتر اومد تو
دکتر: خب آقا رضا ، شما رگ قلبت بسته شده ، نیاز به عمل داری و باید عمل کنی
داری به جاهای خطرناک میرسی
-دکتر من عمل نمی کنم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
امروز اولین بازی فوتبال جام جهانی ایران و انگلیس بود
با زینب آماده شدیم رفتیم خونه مامانم اینا
کلییی هم خوراکی گرفته بودم
رفتیم بالا به همه سلام کردیم
بازی شروع شده بود
سریع به سمت مبل رفتم
- اخخخ
همه: چی شد؟
-یادم رفت خوراکی بیارم بابا
همه: ای بابا ترسیدیم
- شرمنده ، امیر سوئیچ بگیر برو از صندق عقب بیار ، باز نرید دور دورا
امیر علی: نه بابا دور دور کجا بود فوتباله
-انشاالله
و رفتند که بیان ده دقیقه بعد با صدای جیغ لاستیک ها و برخوردش با چیزی اومدن
سر پنجره رفتم دیدم جوری که ماشین ها طوریش نشده زده به ماشین جلویی ولی چیزیش نشده بود
اومدن بالا
-خب دور دور کجا بود؟!!
امیر حسین: تو خیابونا
همه خندیدن
-خوراکی هارو بده مزه نریز
اون شب گذشت و بعد بازی رفتیم خونه
آذر ماه رسید
یه شب کمی گرفته بودم به زینب گفتم بریم بیرون باهم دور بزنیم
باهم هم قدم شدیم و باهم صحبت می کردیم که زینب گفت: رضا من به خاطر تو چادر می پوشم! من اصلا چادری نبودم! من به خاطرت عوض شدم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_نود_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: بله برای اولین بار تونستم اون موهات بهم بریزم
-خسته نباشید
پشت چشمی برام نازک کرد
دستش بوسیدم و رفتم رو تخت بخوابم
زینب هم اومد کنارم خوابید
روی گونش بوسه ای زدم و خوابیدم
#چند_هفته_بعد
مادر بزرگ زینب دعوتمون کرده بود خونشون خاله های زینب هم اومده بودن
ازدواج مادر و پدر زینب فامیلی بوده و مادر بزرگ زینب خاله ی خاله های زینب میشه
آماده شدیم و سمت خونشون راه افتادیم
رسیدیم وارد خونه شدیم
در باز شد وارد شدیم از صحنه روبروم چند لحظه خشکم زد ، اعضای خونه مشغول کشیدن قلیون بودن حتی مادر زینب
و من اون لحظه دلم می خواست با سر برم تو دیوار
با همه سلام و علیک کردم و نشستم گوشه ای نشستم
زن عموش برامون چایی آورد ، تشکر کردم
به جمع نگاه کوتاهی کردم و از خنده می خواستم منفجر بشم
خاله های زینب دود می کشیدن و از بینی حلقه ای بیرون می آوردن
خندم گرفته بود سرم پایین انداختم
زیر چشمی به زینب نگاهی انداختم
جور خاصی نگاهشون می کرد اما معنی متعجب شدن یا خجالت کشیدن نبود
نگاهش معنی دیگه ای میداد
به چیزی که تو ذهنم بود شک کردم ولی با خودم گفتم نه زینب دیگه اهلش نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
عروسی پسر خاله زینب بود و باید با پدر و مادر زینب می رفتیم یزد
قبلش با زینب و مادرش و کوثر رفتیم خرید لباس زینب هم یک لباس صورتی انتخاب کرد پروف کرد و بعد منو صدا زد
زینب:قشنگه؟
رفتم داخل نگاهش کردم بعد بغلش کردم
-شما هرچی بپوشی قشنگه عروسک من اون لباس رو خرید منم یک پیراهن سفید خریدم
وسایل هامون جمع کردیم تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم و صبح رسیدیم
#فردا
رفتم یه دوش گرفتم بعد آماده شدیم
خانوم ها می خواستن برن آرایشگاه
زینب رسوندم جلو در آرایشگاه
پیاده شد دست تکون داد برام ، منم براش دست تکون دادم
خودم هم رفتم آرایشگاه با چند نفر دیگه
کمی محاسن و موهام کوتاه کردم.
اومدم خونه مادر بزرگ زینب دوش کوتاهی گرفتم که مو خورده ها از تنم بره لباس هام عوض کردم خودم موهام شونه کردم و حالت ساده معمولی دادم بعد رفتم دنبال زینب
نشست تو ماشین
نگاهی به صورت آرایش کرده اش انداختم . مثل همیشه تمیز و زیبا و قشنگ شده بود ، قشنگ بود و قشنگ تر شده بود.
لبخند زد: قشنگ بودم می دونم قشنگ ترم شدم
خندیدم ، به نوک بینیش زدم و گفتم : خیلی خودشیفته ای ها خانوم خانوما
زینب:درس پس میدیم ، خودشیفتگی های خودتو یادت رفته استاد؟
-منو خودشیفتگی؟
زینب: نه خدا نکنهه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-سکووت کن بانو رو حرف من حرف نیار
رفتم براش میوه خورد کردم و آوردم
-دهنت باز کن
زینب: بده خودم بخورم بابا عه
-کوفتهه بخووور ببینم
فردا شیرینی گرفتم رفتم سرکار همه وقتی فهمیدن خوشحال شدن و گفتن عمو شدیم رفت
یه روز هم هر دو خانواده دعوت کردیم و بهشون گفتیم همشون خوشحال شدن تبریک گفتن
#چند_هفته_بعد
سال تحویل شد زینب بغل کردم و بهش تبریک گفتم
دستم روی شکمش گذاشتم
-عزیزدل بابا عیدت مبارک
#چند_روز_بعد
هوای سرد عید بود
باهم اومدیم پل طبیعت
-بپوش خودتو زینب سرما نخوره بچم
زینب: رضا میزنمتا هی بچم بچم من چی
-قربون حسادت کردنتات تو سرما بخوری بچه هم سرما می خوره خودتو بپوش که دوتایی تون سرما نخوردید دیگه
دستاش تو دستام گرفتم
-بیا قربونت برم ، تو تاج سر منی اخه
زینب: بله بله😌
خندیدم
باهم هم قدم شدیم
از پل پایین و بقیه جاهارو نگاه کردیم چه قشنگ بود!
-بیا باهم عکس بگیریم
زینب: وایسا عینکم در بیارم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_پنجاه_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
رسیدم پشت در خونه و کفش های زینب دیدم ، فهمیدم خودش اومده خونه از مدرسه
کلید انداختم و در رو باز کردم ، زینب رو دیدم که توی حال افتاده و هنوز لباس های بیرونش تنشه
وحشت زده به طرفش رفتم و زدم به صورتش و صداش کردم
هرچی به صورتش زدم دیدم بیدار نمیشه
سریع بغلش کردم و از در خونه بیرون رفتیم
خواباندمش عقب ماشین و.راه افتادم به سمت بیمارستان
رسیدیم بیمارستان ، پرستار صدا کردم ، یه تخت آورد .
زینب توش گذاشتم و به داخل بیمارستان رفتیم .
پرستار: چه اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم خانم ، اومدم دیدم خانومم افتاده کف خونه
پرستار معاینه اش کرد و.گفت : احتمال زیاد فشارش افتاده ، یه سرم براش میزنیم تا خانم دکتر بیاد
-خیلی ممنون
زینب بردن تو بخش و بهش سرم زدن .
کارشون که تموم شد بیرون اومدن و.من رفتم کنار زینب و دستش گرفتم .
سرم درد می کرد و.هنوز قلبم تند ضربان میزد
یهو یاد سجاد افتادم.
از بخش بیرون اومدم و گوشی برداشتم و.به معلم مهدشون زنگ زدم
مربی مهد: بله بفرمائید؟
-سلام خانم مرادزاده ، حسین آبادی هستم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
چشم هام که باز کردم، زینب رو دیدم که جلوی آیینه داشت روسری زرشکی رنگ اش رو میبست .
بهش لبخند زدم ؛ از توی آیینه متوجه ام شد و به طرفم برگشت .
زینب: سلام آقایی
-سلام دورت بگردم ، صبح ات بخیر
اومد و روی تخت نشست.
زینب: صبح توام بخیر؛ زود بیدار شدی! امروز که خونه ای استراحت کن دوشبه شیفتی
لبخندی زدم : چشم خانومی البته اگر عطر سر مست شما بزاره
خندید .
-چقدر خوش تیپ شدی خانوم
زینب خنده ای کرد و با لبخند گفت : بچه ها هم این تیپم دوست دارن ؛ همش میگن خانوم ، میشه اون روسری زرشکیه رو بپوشید که به مانتو مشکیتون میاد
خندیدم و گفتم : عجب
زینب خندید و گفت: حسود خان
بازم خندیدم و گفتم: کی حسودی کردم من
زینب: بله شما راست میگی
همون طور که به طرف چادر و کیفش میرفت گفت : من دارم میرم دیگه ، صبحانه آماده کردم ، سجاد هم امروز مهد نداره و خونه هستش،بیدار شدین بخورید .
با لبخند رفتنش نگاه کردم .
چقدر تغییر کرده بود !
دختری که روسری اش تا نصف سرش بود الان روسری اش جلو اومده بود و صورتش مثل قرص ماه در بر گرفته بود !
دختری که شلوار جذب میپوشید و مانتو اش برجستگی های بدنش نشون میداد الان نه شلوارش و نه مانتوش بدنش نشون میداد !
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
پیشانی اش رو بوسیدم و پتو مسافری ای که آورده بودم رو باز کردم و روی خودمون انداختم .
به طرف زینب برگشتم و با دستی که زیر سر زینب بود دستش رو گرفتم و اون یکی دستم رو لای موهاش بردم و آنقدر موهاش رو نوازش کردم که خوابم برد.
#چند_هفته_بعد
امروز از سرکار زودتر اومدم .
ساعت دوازده و نیم بود ، احتمال دادم زینب هنوز مدرسه باشه .
گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ببینم کجاست .
شماره اش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد که صدای پر انرژی اش توی گوشی پیچید ، با اینکه میدونستم خسته است ولی بیشتر اوقات باهام پر انرژی برخورد میکرد .
زینب : سلام عزیز دلم
-سلام خانوم خانوما،خوبی؟خسته نباشید
زینب : الحمدلله شما خوبی؟ شما هم خسته نباشید
-مگه میشه صدای شمارو شنید و خسته بود؟
خندید : ای شیطون
متقابلا خندیدم : شیطون خودتی خانوم بلا
خندید.
-کجایی عزیزم؟
زینب : مدرسه ام ، میخوام راه بیفتم سمت مهد سجاد .
-بانو من امروز زودتر از سرکار اومدم ، میام دنبالت باهم بریم مهد .
زینب : عه، دست شما درد نکنه،پس منتظرتم
-سرشمادردنکنه،رسیدم جلوی مدرسه بهت زنگ میزنم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_نود_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با لبخند پهنی که روی صورتم بود؛ دست دیگه ام رو دور زینب حلقه کردم و محکم به خودم فشردمش؛سرم رو لا به لای موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
عطرِگیسوی ِتو پرکردههوارا،نکند
لای ِموهای ِخودتقمصرِکاشانداری؟
زینب:
تو همه راز جهانْ ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشایِ نگاهت!
امشب عجیب شعر بازیمون گرفته بود .
سرم رو از لای موهاش بیرون آوردم و به چشم های مشکی اش که نور خورده بود خیره شدم .
کمی بعد خم شدم و چشم هاش بوسیدم و بعد دوباره سرم رو روی متکا گذاشتم و به طرف سرش خم شدم و سرم رو روی سرش گذاشتم و گفتم : شب بخیر ماه بانوی من
زینب: شَبت بخیرمَرد ِرویایی ِمن
#چند_هفته_بعد
توی بیمارستان نشسته بودیم .
نوبتمون شد .
وارد اتاق دکتر شدیم ، سلام علیک کردیم
کمک زینب کردم تا لباس در بیاره و روی تخت دراز بکشه .
دکتر مایه رو روی شکم زینب ریخت و همون طور که باهاش صحبت میکرد کارش رو انجام میداد .
صحبت های دکتر رو نمی شنیدم فقط به صفحه ی سیاه سفید رو به روم خیره شده بودم و منتظر بودم ببینم این دوتا جیگر دخترن یا پسر. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️