💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
عروسی پسر خاله زینب بود و باید با پدر و مادر زینب می رفتیم یزد
قبلش با زینب و مادرش و کوثر رفتیم خرید لباس زینب هم یک لباس صورتی انتخاب کرد پروف کرد و بعد منو صدا زد
زینب:قشنگه؟
رفتم داخل نگاهش کردم بعد بغلش کردم
-شما هرچی بپوشی قشنگه عروسک من اون لباس رو خرید منم یک پیراهن سفید خریدم
وسایل هامون جمع کردیم تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم و صبح رسیدیم
#فردا
رفتم یه دوش گرفتم بعد آماده شدیم
خانوم ها می خواستن برن آرایشگاه
زینب رسوندم جلو در آرایشگاه
پیاده شد دست تکون داد برام ، منم براش دست تکون دادم
خودم هم رفتم آرایشگاه با چند نفر دیگه
کمی محاسن و موهام کوتاه کردم.
اومدم خونه مادر بزرگ زینب دوش کوتاهی گرفتم که مو خورده ها از تنم بره لباس هام عوض کردم خودم موهام شونه کردم و حالت ساده معمولی دادم بعد رفتم دنبال زینب
نشست تو ماشین
نگاهی به صورت آرایش کرده اش انداختم . مثل همیشه تمیز و زیبا و قشنگ شده بود ، قشنگ بود و قشنگ تر شده بود.
لبخند زد: قشنگ بودم می دونم قشنگ ترم شدم
خندیدم ، به نوک بینیش زدم و گفتم : خیلی خودشیفته ای ها خانوم خانوما
زینب:درس پس میدیم ، خودشیفتگی های خودتو یادت رفته استاد؟
-منو خودشیفتگی؟
زینب: نه خدا نکنهه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️