💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_هفته_بعد
امروز اولین بازی فوتبال جام جهانی ایران و انگلیس بود
با زینب آماده شدیم رفتیم خونه مامانم اینا
کلییی هم خوراکی گرفته بودم
رفتیم بالا به همه سلام کردیم
بازی شروع شده بود
سریع به سمت مبل رفتم
- اخخخ
همه: چی شد؟
-یادم رفت خوراکی بیارم بابا
همه: ای بابا ترسیدیم
- شرمنده ، امیر سوئیچ بگیر برو از صندق عقب بیار ، باز نرید دور دورا
امیر علی: نه بابا دور دور کجا بود فوتباله
-انشاالله
و رفتند که بیان ده دقیقه بعد با صدای جیغ لاستیک ها و برخوردش با چیزی اومدن
سر پنجره رفتم دیدم جوری که ماشین ها طوریش نشده زده به ماشین جلویی ولی چیزیش نشده بود
اومدن بالا
-خب دور دور کجا بود؟!!
امیر حسین: تو خیابونا
همه خندیدن
-خوراکی هارو بده مزه نریز
اون شب گذشت و بعد بازی رفتیم خونه
آذر ماه رسید
یه شب کمی گرفته بودم به زینب گفتم بریم بیرون باهم دور بزنیم
باهم هم قدم شدیم و باهم صحبت می کردیم که زینب گفت: رضا من به خاطر تو چادر می پوشم! من اصلا چادری نبودم! من به خاطرت عوض شدم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️