eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 پیشانی اش رو بوسیدم و پتو مسافری ای که آورده بودم رو باز کردم و روی خودمون انداختم . به طرف زینب برگشتم و با دستی که زیر سر زینب بود دستش رو گرفتم و اون یکی دستم رو لای موهاش بردم و آنقدر موهاش رو نوازش کردم که خوابم برد. امروز از سرکار زودتر اومدم . ساعت دوازده و نیم بود ، احتمال دادم زینب هنوز مدرسه باشه . گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ببینم کجاست . شماره اش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد که صدای پر انرژی اش توی گوشی پیچید ، با اینکه میدونستم خسته است ولی بیشتر اوقات باهام پر انرژی برخورد میکرد  . زینب : سلام عزیز دلم -سلام خانوم خانوما،خوبی؟خسته نباشید زینب : الحمدلله شما خوبی؟ شما هم خسته نباشید -مگه میشه صدای شمارو شنید و خسته بود؟ خندید : ای شیطون متقابلا خندیدم : شیطون خودتی خانوم بلا خندید. -کجایی عزیزم؟ زینب : مدرسه ام ، میخوام راه بیفتم سمت مهد سجاد . -بانو من امروز زودتر از سرکار اومدم ، میام دنبالت باهم بریم مهد . زینب : عه، دست شما درد نکنه،پس منتظرتم -سرشمادردنکنه،رسیدم جلوی مدرسه بهت زنگ میزنم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️