💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
پیشانی اش رو بوسیدم و پتو مسافری ای که آورده بودم رو باز کردم و روی خودمون انداختم .
به طرف زینب برگشتم و با دستی که زیر سر زینب بود دستش رو گرفتم و اون یکی دستم رو لای موهاش بردم و آنقدر موهاش رو نوازش کردم که خوابم برد.
#چند_هفته_بعد
امروز از سرکار زودتر اومدم .
ساعت دوازده و نیم بود ، احتمال دادم زینب هنوز مدرسه باشه .
گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ببینم کجاست .
شماره اش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد که صدای پر انرژی اش توی گوشی پیچید ، با اینکه میدونستم خسته است ولی بیشتر اوقات باهام پر انرژی برخورد میکرد .
زینب : سلام عزیز دلم
-سلام خانوم خانوما،خوبی؟خسته نباشید
زینب : الحمدلله شما خوبی؟ شما هم خسته نباشید
-مگه میشه صدای شمارو شنید و خسته بود؟
خندید : ای شیطون
متقابلا خندیدم : شیطون خودتی خانوم بلا
خندید.
-کجایی عزیزم؟
زینب : مدرسه ام ، میخوام راه بیفتم سمت مهد سجاد .
-بانو من امروز زودتر از سرکار اومدم ، میام دنبالت باهم بریم مهد .
زینب : عه، دست شما درد نکنه،پس منتظرتم
-سرشمادردنکنه،رسیدم جلوی مدرسه بهت زنگ میزنم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️