💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: اهااااان
-آره دیگه
زینب: پس منم برم موهام درست کنم برای فردا
می خواست حرص دربیاره مثلا
-برو عزیزم البته از الان زوده
زینب: نه از الان باید برم صافش کنم
-آها باشه برو زیر روسریه دیگه
زینب: از کجا می دونی زیر روسریه؟
-می خوای بگی اونجا کشف حجاب می کنی مثلا؟ البته بگی هم من باور ندارم چون بهت اعتماد دارم
آخر شب برام کلیپ درست کرد و نشونم داد
ازش تشکر کردم و بعد خوابیدیم
#چند_هفته_بعد
زینب: شام چی درست کنم؟
اومدم جواب بدم که قلبم گرفت
به نفس نفس افتادم و سرفه ام گرفت
زینب: رضا ، رضا چی شد رضاا
و بعد سیاهی کامل
چشم باز کردم ، چشم چرخوندم دورم
زینب پیشم بود
زینب: بهوش اومدی!!
دیدم تو بیمارستان هستم
از در محسن و حسین اومدن تو و سلام علیک کردن
پرستار اومد تو الهه خانوم بود!
الهه خانوم: سلام آقای حسین آبادی عاطفی هستم چیزی نیاز نیست؟
-سلام خانوم عاطفی ، خیر تشکر از شما
همزمان دکتر اومد تو
دکتر: خب آقا رضا ، شما رگ قلبت بسته شده ، نیاز به عمل داری و باید عمل کنی
داری به جاهای خطرناک میرسی
-دکتر من عمل نمی کنم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️