💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-سکووت کن بانو رو حرف من حرف نیار
رفتم براش میوه خورد کردم و آوردم
-دهنت باز کن
زینب: بده خودم بخورم بابا عه
-کوفتهه بخووور ببینم
فردا شیرینی گرفتم رفتم سرکار همه وقتی فهمیدن خوشحال شدن و گفتن عمو شدیم رفت
یه روز هم هر دو خانواده دعوت کردیم و بهشون گفتیم همشون خوشحال شدن تبریک گفتن
#چند_هفته_بعد
سال تحویل شد زینب بغل کردم و بهش تبریک گفتم
دستم روی شکمش گذاشتم
-عزیزدل بابا عیدت مبارک
#چند_روز_بعد
هوای سرد عید بود
باهم اومدیم پل طبیعت
-بپوش خودتو زینب سرما نخوره بچم
زینب: رضا میزنمتا هی بچم بچم من چی
-قربون حسادت کردنتات تو سرما بخوری بچه هم سرما می خوره خودتو بپوش که دوتایی تون سرما نخوردید دیگه
دستاش تو دستام گرفتم
-بیا قربونت برم ، تو تاج سر منی اخه
زینب: بله بله😌
خندیدم
باهم هم قدم شدیم
از پل پایین و بقیه جاهارو نگاه کردیم چه قشنگ بود!
-بیا باهم عکس بگیریم
زینب: وایسا عینکم در بیارم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم روی شکمش که کمی برجسته شده بود گذاشتم
-این کوچولوی بابا چطوره؟
زینب: خوبه خداروشکر
-کی معلوم میشه این فسقلی چیه جنسیتش؟
زینب: دوماه دیگه ولی مامانت و مامانم میگه پسره
-چرا؟
زینب: میگن ترشی و خرما زیاد می خوری
خندیدم
-ایشالا سالم باشه
زینب: ایشالا
#چند_روز_بعد
باهم دراز کشیده بودیم و عکس های دختر و پسر کوچولو می دیدم
-عهه زینب اینو نگاه ، دختر توعه دقیقا
عکس یه دختر بچه بود که جلوی آینه ایستاده بود و گوشی جلوش گرفته بود
دقیقا همین عادت رو هم زینب داشت
عکس دید
زینب: کوووفت
خندیدم
-به خدا شبیه توعه
زینب هم خندید
یه عکس دیگه ، یه پسربچه با لباس چیریکی
-وااااای زینب اینو
زینب: آخی
نگاهم به سقف دادم
-اگه بچمون پسر شد از این لباس ها براش می خرم بعد هم مثل خودم می کنمش وقتی بزرگ شد
زینب: آی آی بی خود همون تو هستی بسه ، پس فردا اونم سپاهیش کنی میره ماموریت توام میری دیگه من میمیرم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-چرا نخوابیدی خانومم؟
روی تخت آروم نشست
زینب: تو چرا نخوابیدی؟
-اممم .... خب راستش دلتنگی نمی ذاشت بخوابم
زینب : منممم
لبخندی زدم و آروم بغلش کردم سرش توی سینم گذاشت
زینب: دلم برآی بغلت تنگ شده بود
-منم دلم برای بغل کردنت تنگ شده بود اتفاقا این بغل بی تابی ات رو می کرد
روی سرش بوسیدم ، مدتی همون جوری تو بغلم بود و بعد رفت و منم خوابیدم
هر روز چند تا مهمون داشتیم که می اومدن سجاد ببینن
#چند_روز_بعد
فردا می خواستم برم ماموریت و اومدم زینب و سجاد بزارم خونه مامانم البته شب شام هم اونجا بودیم.
آخر شب برگشتم خونه البته زینب اینقدر غر زد و گفت اگه منم با خودت نبری خونه باهات قهرم و ...
و مامان زیرک من وقتی متوجه شد گفت من سجاد نگه میدارم شما برید صبح امیر علی رو می فرستم دنبال زینب
داشتم مسواک می زدم و زینب هم داشت ساکم می بست و صدای آروم گریه کردنش می اومد
لبخندی زدم ، هر دفعه خواستم برم همین بسات بوده
کارام تموم کردم که برم بخوابم
زینب پشتش به من بود رفتم کنارش نشستم دستهایش گرفتم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-هان ،،، چیه ،، چیز ،، جانم؟
زینب: کجایی تو یه ساعته دارم صدات می کنم رضا ، بچه رو بده ببرم حموم بشورمش پشت در باش کمکم کنیا
-به روی چشم
زینب: از حموم اومد شیر خشک بهش بده یادت نره
-اونم به روی چشم
رفتم شیر خشک برای سجاد آماده کردم و وقتی زینب صدا کرد سجاد ازش گرفتم و لباس هاش پوشیدم بعد بوسش کردم
-خببب بریم بهت غذا بدم گل پسرممم
شیشه شیرش توی دهنش گذاشتم ، خورد ، آروغش گرفتم. خمیازه کشید
-ای بابا فدات بشه الهی ، خوابت میاد آره؟
بخواب بابا جونم بخواب گلم
تو بغلم تکونش دادم تا خوابش برد و بعد گذاشتمش روی تخت
#چند_روز_بعد
از حمام اومدم بیرون و داشتم جلوی آینه موهام شونه می کردم و مداحی رفیقم از حرم زنگ زده رو زمزمه می کردم که دست های زینب دورم حلقه شد و صورتش از آینه مشخص شد.
بعد یهو گفت: وااااای رضا موهات داره سفید میشه نگاه کن زینب
به کنار سرم که بعضی از موهاش سفید شده نگاه کردم و لبخندی زدم و از توی همون آینه بهش نگاه کردم و گفتم: حالا به این جمله می رسیم که میگن الهی به پای هم پیر بشید ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_نود_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_روز_بعد
نشست پشت فرمون
-خب خانوم یه بسم الله بگو و حرکت کن
زیر لب بسم الله الرحمن الرحیمی زمزمه کرد و حرکت کرد
پنج دقیقه بدون اینکه خاموش بکنه تونست حرکت کنه و بعد گوشه ای نگه داشت
-آفرین زینب بانوی من ، دیگه واسه امتحاناتت آماده ای قشنگ
زینب: آره ایشالا ، راستی رضا یه چیزی
-جانم؟
زینب: زنگ زدن بهم فردا برم واسه آزمون استخدام مدرسه دخترانه
-وااای مبارکه دخترررر که به سلامتی ایشالا بری و قبول بشی عزیزدلم
زینب: ممناااااان ، انشاءالله
-خب بیا پارک دوبل رو هم کار کنیم و بریم خونه مامانت که سجاد پدرشونو درآورده اینقدر که علیرضا پیام داده و زنگ زده
فکر کنم این برادر زن مارو حسابی کتک زده ها
زینب: اوه اوه اوه بریم پس
پارک دوبل رو هم کار کردیم و رفتیم سمت خونه مامان زینب
رسیدیم تا در باز شد سجاد بابا بابا کنان اومد بیرون
-سلام عشق بابا چطوره؟؟
خودشو انداخت بغلم بوسش کردم
-آخ قربونش برم من
رفتیم داخل با همه سلام و علیک کردیم
علیرضا: این بچتم عین خودته ها
موهام بهم ریخته مثلا می خواست شونه کنه به جاش موهام میکشه تف هم میزنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: خدانکنه دورت بگردم.
سجاد : نه من دورت بگردم
از خنده دل درد گرفته بودم
- آی آی
زینب بین خنده هاش گفت : بابا حسودیش شد ، حسودی نکن اقا رضا ببین پسرم داره قربون صدقم میره
بعد رو به سجاد گفت : مرد کوچیک مامان ، انقدر زبون نریز بلا
سجاد : بابا ، وظیفه منم زیاد شد الان؟
خندیدم و گفتم : بله ، شما دیگه از امروز باید مراقب مامان و دوتا نی نی باشی
سجاد : چشم
-چشمت بی بلا
#چند_روز_بعد
امروز روز مادر بود ، ساعت های پنج رفتیم خونه مامانم ، فاطمه اینا هم اومده بودن
بعد از کلی عکس گرفتن ، سجاد اومد در گوشم و گفت : بابا یه شعر برای مامان و مامان جون بخونم؟
-آره عزیزم بخون
بعد رو کردم به جمع و گفتم : آقایون خانم ها ، گل پسرم می خواد براتون شعر بخونه
همه مشتاق گفتن: بخونه
سجاد هم شروع کرد با لحن بچه گونش گفت : مامان جونم مامان جون
وقتی تورومیبینم
میخوام یه پروانه بشم
رودامنت بشینم
دلم میخواد هی خودمولوس کنم
بیام توروبوس کنم
بگم خداخداجون
مامان من مثل تومهربونه
یه کاری کن همیشه و همیشه
کنار من بمونه
همه براش دست زدن
سجاد هم دوید طرف زینب و از حرکتی که زد همه هیران شدن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هشتاد_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#یک_هفته_بعد
زینب سینی چای رو روی میز گذاشت و گفت : بفرمائید اینم یک چایی تازه دم ، حالا بگو دیگه چی می خوای بگی؟
-دست شما درد نکنه بانو
عکس رزرو هتل رو به سمتش گرفتم و گفتم : برای سالگرد ازدواجمون ، هتل رزرو کردم مشهد . ساک هات رو ببند خانوم
زینب : وااااییییی قربونتتت برمممم ، خداروشکررر ، رضا نمی دونی چقدر دلم هوای مشهد کرده بود به خدا ، خداروشکر
و بوس محکمی از گونه ام کرد .
با لبخند بهش نگاه میکردم
-خداروشکر بانو ، شرمنده واقعا آنقدر سرم شلوغ بود نشد زودتر بشه . الان هم یک روز مرخصی گرفتم
زینب : دستت درد نکنه آقایی ، این خیلی هدیه قشنگی بود
-اصلا قابلت نداره ، راستی این سفر یه سفر دونفره هست ، سجاد رو هم میزاریم پیش مامان تو یا خودم
زینب : دلم میخواست سجاد هم بیاد ولی خب یه سفره دونفره بعد مدت ها میچسبه
چشمکی بهش تحویل دادم و گفتم :
-خانومی ما چهارشنبه بعد از ظهر حرکت میکنیم که تو بتونی بری سر کلاست و بعد بریم
زینب: ممنونم عزیزم .
#چند_روز_بعد
ساک هارو گذاشتم تو صندوق عقب .
رفتم بالا که سجاد بیارم دیدم زینب بغلش کرده. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_بیست_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب خندید و از روی مبل بلند شد و گفت: عجببببب
خیزی به طرفش برداشتم که جیغ زد و با خنده به طرف اتاق سجاد فرارکرد.
باخنده روی مبل نشستم .
نفس عمیقی کشیدم و باز خدارو بابت نعمت هایی که بهم داده شکر کردم .
#چند_روز_بعد
با مامان اینا توی صحن کوثر برای نماز مغرب نشسته بودیم .
ستایش و نیایش و زینب ، و امیر علی و امیر حسین رفتن زیارت .
سجاد هم گوشه ای نشسته بود و داشت با اسباب بازی اش بازی میکرد .
موقعیت رو مناسب دیدم تا حرفی که میخواستم رو به مامان و بابا بزنم .
سرچرخوندم سمت مامان و بابا و بعد از کمی دست دست کردن گفتم : مامان،بابا؛شما به داشتن فرزندی که مدافع حرم اهل بیت باشه ، افتخار می کنید؟
دوست دارید همچین بچه ای رو داشته باشید؟
مامان : معلومه که افتخار میکنیم و از صمیم قلب دوست داریم همچین بچه ای داشته باشیم
بابا ادامه ی صحبت مامان گفت: و البته داریم ! خداروشکر تو و خواهر و برادرهات،همگی زیر سایه اهل بیت هستید و توی راهشون قدم برمیدارید
و البته تو از همشون چند قدم جلو تر هستی ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
من در تعجب بودم که با اینکه هیچی سرش نیست چرا اینقدر عرق کرده ، نگو ..
بابا نفس عمیقی کشید و گفت : چی بگم والا
نفسم رو صدا دار از سینه خارج کردم و
به این فکر کردم که امروز چه خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته بود ! سارا خیلی کارها میتونست انجام بده ولی خدا بهمون رحم کرده بود .
-ولی این دختره خیلی خطرناکه ! برای خیلی ها میتونه دردسر درست کنه ! امروز خدا بهمون رحم کرده وگرنه معلوم نبود سارا چه بلایی سر زینب می آورد
بابا : منم نگران همین بودم ، نذر کردم اگه زینب طوریش نشده باشه توی محرم یک شب بانی بشم
لبخند کمرنگی زدم و از بابا تشکر کردم .
به اتفاق امروز فکر می کردم که یادم اومد صبح صدقه داده بودم و صدقه هم موجب دفع بلا شد .
نفسم رو از سینه بیرون دادم و خداروشکر کردم .
اون شب خونه ی مامانم اینا موندیم و فردا به خونمون رفتیم .
#چند_روز_بعد
چند روز از اون ماجرا می گذشت و حال زینب بهتر شده بود .
داشتم با سجاد فوتبال بازی میکردم .
با اینکه فوتبالمون دونفره بود ، ولی سر و صدایی توی خونه راه انداخته بودیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رضا : چشم ، شما هم سلام مخصوص ِ مخصوص ِ مخصوص برسون!
اشک روی صورتم غلتید ، اما سعی کردم صدام اشک آلود نشه : شما هم همینطور!
#چند_روز_بعد
این چند روز ، با اینکه دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ ولی یا خونه مامان اینا میرفتم یا خونه مادر رضا . هی دعوتم میکردن و من هم نمیتونستم نه بگم . البته گاهی هم خونه خودمون می موندم که اون زمان ها هم یکی می اومد پیشم .
همه دلتنگش بودن .
تا جایی که میتونست هر روز زنگ میزد و با همه صحبت میکرد . حال همه رو میپرسید و از اوضاع اونجا میگفت که دارن خوب پیش میرن!
سجاد مثل پروانه دورم میچرخیدوسعی میکرد کمتر درد دلتنگی ام رو حس کنم .
جرئت اینکه جلوی سجاد قطره اشکی بریزم رو نداشتم! به همین خاطرشبهای اول ، می گذاشتم وقتی سجاد خوابید ؛ شروع به گریه کردن میکردم . تا اینکه یک شب سجاد از خواب بیدار شد و دید دارم گریه میکنم .
اخم و تخم کرد و گفت : مگه نگفتم دیگه گریه نکن؟ میخوای باهات قهر کنم؟ و ...
از اون شب مواظب میموند تا من بخوابم و گریه نکنم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_روز_بعد
دلم خیلی گرفته بود! تصمیم گرفتم بیام گلزار شهدا تا کمی این درد دوری ، تسکین پیدا کنه .
سر قبور شهید هادی ، علی وردی ، پلارک و ... رفتم و بعد از زیارت این شهدا ؛ رفتم کنار مزار شهید علی . آروم و با احتیاط نشستم . سنگ مزارش رو با گلاب شستم و چند شاخه گل نرگسی که باقی مانده بود رو روی سنگ مزارش گذاشتم.
براش فاتحه ای خوندم .
دیشب که رضا زنگ زد ، گفت برم به خانواده علی سر بزنم!
اونجا بود ولی حواسش به همه چیز و همه کس بود! از مادر و پدر ، خواهر ، برادر ، خواهرزاده و .. گرفته تا مادر ، پدر ، خواهر و .. من ؛ و حتی رفقاش و خانواده هاشون که رضا رو مثل پسر خودشون میدونستن!
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم . شماره مادر علی رو گرفتم . بعد از چند تا بوق برداشت . احوال پرسی کردم و گفتم میخوام به خونه اشون برم ؛ مثل همیشه مهربانانه در خونه اش باز بود!
گفتم تا دو،سه ساعت دیگه میام!
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم گذاشتم . سرم رو به کنار مزار شهید علی تکیه دادم . دلم درد و دل کردن میخواست اما نمیخواستم لب باز کنم و چیزی بگم که تا آخر عمر ؛ شرمنده خودم و اهل بیت باشم! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
#چند_روز_بعد
بالاخره ساعت ها ، روز ها ، هفته ها ؛ گذشت و روزی که منتظرش بودم رسید!
توی این مدت ، خیلی دلتنگش شده بودم و آدمی که هر وقت رضا زنگ میزد ، دلتنگی هاش رو کنار می گذاشت و با خنده و شوخی مشغول صحبت میشد ؛ دلتنگی بهش فشار آورده بود!
تا رضا زنگ زد ، زدم زیر گریه و گوشی رو جواب دادم .
از صدای گریه ام ترسیده گفت : چی شده خانومم؟
با هق هق ، میون گریه هام گفتم : دلم خیلی برات تنگ شده!
لحنش آروم شد : الهی قربونت برم من! گریه نکن فدای اشکات بشم! دو روز دیگه پیشتم! تو فقط آروم باش!
مثل دیوونه ها ، از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم : راست میگییی؟؟
خندید و گفت : آروم تر خانوم! گوشم کر شد!!!
لبم رو گزیدم .
-ببخشید ، دست خودم نبود
خندید : بله میدونم!
در اتاق زده شد و مادر رضا نگران داخل اتاق اومد : چی شد مادر؟
-رضا میگه دوروز دیگه میاد!
خوشحال گفت : ای جان! به سلامتی! به خاطر این جیغ کشیدی؟
لبم رو گزیدم : ببخشید مامان جون! اصلا حواسم نبود
خندید : تا باشه از این خوشحالی ها دخترم! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️