eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
114 دنبال‌کننده
2هزار عکس
911 ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -سکووت کن بانو رو حرف من حرف نیار رفتم براش میوه خورد کردم و آوردم -دهنت باز کن زینب: بده خودم بخورم بابا عه -کوفتهه بخووور ببینم فردا شیرینی گرفتم رفتم سرکار همه وقتی فهمیدن خوشحال شدن و گفتن عمو شدیم رفت یه روز هم هر دو خانواده دعوت کردیم و بهشون گفتیم همشون خوشحال شدن تبریک گفتن سال تحویل شد زینب بغل کردم و بهش تبریک گفتم دستم روی شکمش گذاشتم -عزیزدل بابا عیدت مبارک هوای سرد عید بود باهم اومدیم پل طبیعت -بپوش خودتو زینب سرما نخوره بچم زینب: رضا میزنمتا هی بچم بچم من چی -قربون حسادت کردنتات تو سرما بخوری بچه هم سرما می خوره خودتو بپوش که دوتایی تون سرما نخوردید دیگه دستاش تو دستام گرفتم -بیا قربونت برم ، تو تاج سر منی اخه زینب: بله بله😌 خندیدم باهم هم قدم شدیم از پل پایین و بقیه جاهارو نگاه کردیم چه قشنگ بود! -بیا باهم عکس بگیریم زینب: وایسا عینکم در بیارم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دستم روی شکمش که کمی برجسته شده بود گذاشتم -این کوچولوی بابا چطوره؟ زینب: خوبه خداروشکر -کی معلوم میشه این فسقلی چیه جنسیتش؟ زینب: دوماه دیگه ولی مامانت و مامانم میگه پسره -چرا؟ زینب: میگن ترشی و خرما زیاد می خوری خندیدم -ایشالا سالم باشه زینب: ایشالا باهم دراز کشیده بودیم و عکس های دختر و پسر کوچولو می دیدم -عهه زینب اینو نگاه ، دختر توعه دقیقا عکس یه دختر بچه بود که جلوی آینه ایستاده بود و گوشی جلوش گرفته بود دقیقا همین عادت رو هم زینب داشت عکس دید زینب: کوووفت خندیدم -به خدا شبیه توعه زینب هم خندید یه عکس دیگه ، یه پسربچه با لباس چیریکی -وااااای زینب اینو زینب: آخی نگاهم به سقف دادم -اگه بچمون پسر شد از این لباس ها براش می خرم بعد هم مثل خودم می کنمش وقتی بزرگ شد زینب: آی آی بی خود همون تو هستی بسه ، پس فردا اونم سپاهیش کنی میره ماموریت توام میری دیگه من میمیرم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چرا نخوابیدی خانومم؟ روی تخت آروم نشست زینب: تو چرا نخوابیدی؟ -اممم .... خب راستش دلتنگی نمی ذاشت بخوابم زینب : منممم لبخندی زدم و آروم بغلش کردم سرش توی سینم گذاشت زینب: دلم برآی بغلت تنگ شده بود -منم دلم برای بغل کردنت تنگ شده بود اتفاقا این بغل بی تابی ات رو می کرد روی سرش بوسیدم ، مدتی همون جوری تو بغلم بود و بعد رفت و منم خوابیدم هر روز چند تا مهمون داشتیم که می اومدن سجاد ببینن فردا می خواستم برم ماموریت و اومدم زینب و سجاد بزارم خونه مامانم البته شب شام هم اونجا بودیم. آخر شب برگشتم خونه البته زینب اینقدر غر زد و گفت اگه منم با خودت نبری خونه باهات قهرم و ... و مامان زیرک من وقتی متوجه شد گفت من سجاد نگه میدارم شما برید صبح امیر علی رو می فرستم دنبال زینب داشتم مسواک می زدم و زینب هم داشت ساکم می بست و صدای آروم گریه کردنش می اومد لبخندی زدم ، هر دفعه خواستم برم همین بسات بوده کارام تموم کردم که برم بخوابم زینب پشتش به من بود رفتم کنارش نشستم دستهایش گرفتم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -هان ،،، چیه ،، چیز ،، جانم؟ زینب: کجایی تو یه ساعته دارم صدات می کنم رضا ، بچه رو بده ببرم حموم بشورمش پشت در باش کمکم کنیا -به روی چشم زینب: از حموم اومد شیر خشک بهش بده یادت نره -اونم به روی چشم رفتم شیر خشک برای سجاد آماده کردم و وقتی زینب صدا کرد سجاد ازش گرفتم و لباس هاش پوشیدم بعد بوسش کردم -خببب بریم بهت غذا بدم گل پسرممم شیشه شیرش توی دهنش گذاشتم ، خورد ، آروغش گرفتم. خمیازه کشید -ای بابا فدات بشه الهی ، خوابت میاد آره؟ بخواب بابا جونم بخواب گلم تو بغلم تکونش دادم تا خوابش برد و بعد گذاشتمش روی تخت از حمام اومدم بیرون و داشتم جلوی آینه موهام شونه می کردم و مداحی رفیقم از حرم زنگ زده رو زمزمه می کردم که دست های زینب دورم حلقه شد و صورتش از آینه مشخص شد. بعد یهو گفت: وااااای رضا موهات داره سفید میشه نگاه کن زینب به کنار سرم که بعضی از موهاش سفید شده نگاه کردم و لبخندی زدم و از توی همون آینه بهش نگاه کردم و گفتم: حالا به این جمله می رسیم که میگن الهی به پای هم پیر بشید ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نشست پشت فرمون -خب خانوم یه بسم الله بگو و حرکت کن زیر لب بسم الله الرحمن الرحیمی زمزمه کرد و حرکت کرد پنج دقیقه بدون اینکه خاموش بکنه تونست حرکت کنه و بعد گوشه ای نگه داشت -آفرین زینب بانوی من ، دیگه واسه امتحاناتت آماده ای قشنگ زینب: آره ایشالا ، راستی رضا یه چیزی -جانم؟ زینب: زنگ زدن بهم فردا برم واسه آزمون استخدام مدرسه دخترانه -وااای مبارکه دخترررر که به سلامتی ایشالا بری و قبول بشی عزیزدلم زینب: ممناااااان ، انشاءالله -خب بیا پارک دوبل رو هم کار کنیم و بریم خونه مامانت که سجاد پدرشونو درآورده اینقدر که علیرضا پیام داده و زنگ زده فکر کنم این برادر زن مارو حسابی کتک زده ها زینب: اوه اوه اوه بریم پس پارک دوبل رو هم کار کردیم و رفتیم سمت خونه مامان زینب رسیدیم تا در باز شد سجاد بابا بابا کنان اومد بیرون -سلام عشق بابا چطوره؟؟ خودشو انداخت بغلم بوسش کردم -آخ قربونش برم من رفتیم داخل با همه سلام و علیک کردیم علیرضا: این بچتم عین خودته ها موهام بهم ریخته مثلا می خواست شونه کنه به جاش موهام میکشه تف هم میزنه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: خدانکنه دورت بگردم. سجاد : نه من دورت بگردم از خنده دل درد گرفته بودم - آی آی زینب بین خنده هاش گفت : بابا حسودیش شد ، حسودی نکن اقا رضا ببین پسرم داره قربون صدقم میره بعد رو به سجاد گفت : مرد کوچیک مامان ، انقدر زبون نریز بلا سجاد : بابا ، وظیفه منم زیاد شد الان؟ خندیدم و گفتم : بله ، شما دیگه از امروز باید مراقب مامان و دوتا نی نی باشی سجاد : چشم -چشمت بی بلا امروز روز مادر بود ، ساعت های پنج رفتیم خونه مامانم ، فاطمه اینا هم اومده بودن بعد از کلی عکس گرفتن ، سجاد اومد در گوشم و گفت : بابا یه شعر برای مامان و مامان جون بخونم؟ -آره عزیزم بخون بعد رو کردم به جمع و گفتم : آقایون خانم ها ، گل پسرم می خواد براتون شعر بخونه همه مشتاق گفتن: بخونه سجاد هم شروع کرد با لحن بچه گونش گفت : مامان جونم مامان جون وقتی تورومیبینم میخوام یه پروانه بشم رودامنت بشینم دلم میخواد هی خودمولوس کنم بیام توروبوس کنم بگم خداخداجون مامان من مثل تومهربونه یه کاری کن همیشه و همیشه کنار من بمونه همه براش دست زدن سجاد هم دوید طرف زینب و از حرکتی که زد همه هیران شدن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب سینی چای رو روی میز گذاشت و گفت : بفرمائید اینم یک چایی تازه دم ، حالا بگو دیگه چی می خوای بگی؟ -دست شما درد نکنه بانو عکس رزرو هتل رو به سمتش گرفتم و گفتم : برای سالگرد ازدواجمون ، هتل رزرو کردم مشهد . ساک هات رو ببند خانوم زینب : وااااییییی قربونتتت برمممم ، خداروشکررر ، رضا نمی دونی چقدر دلم هوای مشهد کرده بود به خدا ، خداروشکر و بوس محکمی از گونه ام کرد . با لبخند بهش نگاه میکردم -خداروشکر بانو ، شرمنده واقعا آنقدر سرم شلوغ بود نشد زودتر بشه . الان هم یک روز مرخصی گرفتم زینب : دستت درد نکنه آقایی ، این خیلی هدیه قشنگی بود -اصلا قابلت نداره ، راستی این سفر یه سفر دونفره هست ، سجاد رو هم میزاریم پیش مامان تو یا خودم زینب : دلم میخواست سجاد هم بیاد ولی خب یه سفره دونفره بعد مدت ها میچسبه چشمکی بهش تحویل دادم و گفتم : -خانومی ما چهارشنبه بعد از ظهر حرکت میکنیم که تو بتونی بری سر کلاست و بعد بریم زینب: ممنونم عزیزم . ساک هارو گذاشتم تو صندوق عقب . رفتم بالا که سجاد بیارم دیدم زینب بغلش کرده. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب خندید و از روی مبل بلند شد و گفت: عجببببب خیزی به طرفش برداشتم که جیغ زد و با خنده به طرف اتاق سجاد فرارکرد. باخنده روی مبل نشستم . نفس عمیقی کشیدم و باز خدارو بابت نعمت هایی که بهم داده شکر کردم . با مامان اینا توی صحن کوثر برای نماز مغرب نشسته بودیم . ستایش و نیایش و زینب ، و امیر علی و امیر حسین رفتن زیارت . سجاد هم گوشه ای نشسته بود و داشت با اسباب بازی اش بازی میکرد . موقعیت رو مناسب دیدم تا حرفی که میخواستم رو به مامان و بابا بزنم . سرچرخوندم سمت مامان و بابا و بعد از کمی دست دست کردن گفتم : مامان،بابا؛شما به داشتن فرزندی که مدافع حرم اهل بیت باشه ، افتخار می کنید؟ دوست دارید همچین بچه ای رو داشته باشید؟ مامان : معلومه که افتخار میکنیم و از صمیم قلب دوست داریم همچین بچه ای داشته باشیم بابا ادامه ی صحبت مامان گفت: و البته داریم ! خداروشکر تو و خواهر و برادرهات،همگی زیر سایه اهل بیت هستید و توی راهشون قدم برمیدارید و البته تو از همشون چند قدم جلو تر هستی ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 من در تعجب بودم که با اینکه هیچی سرش نیست چرا اینقدر عرق کرده ، نگو .. بابا نفس عمیقی کشید و گفت : چی بگم والا نفسم رو صدا دار از سینه خارج کردم و به این فکر کردم که امروز چه خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته بود ! سارا خیلی کارها میتونست انجام بده ولی خدا بهمون رحم کرده بود . -ولی این دختره خیلی خطرناکه ! برای خیلی ها میتونه دردسر درست کنه ! امروز خدا بهمون رحم کرده وگرنه معلوم نبود سارا چه بلایی سر زینب می آورد بابا : منم نگران همین بودم ، نذر کردم اگه زینب طوریش نشده باشه توی محرم یک شب بانی بشم لبخند کمرنگی زدم و از بابا تشکر کردم . به اتفاق امروز فکر می کردم که یادم اومد صبح صدقه داده بودم و صدقه هم موجب دفع بلا شد . نفسم رو از سینه بیرون دادم و خداروشکر کردم . اون شب خونه ی مامانم اینا موندیم و فردا به خونمون رفتیم  . چند روز از اون ماجرا می گذشت و حال زینب بهتر شده بود . داشتم  با سجاد فوتبال بازی میکردم . با اینکه فوتبالمون دونفره بود ، ولی سر و صدایی توی خونه راه انداخته بودیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رضا : چشم ، شما هم سلام مخصوص ِ مخصوص ِ مخصوص برسون! اشک روی صورتم غلتید ، اما سعی کردم صدام اشک آلود نشه : شما هم همینطور! این چند روز ، با اینکه دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ ولی یا خونه مامان اینا میرفتم یا خونه مادر رضا . هی دعوتم میکردن و من هم نمیتونستم نه بگم . البته گاهی هم خونه خودمون می موندم که اون زمان ها هم یکی می اومد پیشم . همه دلتنگش بودن . تا جایی که میتونست هر روز زنگ میزد و با همه صحبت میکرد . حال همه رو می‌پرسید و از اوضاع اونجا میگفت که دارن خوب پیش میرن! سجاد مثل پروانه دورم می‌چرخیدوسعی میکرد کمتر درد دلتنگی ام رو حس کنم . جرئت اینکه جلوی سجاد قطره اشکی بریزم رو نداشتم! به همین خاطرشب‌های اول ، می گذاشتم وقتی سجاد خوابید ؛ شروع به گریه کردن میکردم . تا اینکه یک شب سجاد از خواب بیدار شد و دید دارم گریه میکنم . اخم و تخم کرد و گفت : مگه نگفتم دیگه گریه نکن؟ میخوای باهات قهر کنم؟ و ... از اون شب مواظب میموند تا من بخوابم و گریه نکنم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دلم خیلی گرفته بود! تصمیم گرفتم بیام گلزار شهدا تا کمی این درد دوری ، تسکین پیدا کنه . سر قبور شهید هادی ، علی وردی ، پلارک و ... رفتم و بعد از زیارت این شهدا ؛ رفتم کنار مزار شهید علی . آروم و با احتیاط نشستم . سنگ مزارش رو با گلاب شستم و چند شاخه گل نرگسی که باقی مانده بود رو روی سنگ مزارش گذاشتم. براش فاتحه ای خوندم . دیشب که رضا زنگ زد ، گفت برم به خانواده علی سر بزنم! اونجا بود ولی حواسش به همه چیز و همه کس بود! از مادر و پدر ، خواهر ، برادر ، خواهرزاده و .. گرفته تا مادر ، پدر ، خواهر و .. من ؛ و حتی رفقاش و خانواده هاشون که رضا رو مثل پسر خودشون میدونستن! گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم . شماره مادر علی رو گرفتم . بعد از چند تا بوق برداشت . احوال پرسی کردم و گفتم میخوام به خونه اشون برم ؛ مثل همیشه مهربانانه در خونه اش باز بود! گفتم تا دو،سه ساعت دیگه میام! گوشی رو قطع کردم و توی کیفم گذاشتم . سرم رو به کنار مزار شهید علی تکیه دادم . دلم درد و دل کردن میخواست اما نمیخواستم لب باز کنم و چیزی بگم که تا آخر عمر ؛ شرمنده خودم و اهل بیت باشم! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بالاخره ساعت ها ، روز ها ، هفته ها ؛ گذشت و روزی که منتظرش بودم رسید! توی این مدت ، خیلی دلتنگش شده بودم و آدمی که هر وقت رضا زنگ میزد ، دلتنگی هاش رو کنار می گذاشت و با خنده و شوخی مشغول صحبت میشد ؛ دلتنگی بهش فشار آورده بود! تا رضا زنگ زد ، زدم زیر گریه و گوشی رو جواب دادم . از صدای گریه ام ترسیده گفت : چی شده خانومم؟ با هق هق ، میون گریه هام گفتم : دلم خیلی برات تنگ شده! لحنش آروم شد : الهی قربونت برم من! گریه نکن فدای اشکات بشم! دو روز دیگه پیشتم! تو فقط آروم باش! مثل دیوونه ها ، از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم : راست میگییی؟؟ خندید و گفت : آروم تر خانوم! گوشم کر شد!!! لبم رو گزیدم . -ببخشید ، دست خودم نبود خندید : بله میدونم! در اتاق زده شد و مادر رضا نگران داخل اتاق اومد : چی شد مادر؟ -رضا میگه دوروز دیگه میاد! خوشحال گفت : ای جان! به سلامتی! به خاطر این جیغ کشیدی؟ لبم رو گزیدم : ببخشید مامان جون! اصلا حواسم نبود خندید : تا باشه از این خوشحالی ها دخترم! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️