eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دوست دارم حتی وقتی ازدواج کردم به درس ام ادامه بدم،عاشق کتابخونه ام و بیشتر اوقات اونجام خواسته هام از همسرم اینکه صداقت داشته باشه من رو اولویت قرار بده نمازخون باشه خدارو قبول داشته باشه دست بزن نداشته باشه خوش اخلاق باشه با اخلاق های بدم کنار بیاد و درستشون کنه من دوست دارم ادامه تحصیل بدم مخالفت نداشته باشه خط قرمز هام دروغ گفتن،اولویت دوم قرار گرفتنم،از خونه بیرون رفتن چون میترسم با این حرفش کمی خندم گرفت -خب من با ادامه تحصیلتون مخالف نیستم بقیه چیز هایی هم که گفتید اهلش نیستم ولی خب شما تا با چشم های خودتون نبینید باور نمی کنید زینب: بله درسته -صحبتی نیست؟ زینب: خیر ، بفرمائید بلند شدیم و از اتاق بیرون رفتیم بعد چند دقیقه نشستن بلند شدیم قرار شد هفته دیگه مامان زنگ بزنه و جواب بگیره توی اون یک هفته کلی از خدا خواستم که زینب جواب مثبت بده بهم مامان می خواست زنگ بزنه به مادر زینب ✨🌿✨🌿✨✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 گوشی گرفت در گوشش منم گوشم رو چسبوندم به گوشی تا صحبت هاشونو بشنوم مامان: سلام خانوم میرزاپور عزیز خوبید انشاءالله خانواده خوبن مامان زینب: الحمدلله تشکر شما خوبید خانواده محترم خوبن مامان: الحمدلله خوبن زنگ زدم که جواب زینب جونو بشنوم ببینم ایشالا عروسم میشه یا نه مامان زینب: زینب جان جواب مثبت دادن ایشالا برای آخر هفته بیاید درباره مراسم عقد و مهریه صحبت کنیم مامان: خداروشکر ، خداروشکر باشه چشم مزاحمتون میشیم ایشالا وقتی قطع کرد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم -یهووووووو ، ایولللل بقیه هم اومدن پایین وقتی این خبر شنیدن خوشحال شدن و طلب شیرینی کردن منم آماده شدم و رفتم شیرینی خریدم. به محسن هم خبر دادم اون شب وقتی نماز شب خوندم از خدا تشکر کردم و از خدا خواستم بقیه کار هارو هم کمک کنه که زودتر پیش بره آماده شدم بریم خونه زینب اینا یه لباس آبی روشن پوشیدم با تیپ همیشگی ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی تأئید گرفت گفت آقا محمد: باشه مشکلی نیست بابا : امروز ۵ تیر هست آخر هفته بعدی یه حاج آقا رو دعوت می کنیم که بیاد و صیغه محرمیت بخونه آقا محمد: انشاالله مامان: اگه اجازه بدید یه نشون بکنم دست عروس گلم فاطمه خانوم و آقا محمد: بفرمائید مامان بلند شد و انگشتر نشونی که به سلیقه خودم خریده بودم رو دست زینب کرد و پارچه چادری رو روی سرش انداخت تا این کارو کرد فاطمه و نیایش و ستایش شروع به دست زدن کردن بقیه هم دست زدن سرم رو بالا آوردم و برای لحظه ای چشم تو چشم شدیم با لبخند نگاهش کردم و به خودم اومدم و سرم پایین انداختم آقا محمد: علیرضا بابا ، شیرینی بردار پخش کن سرم بالا آوردم عه پس داداش زینب علیرضا اسمشه علیرضا شیرینی پخش کرد و بعد چند دقیقه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم بهترین روز زندگی من هم رسید توی این روز قرار بود تا چند ساعت دیگه به عشق زندگیم برسم خیلی خوشحال بودم آماده شدیم و راه افتادیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از اتاق بیرون اومدیم سمت چپ هم یک اتاق داشت کوچک تر از اون اتاق و بالکن و حمام داخل اون اتاق بود یه بالکن کوچیک داشت -نظر شما چیه خانوم؟ زینب: خوبه -همه چیز امادست برای یک زندگی عاشقانه! چند روز بعد هم مامانامون به همراه چند نفر دیگه اومدن جهیزیه چیدن با مامانم و آبجیام و مامان و دختر خاله های زینب رفتیم تالار دیدیم و یه تالار انتخاب کردیم بعد هم رفتیم لباس عروس بگیریم زینب بنا بر اون دفعه که کلی دعوا شد اخرشم حرف من شد ، دیگه هی غر غر نکرد هرجا که رفتیم گفتم لباس عروس کاملا پوشیده می خوایم برامون می آورد منم به زینب گفتم انتخاب کنه فقط باید روش چادر بپوشه چون لباس عروس جلب توجه می کنه در آخر یه لباس عروس انتخاب کرد دامنش تور ساده داشت و پف دار بود بالا تنه و آستین هاش پولکی بود و سر آستین هاش و یقه اش تور داشت دور گرنش مروارید بود و بالاش تور دور کمرش هم مروارید بود و پایینش تور لباس خریدیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 با همون لبخند به طرفش برگشتم و دستاش گرفتم : دارم به پات پیر میشم بانوی من چشماش برق زد ، بغلش کردم ، چند دقیقه بعد از بغلم جدا شدش کردم و گفتم: خانومم بریم کربلا؟! دلم هوای کربلا کرده خیلی وقته! اگه خدا بخواد همه چیز جور شده که بریم کربلا ، آقا طلبیدمون فکر کنم:) زینب: بریم :) رسیدیم نجف ، رفتیم هتل -زینب من میرم حموم دوش میگیرم و بعدش می خوام برم حرم صبر ندارم. اگر تو می خوای استراحت بکنی استراحت کن من میرم زینب: میام،ولی اگر بخوای تنها باشی نه -بیا باهام. میرم حموم زود میام توام بری غسل کنی. زینب: باشه رفتم حموم غسل زیارت کردم و اومدم بیرون و زینب رفت. منم تا زینب بیاد موهام خشک کردم و وضو گرفتم و سجاد آماده کردم و خودم هم آماده شدم. زینب اومد -بدو بیا بشین موهات سشوار بکشم زینب: اومدم. موهاش سشوار کشیدم و بافتم -تموم شد. روسری و چادرت سرت کن بریم زینب: باشه. عطرم از ساکت درآوردم که زینب اومد از دستم گرفت و خودش کمی به گردنم عطر رو زد و داد دستم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب سینی چای رو روی میز گذاشت و گفت : بفرمائید اینم یک چایی تازه دم ، حالا بگو دیگه چی می خوای بگی؟ -دست شما درد نکنه بانو عکس رزرو هتل رو به سمتش گرفتم و گفتم : برای سالگرد ازدواجمون ، هتل رزرو کردم مشهد . ساک هات رو ببند خانوم زینب : وااااییییی قربونتتت برمممم ، خداروشکررر ، رضا نمی دونی چقدر دلم هوای مشهد کرده بود به خدا ، خداروشکر و بوس محکمی از گونه ام کرد . با لبخند بهش نگاه میکردم -خداروشکر بانو ، شرمنده واقعا آنقدر سرم شلوغ بود نشد زودتر بشه . الان هم یک روز مرخصی گرفتم زینب : دستت درد نکنه آقایی ، این خیلی هدیه قشنگی بود -اصلا قابلت نداره ، راستی این سفر یه سفر دونفره هست ، سجاد رو هم میزاریم پیش مامان تو یا خودم زینب : دلم میخواست سجاد هم بیاد ولی خب یه سفره دونفره بعد مدت ها میچسبه چشمکی بهش تحویل دادم و گفتم : -خانومی ما چهارشنبه بعد از ظهر حرکت میکنیم که تو بتونی بری سر کلاست و بعد بریم زینب: ممنونم عزیزم . ساک هارو گذاشتم تو صندوق عقب . رفتم بالا که سجاد بیارم دیدم زینب بغلش کرده. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی این رو بهمون گفت همگی حالمون دگرگون شد . سخت بود که برای بار دوم رفیق ِ چند ساله ام رو عازم سوریه کنم ، میدونستم علی اونقدر خوبه که لایق ِ شهادته. علی تک فرزند بود و هنوز داماد هم نشده بود . بهش گفتم حتما سلام من رو به خانوم برسونه و بگه نوکرش منتظره فرمانشه. فردای همون روز علی اعزام شد سوریه . برای جشن عقد دختر عموی زینب آماده میشدیم . زینب با مادر و خاله و خواهر و دختر خاله،عمو و ... می خواستن برن آرایشگاه. پدر و مادر زینب باهم دختر خاله و پسر خاله بودن و خانواده هاشون باهم فامیل هستن به همین خاطر هر دو طرف دعوت بودن . زینب اومد توی اتاق و آماده شد . بعد به طرفم اومد و رو پنجه وایستاد بوسم کرد . دستم دورش حلقه کردم و گونه اش بوسیدم . -برو خدا به همراهت زینب : مراقب خودت باش ، لباس های سجاد هم زدم به چوب لباسی اون هارو تنش کن . -چشم شما هم مراقب خودت باش . لبخندی زد و به چشم هام نگاه کرد ، منتظر سفارش بود . بهش خندیدم و گفتم : برو دیگه سرش تکون داد و گفت : سفارش هات یادم میمونه ،خداحافظ عشقم . و از در رفت بیرون . با خنده سرم تکون دادم و سجاد صدا زدم تا آماده اش کنم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از خواب پریدم . کمی گذشت تا متوجه صدایی شدم . صدای رضا بود . امشب هم تصمیم گرفته بود با خدای خودش خلوت کنه که من رو برای نمازشب صدا نزده بود . آروم از تخت پایین اومدم و به سمت در اتاق رفتم . توی هال سجاده اش رو پهن کرده بود؛پشتش به من بود . کنار دیوار نشستم و به صداش گوش دادم . نجوا هاش با خدا رو نمی شنیدم ولی صدای گریه ی جانسوزش کل خونه رو پر کرده بود . کنار دیوار تکیه دادم . نیاز نبود تلاش کنم برای فهمیدن اینکه به خدا چی میگه . اون میخواست عاقبت بخیر و سفید بخت بشه . شهادت میخواست . رضا شده بود مثل یک کبوتری که پرواز یاد گرفته و شوق پرواز داره؛دیگه نمیتونستم توی قفس نگهش دارم . هر وقت حرف از رفتن میزد؛با کلمه به کلمه اش رعشه به تنم می انداخت . خداروشکر که یکی رو داشتم که میتونستم باهاش دراین باره صحبت کنم و اون هم به نحوه احسن منو راهنمایی کنه . وقتی با همون خانمی که رضا ازش برام وقت میگرفت صحبت میکردم؛ هر جلسه خیلی چیز هارو برام توضیح میداد . به صحبت هاش خیلی فکر میکردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یاد روز های اول ازدواج و عاشقیمون افتادم . همون طور که به رضا خیره بودم و با دستم موهاش رو نوازش میکردم ؛ خاطراتمون رو از اول تا امروز مرور می کردم ... یک هفته از اون ماجرا می‌گذشت . بعد اون شب که از رضا جویای اتفاقات اون روز شدم ، فقط بهم گفت سارا رفت تیمارستان و هرچی خانواده اش اصرار کردن ، به خاطر پرونده اش اجاره ندادن برگرده . بیشتر از این برام توضیح نداد و گفت همین کافی هست بدونی . لباس نظامیش رو آورده بود خونه و ازم خواسته بود میشه اتیک هاش رو در بیارم وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت : اگه داعش از علائم و نشانه ها متوجه پاسدار بودنشون بشه ، به هیچ چیزشون حتی جنازه هاشون رحم نمیکنن . لباسش رو برداشتم و شروع به در آوردن اتیک ها کردم و با هر نخی که با بشکاف ، شکافتش میدادم اشک از چشم هام سرازیر میشد . دیگه بیشتر از این نمی تونستم خوددار باشم ! توی دلم کلی لعنت به دشمنان اهل بیت و داعش دادم . اون هایی که حتی بویی از انسانیت نبرده بودن ! هیچ وقت اون شبی که رضا درباره ی داعشی ها گفت : داعش زن و بچه‌هایی رو که اسیر کرده بود از هم جدا کرد و چند روز بهشون گرسنگی داد تا اینکه روزی براشون چلو گوشت آوردن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️