💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_هفدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
یاد روز های اول ازدواج و عاشقیمون افتادم .
همون طور که به رضا خیره بودم و با دستم موهاش رو نوازش میکردم ؛ خاطراتمون رو از اول تا امروز مرور می کردم ...
#یک_هفته_بعد
یک هفته از اون ماجرا میگذشت . بعد اون شب که از رضا جویای اتفاقات اون روز شدم ، فقط بهم گفت سارا رفت تیمارستان و هرچی خانواده اش اصرار کردن ، به خاطر پرونده اش اجاره ندادن برگرده .
بیشتر از این برام توضیح نداد و گفت همین کافی هست بدونی .
لباس نظامیش رو آورده بود خونه و ازم خواسته بود میشه اتیک هاش رو در بیارم
وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت : اگه داعش از علائم و نشانه ها متوجه پاسدار بودنشون بشه ، به هیچ چیزشون حتی جنازه هاشون رحم نمیکنن .
لباسش رو برداشتم و شروع به در آوردن اتیک ها کردم و با هر نخی که با بشکاف ، شکافتش میدادم اشک از چشم هام سرازیر میشد .
دیگه بیشتر از این نمی تونستم خوددار باشم !
توی دلم کلی لعنت به دشمنان اهل بیت و داعش دادم . اون هایی که حتی بویی از انسانیت نبرده بودن !
هیچ وقت اون شبی که رضا درباره ی داعشی ها گفت : داعش زن و بچههایی رو که اسیر کرده بود از هم جدا کرد و چند روز بهشون گرسنگی داد تا اینکه روزی براشون چلو گوشت آوردن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️