💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتاد_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
گوشی گرفت در گوشش منم گوشم رو چسبوندم به گوشی تا صحبت هاشونو بشنوم
مامان: سلام خانوم میرزاپور عزیز خوبید انشاءالله خانواده خوبن
مامان زینب: الحمدلله تشکر شما خوبید خانواده محترم خوبن
مامان: الحمدلله خوبن زنگ زدم که جواب زینب جونو بشنوم ببینم ایشالا عروسم میشه یا نه
مامان زینب: زینب جان جواب مثبت دادن ایشالا برای آخر هفته بیاید درباره مراسم عقد و مهریه صحبت کنیم
مامان: خداروشکر ، خداروشکر
باشه چشم مزاحمتون میشیم ایشالا
وقتی قطع کرد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
-یهووووووو ، ایولللل
بقیه هم اومدن پایین وقتی این خبر شنیدن خوشحال شدن و طلب شیرینی کردن منم آماده شدم و رفتم شیرینی خریدم. به محسن هم خبر دادم
اون شب وقتی نماز شب خوندم از خدا تشکر کردم و از خدا خواستم بقیه کار هارو هم کمک کنه که زودتر پیش بره
#یک_هفته_بعد
آماده شدم بریم خونه زینب اینا
یه لباس آبی روشن پوشیدم با تیپ همیشگی
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️