💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتاد_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
وقتی تأئید گرفت گفت
آقا محمد: باشه مشکلی نیست
بابا : امروز ۵ تیر هست آخر هفته بعدی یه حاج آقا رو دعوت می کنیم که بیاد و صیغه محرمیت بخونه
آقا محمد: انشاالله
مامان: اگه اجازه بدید یه نشون بکنم دست عروس گلم
فاطمه خانوم و آقا محمد: بفرمائید
مامان بلند شد و انگشتر نشونی که به سلیقه خودم خریده بودم رو دست زینب کرد و پارچه چادری رو روی سرش انداخت
تا این کارو کرد فاطمه و نیایش و ستایش شروع به دست زدن کردن بقیه هم دست زدن
سرم رو بالا آوردم و برای لحظه ای چشم تو چشم شدیم با لبخند نگاهش کردم و به خودم اومدم و سرم پایین انداختم
آقا محمد: علیرضا بابا ، شیرینی بردار پخش کن
سرم بالا آوردم عه پس داداش زینب علیرضا اسمشه
علیرضا شیرینی پخش کرد و بعد چند دقیقه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم
#یک_هفته_بعد
بهترین روز زندگی من هم رسید توی این روز قرار بود تا چند ساعت دیگه به عشق زندگیم برسم
خیلی خوشحال بودم
آماده شدیم و راه افتادیم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️