eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
130 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی تأئید گرفت گفت آقا محمد: باشه مشکلی نیست بابا : امروز ۵ تیر هست آخر هفته بعدی یه حاج آقا رو دعوت می کنیم که بیاد و صیغه محرمیت بخونه آقا محمد: انشاالله مامان: اگه اجازه بدید یه نشون بکنم دست عروس گلم فاطمه خانوم و آقا محمد: بفرمائید مامان بلند شد و انگشتر نشونی که به سلیقه خودم خریده بودم رو دست زینب کرد و پارچه چادری رو روی سرش انداخت تا این کارو کرد فاطمه و نیایش و ستایش شروع به دست زدن کردن بقیه هم دست زدن سرم رو بالا آوردم و برای لحظه ای چشم تو چشم شدیم با لبخند نگاهش کردم و به خودم اومدم و سرم پایین انداختم آقا محمد: علیرضا بابا ، شیرینی بردار پخش کن سرم بالا آوردم عه پس داداش زینب علیرضا اسمشه علیرضا شیرینی پخش کرد و بعد چند دقیقه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم بهترین روز زندگی من هم رسید توی این روز قرار بود تا چند ساعت دیگه به عشق زندگیم برسم خیلی خوشحال بودم آماده شدیم و راه افتادیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️