eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی این رو بهمون گفت همگی حالمون دگرگون شد . سخت بود که برای بار دوم رفیق ِ چند ساله ام رو عازم سوریه کنم ، میدونستم علی اونقدر خوبه که لایق ِ شهادته. علی تک فرزند بود و هنوز داماد هم نشده بود . بهش گفتم حتما سلام من رو به خانوم برسونه و بگه نوکرش منتظره فرمانشه. فردای همون روز علی اعزام شد سوریه . برای جشن عقد دختر عموی زینب آماده میشدیم . زینب با مادر و خاله و خواهر و دختر خاله،عمو و ... می خواستن برن آرایشگاه. پدر و مادر زینب باهم دختر خاله و پسر خاله بودن و خانواده هاشون باهم فامیل هستن به همین خاطر هر دو طرف دعوت بودن . زینب اومد توی اتاق و آماده شد . بعد به طرفم اومد و رو پنجه وایستاد بوسم کرد . دستم دورش حلقه کردم و گونه اش بوسیدم . -برو خدا به همراهت زینب : مراقب خودت باش ، لباس های سجاد هم زدم به چوب لباسی اون هارو تنش کن . -چشم شما هم مراقب خودت باش . لبخندی زد و به چشم هام نگاه کرد ، منتظر سفارش بود . بهش خندیدم و گفتم : برو دیگه سرش تکون داد و گفت : سفارش هات یادم میمونه ،خداحافظ عشقم . و از در رفت بیرون . با خنده سرم تکون دادم و سجاد صدا زدم تا آماده اش کنم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️