💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_چهل_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
وقتی این رو بهمون گفت همگی حالمون دگرگون شد .
سخت بود که برای بار دوم رفیق ِ چند ساله ام رو عازم سوریه کنم ، میدونستم علی اونقدر خوبه که لایق ِ شهادته.
علی تک فرزند بود و هنوز داماد هم نشده بود .
بهش گفتم حتما سلام من رو به خانوم برسونه و بگه نوکرش منتظره فرمانشه.
فردای همون روز علی اعزام شد سوریه .
#یک_هفته_بعد
برای جشن عقد دختر عموی زینب آماده میشدیم .
زینب با مادر و خاله و خواهر و دختر خاله،عمو و ... می خواستن برن آرایشگاه.
پدر و مادر زینب باهم دختر خاله و پسر خاله بودن و خانواده هاشون باهم فامیل هستن به همین خاطر هر دو طرف دعوت بودن .
زینب اومد توی اتاق و آماده شد . بعد به طرفم اومد و رو پنجه وایستاد بوسم کرد .
دستم دورش حلقه کردم و گونه اش بوسیدم .
-برو خدا به همراهت
زینب : مراقب خودت باش ، لباس های سجاد هم زدم به چوب لباسی اون هارو تنش کن .
-چشم شما هم مراقب خودت باش .
لبخندی زد و به چشم هام نگاه کرد ، منتظر سفارش بود .
بهش خندیدم و گفتم : برو دیگه
سرش تکون داد و گفت : سفارش هات یادم میمونه ،خداحافظ عشقم .
و از در رفت بیرون . با خنده سرم تکون دادم و سجاد صدا زدم تا آماده اش کنم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️