کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
من واقعا این آمار رو دوست دارم. این جمع کوچیک خودمونی رو. و حتی اگر کوچیکتر هم بشه استقبال می‌کنم. امروز یک‌سالگی چنله و unbelivabley موقع استارتش ما با صد و بیست تا شروع کردیم، و الان طی این یه سال فقط این‌ مقدار بهمون اضافه شده؛ می‌دونید چرا این آمار رو دوست دارم؟ این افرادی که این‌جان، واقعی‌ان. می‌دونن ممکنه من هفته‌ها هیچی نگم، ولی این‌ها می‌مونن. ویومون نسبت به آمارمون خیلی خوبه. براتون کشش داره( لااقل این‌جوری نشون می‌دین!) و هستید، و موندین، و این خانواده رو زیادی دوست دارم، خیلی دوست دارم. ماها درگیر نشدیم. درگیر بازی نشدیم؛ شماها موندین و من مثل والد یه بچه‌ی ناخلفی که تنها بچه‌ی اون فرده، پای این چنل موندم. بارها به صاحب اون اکانت گفتم، مثل یه بچه‌ی ناقصه با این تایتل که اون تنها بچه‌ی اون والده، هرغلطی می‌کنه، انواع خلاف، سربه راه نیست، ولی این تنها ثمر اون فرده و نمی‌تونه ازش دست بکشه:))). [همین الان یه لفت دیگه داشتیم😁😁]. هیچ‌گاه کسی نپرسید، هیچ‌گاه این سوال پیش نیومد که دلیل نام‌‌گذاری لینکمون چی بود(الان پرایوتیم)؟؟ well، از طرفی خوش‌حالم که لااقل تلاشم رو کردم که اون معنی پشتش رو توی دل کلمه‌ها، حروف‌، نواها، آوازها، ویدیوها، واگویه‌ها، اطلاعات اضافی و چرت و پرت‌هایی که این‌جا می‌پروندم، بذارم. حتی به صاحب اون اکانت عزیز، سپرده بودم نحوه‌ی جمله‌سازی‌ها چجوری باشه که دیوارهای سست و لغزون این کتاب‌خونه، کمتر دچار تنش برشی و کرنش بشه. دسته‌ای از احساساتم رو این‌جا گذاشتم که نمی‌تونم هرگز، ولو برای لحظه‌ای بی‌خیالشون بشم و یا ترکشون کنم. درسته بی‌مهری دیده و کم لطفی ولی خب خودم بهش محبت ورزیدم. پا به پاش رفتم و برگشتم. شاید احتمالا بخشی از این پاره‌ها اصلا قابل درک نباشه، شاید احتمالا بسیاری از کلمه‌های پیچیده شده توی قالب نت‌ها و جمله‌های سخت اصلا معنی‌ای برای توی مخاطب نداشته ولی خوندی و تامل کردی و اجازه بده خوش‌بین باشم که نشستی و فکر کردی من چه منظور یا منظورهایی می‌تونستم داشته باشم، من چه هدفی می‌تونستم داشته باشم و یا چگونگی چینش این کلمه‌ها و لغات برای توهم جذاب بوده و این سلیقه و برخورد به خصوص با موسیقی. افرادی این‌جا بودن که دیگه نیستن، نه توی زندگی من و نه حتی خیال. و دیگه نمیشه تصور کرد بودنشون چه طعمی داشت یا می‌تونست داشته باشه(این احتمالا اولین بار باشه که این‌قدر صریح دراین خصوص زبون باز می‌کنم). راستش نخواسته بودم حتی برای دقیقه‌ای این‌جا از نفس بیوفته. نمی‌خواستم تموم بشه، خسته اگر شد، بشینه گریه کنه، فکر کنه و pull itself up ولی جا نزنه و نره که بره. من دوست داشتم این‌جا همون آخرین امید بمونه. ته اون نقطه‌ای که مریض‌هایی مثل ما بهش می‌گن برخاستن مجدد. امید مریضی‌ای بود که من و تو درگیرش شدیم بیش از اندازه ولی بازهم برخاستیم. این‌جا آخرین امید ما شد. دلم می‌خواد برای دونستن بیشتر برای شنیدن بیشتر و فهمیدن و درک بیشتر، این‌جا بمونین باهام. باهم بیشتر گریه کنیم، بخندیم، لبخند بزنیم، جشن بگیریم یا عزاداری کنیم. باهم بیشتر به کشف کلمات و ناشناخته‌ها بریم؛ دوست دارم باهم زندگی کنیم. 1403/09/16