حالا چی بپوشم؟! به موقع رسیدم. آخرین بسته‌های رشته را من و محمدعلی با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد به آب و بُنشن سبزرنگ ریختیم. کم‌کم در کنار سفیدی رشته‌ها، سبزی سبزی آش و زرد و صورتی نخود و لوبیا هم پیدا شد. با اکرم خانم افتادیم به جان دسته‌رشته‌هایی که با هم گلاویز شده بودند. دو کفگیر یک‌متری به دست گرفته بودیم و همه جای دیگ الله‌اکبری آش را کنکاش می‌کردیم تا رشته نپخته‌ای از قلم نیفتد و تهِ دیگ ته نگیرد! طبق عادت آشپزی‌های نذری شروع کردم به خواندن صلوات بر حضرت مادر. تند تند درود فرستادم بر فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها. اثر داشت. حضورشان حس می‌شد. به شوخی و جدی با مامان‌جون بودنشان را گوشزد کردیم؛ همان زمان که بعد از حدیث کسایی که سردیگ خواندیم و به آش فوت کردیم که مایه خیر و برکت و سلامتی و عاقبت‌به‌خیری‌مان شود و قدمی در جهت ظهور. مامان‌جون ساختمان روبروی خانه را نشانم ‌داد؛ طبقه سوم چهارم. - بخون عزیزم. دعا کن. نگا! اوناهاشن. دارن نگامون می‌کنن. با صدای بلند بخون. و من شروع کردم با دعای همیشگی «اللّهم ‌ارزقنا حجّ بیتک الحرام» و با نشانه دست تأکید ‌کردم «فی عامی هذا و فی کل عام» و سپس «اللّهم‌ ارزقنا زیارة الحسین» و آن‌هم با اشاره و تأکید «فی هذه الساعة و فی کل ساعة...» امسال زودتر از همیشه آش آماده بود. متوجه نشدیم چطور درست شد. هنوز خیلی تا غروب مانده بود که شعله آش را خاموش کردیم و درش را گذاشتیم تا به هم بیفتد. نماز مغرب و عشا را که خواندیم در سه لنگه حیاط باز شد. نمی‌دانم چند کاسه و سطل و قابلمه کشیدیم. فقط می‌دانم چهار پنج کیلو کشک که فقط برای تزئئین روی آش بود تمام شد و دوباره تجدیدش کردند. نعناداغ هم چندین بار درست شد و سر برگرداندیم به اتمام رسید. تا دو سه ساعت بعد از غروب، هفت هشت نفر می‌کشیدند و هفت هشت نفر هم توزیع می‌کردند. دم در غلغله بود. رفتم تا عکسی بگیرم. برای برگشت به التماس افتادم! آقایی در صف ایستاده بود و می‌گفت: «نوبت منه» حتی گفتن «من خودم صاحبخونم» افاقه نکرد! به سختی خودم را به حیاط رساندم. هر چند دقیقه یکبار صدای سوتی کش‌دار از سر کوچه بلند می‌شد و آسمان را با دسته‌نورهای رنگی روشن می‌کرد. فامیل به مرور می‌آمدند و از کوچه و خیابان‌های اطراف خبرهای خوشمزه می‌آورند: «کوچه حائری فلافل می‌دادن و بستنی.» «یه جا هم سمنو می‌دادن.» تا آخر باجک، در خیابان و کوچه‌ها گله گله جشن بود و کمترین وسیله پذیرایی‌شان یک مشت شکلات. از ساندویچ و سمبوسه گرفته تا شیرینی و آش و بستنی. همه لبخند بر لب داشتند و از دیده‌های عجیب خود می‌گفتند؛ از سیل ماشین و جمعیت، از نیروهای امنیتی که امسال بیش از سال‌های پیش، حضورشان در شهر حس می‌شد. یاد حرف مامان‌سادات افتادم که قبلِ غروب، دستش را بلند کرد و گفت: «حس می‌کنم امشب آقا میاد.» و من سروپایم را نظر انداختم و دنبال لباسی مناسب ظهور گشتم... شب نیمه‌شعبان ۱۴۰۲