بعد از مرصاد، شبم به روزم می‌رسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که برای چند لحظه از این غم فارغم کنه...بی‌بی پشت در اتاق التماسم میکرد که دو لقمه غذا بخورم و فقط به خاطر دلش سینی غذا رو می‌آوردم تو اتاق، لیوان آب رو سر میکشیدم و دوباره همون‌طوری بر می‌گردوندم. دیوار های وجودم که تک تک خاطرات مرصاد روش نقاشی شده بودن، ویران شده بودن و من بودم و چهاردیواری ای که بوی سیدجواد رو میداد و اشک های بی‌صدای صبح تا شب و شب تا صبح... و با وجود تمام این ها، سنگ صبور ناله های مامان و بی‌قراری های کوثر هم بودم...آروم و قرار یوسف که از روز برگشتن مرصاد تمام این دو ماه رو بیمار بود و تب داشت. موهای سپید بابا هر روز و هر روز بیشتر میشدن و غم چهره مامان هر روز بیشتر و بیشتر...بگو بخند هام به حداقل رسیده بود و جواب تلفن ها و پیام ها رو نمیدادم. یا معراج شهدا نمیرفتم یا وقتی که میرفتم فقط پیش مرصاد و سیدجواد بودم... ولی خیلی طول نکشید که دوباره به زندگی برگشتم. طول کشید ولی نه خیلی! دوباره به زندگی برگشتم که راه مرصاد رو ادامه بدم و به وظیفه و شریعتم عمل کنم. درس بخونم و خدمت کنم...مراقب مامان بابا باشم! جای مرصاد حواسم به یوسف باشه... روسری سورمه ای رنگمو که خال‌خال های ریز سفید داشت لبنانی بستم و چادر عربی رو رو سرم مرتب کردم. کیف دوشیمو رو شونه‌م انداختم و از در اتاق زدم بیرون. بی‌بی مثل همیشه تو آشپزخونه مشغول دم گذاشتن چایی برای طهورا بود. اومده بود تا من و کیمیا میریم پیگیر کارای ثبت نام دانشگاه باشیم پیش بابا باشه. کیمیا از آشپز خونه بیرون جهید و دست دور گردنم انداخت. - سیلام آبجی! آماده شدی؟ - بله. بریم؟ - بریم. بی‌بی جان، طهورا، خداحافظ. طهورا - خدافظ. ایشالا موفق باشین. بی‌بی گل‌نساء - در پناه خدا باشین مادر. راهروی بلند رو طی کردیم و به ایوون رسیدیم. خم شدم کفشامو بردارم که کیمیا با من و من گفت: میگم سها... - جان؟ - اممم...چیزه...تو...خب...میدونی... - چی شده؟ - هیچی هیچی. بزا به داداشم زنگ بزنم بیاد دنبالمون. - نه نه بهشون زحمت نده. با تاکسی میریم دیگه. کیمیا گوشیشو از کوله‌ش در آورد و همونطور که شماره برادرش رو میگرفت با لبخند گفت: نه بابا چه زحمتی وظیفه‌شه! سکوت اختیار کردم و کفش هامو پام کردم. ماشین علی آقا سر کوچه ایستاد و با قدم های تند به سمتش رفتیم. - سها! اگر داداشم ازت خواستگاری کنه، جوابت چیه؟ چی؟ حرفش مثل یه پارچ آب یخ بود که رو سرم ریخت. ینی چی؟ چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم. هنوز از بهت ماجرای سید سبحان و شهادت داداشم و ایشون بیرون نیومده بودم! اونوقت کیمیا چنان با این حرفش با خاک یکسانم کرد که نفسم بند اومد. - چی؟ - خیلی یهویی پرسیدم شرمنده. ببخشید...اگر...داداشم دلش پیشت گیر باشه، جوابت چیه؟ - فقط میتونم بگم دیگه همچین مسئله ای رو پیش نکش... * صدای مداحی تو معراج شهدا پیچیده بود و قلبم از ‌استقبال مردم از مراسم سالگرد مرصاد و سیدسبحان مفقودالاثر خرسند بود. محبت مردم در قبال ما، چیزی نبود که بشه با زبان ازش قدردانی کرد. التماس دعاهایی که با چشم های اش‌بار حواله‌مون میکردن، حسی غریبی بهم میداد. من گناهکار چطور برای این آدمای پاک و عزیز طلب مغفرت کنم؟ هرچند که به رسم ادب این‌کار رو میکردم. مراسم تموم شده بود و این بار دلتنگ نبودم. بلکه سرشار از شوق بودم. حس حرارتی که تو وجودم می‌جوشید...انگار مرصاد  کنارم بود و لحظه به لحظه نگام میکرد.