💠🌹💠 ٺشـــرفــــــ👣ــــــاٺ 🌙 یکی از معجزات (عج) که در سال‌های اخیر اتفاق افتاده، معجزه‌ای است که برای همسر آقای « » رخ داده است، وی می‌گوید: 🎙روز دوشنبه هجدهم سال ۱۳۹۷ قمری، همسر اینجانب، محمد متقی همدانی بر اثر دو سال اندوه و گریه و زاری به‌ خاطر داغ دو جوان خود که در یک لحظه در گروه‌های شمیران جان سپردند؛ مبتلا به سکته ناقص شد. 💉 طبق دستور پزشکان مشغول معالجه و مداوا شدیم، ولی نتیجه‌ای به‌ دست نیامد. 🌌 بیست ‌و دوم ماه صفر، یعنی چهار روز پس از این حادثه، حاج ‌مهدی کاظمی که از تجار و محترمین تهران به‌ شمار می‌رود، به ‌اتفاق خواهرزاده‌اش از تهران آمده بودند که ایشان (خواهرش) را به ‌وسیله ماشین سواری برای معالجه به تهران ببرند، ساعت یازده شب بود که با خاطری خسته و دلی شکسته به اتاقم رفتم که بخوابم، ناگهان متوجه شدم که شب جمعه است، شب دعا و نیایش، شب توسل و توجه. 📖 آن شب پس از قرائت چند آیه از قرآن مجید و نیز خواندن دعای مختصری از دعاهای شب جمعه، به حضرت بقیة‌الله (عجل الله تعالی فرجه) متوسل شدم و با دلی پر از اندوه به خواب رفتم. 🕔 ساعت چهار بامداد طبق معمول بیدار شدم. 🏣 ناگاه احساس کردم که از اتاق پایین که همسرم آنجا بود سر و صدا و همهمه بلند است، سر و صدا قدری بیشتر شد و سپس ساکت شدند!! 💬 من گمان کردم میهمان از همدان یا تهران آمده، اعتنایی نکردم، تا اینکه صدای اذان صبح شنیده شد،‌ برای وضو گرفتن پایین رفتم، دیدم چراغ‌ های حیاط روشن است و دختر بزرگم که پس از مرگ برادرهایش خنده به لبش نیامده بود، خوش ‌حال و متبسم قدم می‌زد! ⁉ از او پرسیدم: چرا نمی‌خوابی؟ ✋🏻 گفت: پدرجان! خواب از سرم رفت! ⁉ گفتم: چرا؟! ✋🏻 گفت: به‌خاطر آنکه مادرم را ساعت چهار بعد از نیمه ‌شب شفا دادند!! ⏳من منتظر بودم که بیایید و به شما مژده بدهم. ⁉ گفتم: چه کسی شفا داد؟! 🛌 گفت: مادر ساعت چهار بعد از نیمه ‌شب با شدت اضطراب ما را بیدار کرد که برخیزید، آقا را بدرقه کنید!‌ 🚪همگی بیدار شدیم، ناگهان دیدیم مادرم با آنکه قدرت نداشت از جا حرکت کند، از اتاق بیرون آمد. من که همراه مادرم بودم، به ‌دنبال ایشان رفتم. 👣 نزدیک درب حیاط به او رسیدم. ⁉ گفتم: مادرجان! کجا می‌روی؟ آقا کجا بود؟ ☝🏻مادرم گفت: «آقایی، سید جلیل‌القدری در لباس اهل علم به بالینم آمد و فرمود: برخیز...!! ‼گفتم: نمی‌توانم!! 🌹با لحن تندتری گفت: برخیز!‌ دیگر گریه نکن و دوا هم نخور! 👣 من از هیبت آن بزرگوار برخاستم. 🌹فرمود: دیگر گریه نکن، دوا هم نخور... 🚪همین‌ که رو کرد به طرف در اتاق، من شما را بیدار کردم و گفتم: 👈 از آقا تجلیل کنید و ایشان را بدرقه نمایید، لیکن شما دیر جنبیدید، خودم ایشان را بدرقه کردم!» ⁉ مادرم هنگامی‌که متوجه شد، نزدیک درب حیاط ایستاده، گفت: زهرا! من خواب می‌بینم یا بیدارم؟! من خودم تا اینجا آمدم؟! ☝🏻گفتم: مادرجان: شما را شفا دادند، سپس مادرم را به اتاق آوردم. 💔 آری؛ با گفتن یک کلمه «گریه نکن» آن ‌همه اندوه و غم از دل بیرون رفت!» 📕 منبع: شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ص ۱۷۲. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7