eitaa logo
پرتو اشراق
742 دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
13.1هزار ویدیو
56 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 ملاقات سيّد بحرالعلوم با امام زمان (عليه السلام) در خانه و گرفتن حواله از آن حضرت ⚜ عالم بزرگوار آخوند ملا زين العابدين سلماسى كه شاهد كارهاى علاّمه بحرالعلوم در روزهاى حضور ايشان در مكّه بوده است مى گويد: 🕋 علاّمه بحرالعلوم با اينكه در شهر غريب و دور از خانواده و فاميل بود دل قرص و محكمى در بخشندگى داشت و اعتنايى به مصرف زياد وزياد شدن مخارج نداشت. 🌤 پس اتّفاق افتاد يك روز كه چيزى نداشتيم. بنابراين وضعيّت بوجود آمده را خدمت علاّمه بحر العلوم عرض كردم وگفتم: مخارج زياد است و چيزى در دست نيست! 🕋 ايشان چيزى نفرمود و عادت علاّمه اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اطاقى كه مخصوص به خودش بود مى رفت. 🚪 آنگاه ما قليانى براى او مى برديم، آن را مى كشيد. سپس بيرون مى آمد ودر اطاق ديگر مى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند. پس براى هر گروه به روش مذهبش درس مى داد. 👤 آن روز كه شكايت از تنگدستى در ديروز كرده بودم، وقتى از طواف برگشت، بر حسب عادت قليان را آماده كردم كه ناگهان كسى درب را كوبيد. 👣 علاّمه به شدّت مضطرب شد و به من گفت: قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر. وخود با سرعت بلند شد و رفت نزديك در و در را باز كرد. 🚪پس شخص بلند مرتبه اى مثل افراد عرب وارد شد و در اطاق سيّد نشست و سيّد در نهايت خضوع و فروتنى و ادب، دم در نشست و به من اشاره كرد كه: 👈🏻 قليان را نزديك نبرم! 🫂 ايشان مدتى نشستند و با يكديگر سخن مى گفتند. سپس آن مرد بلند شد، پس سيّد با عجله بلند شد و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را سوار شترى كه آن را در خانه خوابانيده بود كرد. 📜 او رفت و سيّد با رنگ پريده برگشت و نامه اى به دست من داد و گفت: اين نامه اى است براى مرد صرّافى كه در كوه صفاست. برو پيش او وآنچه بر او نوشته شده است را از او بگير!! 👤 پس آن نامه را گرفتم وآن را نزد همان مرد بردم. او وقتى نامه را گرفت ونگاه كرد به آن بوسه زد و گفت: برو و چند حمّال بياور!! 👥👥 پس رفتم و چهار حمّال آوردم و تا حدّى كه آن چهار نفر قوّت داشتند، ريال فرانسه آورد و آنها برداشتند و ريال فرانسه، پنج قران عجمى است و يك مقدار بيشتر. آن ريالها را حمّالها به منزل آوردند. 🌤 روزى نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او باخبر شوم و اينكه آن نامه از چه كسى بود، كه نه صرّافى ديدم و نه دكّانى! 👤 از كسى كه در آنجا بود، از حال صرّاف پرسيدم، گفت: ما در اينجا هيچ گاه صرّافى نديده بوديم ودر اينجا فلان كس مى نشيند. ✋🏻 آنگاه فهميدم كه اين از رازهاى ملك علاّم بود! (۱) 📚 پی نوشت: ۱. نجم الثّاقب. 📗 ملاقات علماى بزرگ اسلام با امام زمان عليه السلام، محمد طباطبائی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💚 محبت امام زمان(عج) به شیخ مفید 🗓 به مناسبت ایام بزرگداشت 📚 محمّد بن محمّد بن نعمان که از علمای بسیار برجسته شیعه و مورد قبول شیعه و اهل تسنّن بود و مرجع خاص و عام به شمار می رفت و بیش از ۲۰۰ کتاب اسلامی نوشت و آبروی شیعه در قرن پنجم بود و در همه رشته های علوم اسلامی استاد و نابغه به شمار می آمد. 🧔🏻 روزی در خانه بود، شخصی به حضورش آمد و پرسید زنی حامله فوت کرده ولی بچه در رحمش زنده است، آیا او را همانطور دفن کنیم، یا شکمش را شکافته و بچه اش را بیرون آوریم؟ ☝️🏻شیخ مفید (رحمه الله) گفت: همانگونه دفنش کنید، آن شخص برگشت و در وسط راه دید سواری به او نزدیک شد و گفت: 🏇 شیخ مفید (رحمه الله) فرمود: شکم آن زن را پاره کنید و بچه را بیرون آورید. ⏳ آن شخص چنین کرد، پس از مدتی جریان را برای شیخ مفید نقل کردند، شیخ گفت من کسی را نفرستاده بودم، معلوم است که آن سوار صاحب الامر (عج) بوده است، اکنون که در احکام اشتباه می کنم خوب است دیگر فتوا ندهم، در خانه اش را بست و از خانه بیرون نیامد. 📜ساعاتی نگذشت که از طرف امام زمان (علیه السلام) توقیعی (نوشته ای) به خدمت شیخ مفید گذاشته شد: 🔅ای شیخ! برای مردم فتوا بگو و ما آن را تکمیل خواهیم کرد، و نمی گذاریم که در خطاء و اشتباه بمانی، آنگاه در مسند فتوا نشست». [۱] 🌒 می نویسند: وقتی که شیخ مفید (رحمه الله) در سن ۸۵ سالگی در سوم ماه رمضان سال ۴۱۳ قمری از دنیا رفت، آنچنان جمعیّت از شیعه و سنی برای تشییع جنازه اش اجتماع کردند که تا آن روز بی نظیر بود و همه از شدت ناراحتی گریه می کردند [۲] وی را در حرم کاظمین (علیهما السلام) دفن کردند. 📜 چندین بار از جانب (علیه السلام) برای این مرد بزرگوار، نوشته ای به خطّ شریف آن حضرت (عج) صادر شد، در آغاز یکی از آنها آمده: 🔅«لِلاَْخِ السَّدِیدِ وَالْوَلِیّ الرَّشِیدَ الشَّیْخِ الْمُفِیدِ... سَلامُ اللّهِ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَلِیُّ الْمُخْلِصُ فِینا بِالْیَقِینِ...»؛ 🔅به برادر استوار و ولی رشید شیخ مفید، سلام خدا بر تو ای ولیّ خالص در راه ما و دارای یقین به ما...» 🌹محمّد‌ بن ‌محمّد‌ بن نعمان عالم بسیار برجسته شیعه و مورد قبول اهل‌تسنّن بود و مرجع خاص و عام به شمار می‌رفت و آبروی شیعه در قرن پنجم بود و در همه رشته‌های علوم اسلامی استاد و نابغه به شمار می‌آمد. 📜 و در توقیع دیگری آمده: 🔅«سَلامٌ عَلَیْکَ اَیُّهَا النّاصِرُ لِلْحِقِّ وَ الدَّاعیِ اِلَیْهِ بِکَلِمَةِ الصِّدْقِ...»؛ 🔅سلام بر تو ای یاور حق و دعوت کننده به حق با سخنان راستین...». [۳] 🏴 هنگامی که این عالم بزرگوار از دنیا رفت، با خط شریف امام زمان (علیه السلام) بر روی قبرش نوشته شده بود: ▪️لا صَوَّتَ النَّاعِیَ بِفَقْدِکَ اِنَّما ▪️یَوْمٌ عَلی آلِ الرَّسُولِ عَظِیمٌ ▪️اِنْ کُنْتَ قَدْ غَیَّبْتَ فِی جَدَثِ الَّثری، ▪️فَالْعِلْمُ وَ التَّوْحِیدُ فِیکَ مُقِیمُ ▪️وَالْقائِمُ الْمَهْدِیُّ یَفْرَحُ کُلَّما ▪️تَلِیَتْ عَلَیْهِ مِنَ الدُّرُوسِ عُلُومُ... ▪️خبر دهنده مرگ خبر فقدان تو را نیاورد، امروز بر آل محمّد (علیهم السلام) روز مصیبت بزرگی است. ▪️اگر تو در میان خاک قبر پنهان شدی، علم و توحید همراه تو اقامت کرد. ▪️قائم مهدی (عج) خوشحال می شود هر وقت که درسها و علوم تو را برایش می خوانند (کتابهای تو را طالبان، مورد مطالعه و بحث قرار می دهند)». 📜 بالاخره در ضمن یکی از نامه ها (توقیعات) به شیخ مفید (رحمه الله) می نویسد: 🔅«ما به مناجاتهای تو توجّه داریم، خداوند تو را به خاطر آن وسیله (و موفقیّتی) که به تو از دوستانش بخشید حفظ کند و از توطئه دشمنان نگهدارد». [۴] 📚 پی نوشت ها: ۱. قصص العلماء، صفحه ۳۹۹. ۲. قاموس الرّجال، جلد ۸، صفحه ۳۶۴. ۳. مشروح این دو توقیع در احتجاج طبرسی (رحمه الله)، جلد ۲، ص ۳۲۲، به بعد آمده است در مورد توقیعات دیگر به بحار، ج ۵۳، ص ۱۵۰ تا ۱۹۸ مراجعه شود. ۴. احتجاج طبرسی، جلد ۳، ص ۳۲۴. 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🌊 صاحب اسب اشهب و نهر! 🌟 کراماتی از امام زمان و دومین نائب ایشان 🏰 حسن مسترق مى گويد: روزى در مجلس حسن بن عبد اللّه بن حمدان ناصر الدّوله بودم، در آنجا سخن از حضرت صاحب الامر (عليه السلام) و غيبت آن حضرت آمد. 🧔🏻‍♂ من با سخنانى اين مسائل را مسخره مى كردم، در اين حال عموى من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم. 👳🏼‍♂☝️🏻 او گفت: اى فرزند! من نيز در اين مورد اعتقاد تو را داشتم تا آنكه حكومت قم را به من دادند، و آن در هنگامى بود كه اهل قم بر خليفه شورش كرده بودند و هر حاكمى كه مى رفت او را مى كشتند و از او اطاعت نمى كردند، پس لشكرى را به من دادند و به سوى قم فرستادند!! 🦌 در ميان راه مشغول شكار شدم، شكارى از پيش من فرار كرد و من به دنبال آن رفتم و بسيار دور شدم تا اينكه به نهرى رسيدم و در ميان نهر روان شدم. 🌊 هر چقدر مى رفتم وسعت آن نهر بيشتر مى شد، در اين حال سوارى كه بر اسب اشهبى - رنگ خاکستری - سوار بود پيدا شد، او عمّامه سبزى بر سر داشت و فقط چشمهايش پيدا بود و دو چكمه سرخ بر پا داشت. ☝️🏻او به من گفت: (اى حسين!) و به من امير نگفت و حتّى با كنيه هم مرا صدا نكرد بلكه از روى تحقير نام مرا برد... سپس گفت: چرا ناحيه ما را مسخره مى كنى و سبك مى شمارى و چرا خمس مالت را به اصحاب ونوّاب ما نمى دهى؟ 👳🏼‍♂ من كه بسيار شجاع بودم و از هيچ چيزى نمى ترسيدم، از سخن او لرزيدم و گفتم: اى آقاى من! هر چه كه امر فرمودى انجام مى دهم. ☝️🏻او گفت: وقتى به آن جايى كه قصد آن را كرده اى رسيدى، به آسانى و بدون مشقّت و جنگ داخل شهر مى شوى و وقتى به دست مى آورى آنچه را كه كسب مى كنى پس خمس آن را به مستحقّش برسان! 👳🏼‍♂✋🏻 گفتم: اطاعت مى كنم. 🏇 سپس فرمود: (برو با رشد و صلاح) و لگام اسب خود را گردانيد و روانه شد و از نظر من غائب گرديد. 👁 من نفهميدم كه او به كجا رفت و از سمت چپ و راست خيلى او را جستجو كردم ولى او را نيافتم! 👳🏼‍♂ ترس و رعب من زياد شد و به سوى لشگر خود برگشتم و اين داستان را نقل نكردم و اين مسئله از يادم رفت و آن را فراموش كردم. 🏰 وقتى به شهر قم رسيدم، گمان مى كردم كه با ايشان جنگ خواهم كرد ولى اهل قم بسوى من آمدند و گفتند: 👥👤 ما با هر كسى كه در مذهب مخالف ما بود و به سوى ما مى آمد مى جنگيديم ولى چون تو از ما هستى و به سوى ما آمده اى ميان ما و تو مخالفتى نيست، داخل شهر بشو و هر طور كه مى خواهى شهر را اداره بنما! 💎 من مدّتى در قم ماندم و ثروت زيادى بيشتر از آنچه توقّع داشتم جمع كردم، پس امراى خليفه بر من و كثرت اموال من حسادت كردند و از من نزد خليفه مذمّت كردند تا آنكه مرا بركنار كرد و من بسوى بغداد برگشتم. 🌴 در بغداد اوّل به خانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و بعد به خانه خود برگشتم. 🪑مردم بديدن من آمدند، در اين حال محمّد بن عثمان عمروى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تكيه كرد. 👳🏼‍♂ من از اين حركت او خيلى به خشم آمدم و پيوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نشسته بود و حركت نمى كرد و خشم من بر او هر لحظه زيادتر مى شد. 👣 وقتى مجلس تمام شد، او نزديك من آمد و گفت: ميان من و تو سرّى هست، حال آن را بشنو. 👳🏼‍♂ گفتم: بگو! ✋🏻گفت: صاحب اسب اشهب و نهر مى گويد كه ما به وعده خود وفا كرديم!!! 👳🏼‍♂ پس آن قصّه به يادم آمد و بر خود لرزيدم، گفتم: مى شنوم و اطاعت مى كنم و به جان منّت مى دارم. 💎 پس برخاستم و دستش را گرفتم و به اندرون بردم و درب خزينه هاى خود را باز كردم و خمس همه را تسليم نمودم. بعضى از اموال كه من فراموش كرده بودم را او به ياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از اين، من در مورد حضرت صاحب الامر (عليه السلام) شكّ نكردم. 🧔🏻‍♂ حسن ناصرالدّوله مى گويد: من نيز تا اين قضيّه را از عموى خود شنيدم شكّ از دلم زائل شد و به امر آن حضرت يقين نمودم. 📗 عجايب و معجزات شگفت انگيزى از امام زمان عليه السلام، محمد طباطبايى. 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🤲🏻 دعای امام زمان برای شیعیان خود در همه احوال 💚 حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به قدرى نسبت به شيعيانش علاقه دارد، که در اکثر اوقات آنها را دعاء مى کند، او دائما به فکر نجات مردم از مهلکه های دنيوى و اخروى است، او پناه بى پناهان است، او شفيع مذنبين است، او رحمة للعالمين است، او شافع يوم الدّين است. 📖 لذا ذات مقدّس متعال (چنانکه از دعاء ندبه استفاده مى شود) او را براى مردم دنيا، در دنيا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده مردم از پليديها باشد. 📚 مرحوم شيخ جليل و فاضل ارجمند، جناب آقاى شيخ محمّد تقى مازندرانى که يکى از علماء بزرگ معاصر بوده و (کتاب معجزات و کرامات) او را بسيار توصيف مى کند، فرموده: 🎙من در ايّام جوانى هر وقت براى زيارت به نجف اشرف مشرّف مى شدم، در بيتوته مى کردم. 💫 زيرا من در آن مسجد معنويّت عجيبى مى ديدم، که در ساير مساجد، آن معنويّت را مشاهده نمى نمودم، من هر وقت به مسجد سهله مى رفتم، در حجره فوقانى کنار مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحى فداه بيتوته مى کردم. 🕌 در يکى از مسافرتها که به نجف اشرف رفته بودم و به مسجد سهله رفتم، آن حجره فوقانى خالى نبود ولى در طرف شرقى مسجد حجره اى خالى بود، که همان حجره را آن شب گرفتم و مى خواستم در آن بيتوته کنم که مردى نزد من آمد و گفت: 🧔🏻 آقا ميهمان نمى خواهيد؟ ✋🏻 گفتم: بفرمائيد... 👣 وقتى وارد شد گفت: ما زن هم همراه داريم. ☝️🏻گفتم: بنابراين من بايد از اين اتاق بيرون بروم. 🧕🏻🧔🏻 گفتند: ما به شما اتاق خالى مى دهيم. ✋🏻 گفتم: مانعى ندارد. 🚪لذا مرا به اتاق فوقانى مسجد سهله کنار مقام همان جائى که من هميشه به آنجا مى رفتم آوردند و بعد هم معلوم شد که آنها اين اتاق را گرفته بودند ولى چون طبقه بالا بوده و يک نفر از آنها پايش درد مى کرده نتوانسته اند که در آن اتاق باشند. 🌌 به هر حال شب شد، من نيمه هاى شب که از خواب بيدار شدم به ساعت نگاه کردم، ديدم وقت تهجّد و نماز شب است. 👂🏻در اين بين صداى مناجات عجيبى که بسيار روح افزا و در و ديوار مسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضاى مسجد سهله را پر کرده بود شنیدم! 🚪خوب گوش دادم که ببينم، اين صداى مناجات از کجاست متوجّه شدم که از پائين مقام است، از اتاق بيرون آمدم ديدم، بزرگوارى طرف شرقى مقام (عليه السّلام) که وسط مسجد سهله است، در کنار ديوار به سجده افتاده و او است که مناجات مى کند. ⚡️ناگهان لرزه بر اندامم افتاد، نشستم و گوش دادم ببينم او چه مى گويد و در مناجاتش چه دعائى را مى خواند، چيزى متوجّه نشدم فقط بعضى از کلماتش را مى فهميدم مثلا گاهى مى فرمود: «شيعتى...» 🌹 در اين بين از بعضى علائم متوجّه شدم و يقين کردم، که او حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است... ⏳بى تاب شدم و بيهوش به روى زمين افتادم وقتى چشمم را باز کردم نزديک طلوع آفتاب بود وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدّتى از شنيدن آن مناجات وحالات، در خود احساس سرور وخوشبختى مى نمودم. 📕 ملاقات با امام زمان، سيد حسن ابطحى 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🦋 تشرف يقين آور ⚜ جناب حجت الاسلام اعتماديان نقل كرد: 🇬🇧 ايامى كه به كشور انگليس جهت تبليغ رفته بودم، با زنى مواجه شدم كه براى او حادثه اى عجيب اتفاق افتاده بود. 👩🏻 آن زن گفت: قبل از ازدواج من مسلمان نبودم، روزى جوانى به خواستگاريم آمد، ابتدا تصور مى كردم او نيز مسيحى است. ولى آن جوان گفت: 🧔🏻✋🏻 من يك مسلمان شيعه هستم قصد دارم با شما ازدواج كنم شرط ازدواج من با شما، مسلمان شدن شماست! 📚 من تا آن زمان چيزى از اسلام و بخصوص تشيع نمى دانستم ابتداء فرصتى خواستم تا اسلام و تشيع را دقيقا بشناسم، از آن روز به بعد تحقيقات زيادى پيرامون اسلام و تشيع كردم و آن جوان كه خود پزشك بود مرا در اين تلاش، واقعاً يارى كرد مسائل بسيارى برايم حل شد تنها سؤالى كه باقى ماند مسئله طول عمر حضرت بقية الله (عجل الله تعالى فرجه الشريف) بود كه واقعاً برايم قابل تصور نبود، بالاخره مسلمان و شيعه شده و زندگى مشترك را با همسرم آغاز كردم. 🦋 پس از سالها زندگى، روزى با شوهرم تصميم گرفتم كه اعمال حج را انجام دهيم پس مقدمات آن را تدارك ديده و بالاخره پيش از فرا رسيدن ايام حج خود را در عربستان و سپس به شهر مقدس مكه رسانيديم، به هنگام ورود به مسجد الحرام با اولين نگاه به كعبه، حال عجيبى بر من عارض شد كه واقعاً توصيف نشدنى است ناگهان متوجه شدم پروانه اى بر دوشم نشسته و مجددا به پرواز در مى آيد و در ميان آن بسته طواف كنندگان دوباره بر دوشم مى نشيند. ⛺️ با فرا رسيدن زمان اعمال حج تمتع ابتداء به صحراى عرفات و سپس به منى رفتيم در همان روز نخست اقامت در منى، وقتى با همسرم به قصد رمى جمرات به راه افتاديم در وسط راه شوهرم را گم كردم، به زبان انگليسى از هر كسى آدرس و يا نشانى از شوهرم مى پرسيدم، كسى نمى توانست مرا راهنمايى كند. 🌄 پس خسته شده و در گوشه اى با وحشت و اضطراب تمام نشستم، ساعت ها گذشت نزديك غروب آفتاب بود نمى دانستم چه بايد بكنم؟ 👣 ناگهان مردى در مقابلم ظاهر شد و به زبان فصيح انگليسى حالم را پرسيد، وقتى وضع خويش را با گريه برايش گفتم، فرمود: 🔅«پاشو با هم برويم رمى جمراتت را انجام بده، الان وقت مى گذرد...» ⛺️ من نيز به دنبالش راه افتادم او مرا به سوى جمرات برد و من اعمالم در ميان انبوه جمعيت به آسانى انجام دادم، آنگاه در اندك زمانى مرا به چادرمان بازگردانيد، سخت حيرت كردم زيرا صبح وقتى با شوهرم به سوى جمرات راه افتاديم مسافت بسيارى را پيموده بوديم ولى اينك كه باز مى گشتم در زمانى اندك خود را كنار چادرمان يافتم. 🧕🏻 بارى آن مرد مرا به خيمه ام رساند از او بسيار تشكر كردم او به هنگام خداحافظى چنين فرمود: 🌹«وظيفه ماست كه به محبان خويش رسيدگى كنيم، در طول عمر ما نيز شك نكن، سلام مرا به دكتر - شوهرم - برسان!» 🧔🏻 وقتى به خيمه وارد شدم، شوهرم سخت نگران حالم بود بسيار خوشحال شد، وقتى داستان نجات يافتنم را برايش گفتم، او با خوشحالى گفت: اين مرد (عجل الله تعالى فرجه الشريف) بوده است كه به يارى تو آمده است. ⛺️ بلافاصله از خيمه بيرون دويدم، ولى دير شده بود و اثرى از آن حضرت نبود. 📗 تشرف يافتگان، (از مجموعه شميم عرش)، پژوهشكده تزكيه اخلاقى امام على عليه السلام 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🦋 داستان خواندنی تشرف مقدس اردبيلى به محضر امام زمان (عج) ⚜ عالم فاضل و پرهيزگار مير علام - كه از شاگردان مقدس اردبيلى بوده است مى گويد: 🕌 در يكى از شبها در صحن مقدس اميرالمؤمنين عليه السلام بودم مقدار زيادى از شب گذاشته بود كه ناگاه ديدم شخصى به طرف حرم اميرالمؤمنين مى رود. 👣 وقتى نزديك او رفتم، ديدم استاد بزرگ و پرهيزگارم مولانا (قدس سره) است. 👤 من خود را از او پنهان كردم، مقدس به درب حرم رسيد. در بسته بود، ولى به محض رسيدن او، در باز شد و وارد حرم گرديد!! 👂🏻در كنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صداى مقدس را شنيدم مثل اين كه آهسته با كسى حرف مى زند!! 🕌 سپس از حرم بيرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج شد و به جناب كوفه رهسپار گشت. 🌌 من هم پشت سر او بودم به طورى كه او مرا نمى ديد. تا اين كه داخل مسجد كوفه شد و به سمت محرابى كه اميرالمؤمنين عليه السلام آنجا شهيد شد، رفت و مدتى آنجا توقف كرد، آنگاه برگشت از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف حركت كرد. 🗣 من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسيديم، در آنجا سرفه ام گرفت، نتوانستم خوددارى كنم، چون صداى سرفه مرا شنيد برگشت و نگاهى به من كرد و مرا شناخت، گفت: تو مير علام هستى؟ 👤گفتم: آرى! 🌹 گفت: اينجا چه مى كنى؟ 👤 گفتم: از لحظه اى كه شما وارد صحن مطهر شديد تاكنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب اين قبر سوگند مى دهم! آنچه در اين شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برايم بيان فرماييد. ☝️🏻گفت: مى گويم، به شرط اين كه تا زنده ام به كسى نگويى! وقتى اطمينان پيدا كرد به كسى نخواهم گفت، فرمود: 🔅«فرزندم! بعضى اوقات مسائل علمى بر من مشكل مى شود، به حضور آقا اميرالمؤمنين رسيده و حل مشكل را از او مى خواهم و پاسخ پرسش ها را از مقام آن حضرت مى شنوم، امشب نيز براى حل مشكلى به حضورش رفتم و از خداوند خواستم كه مولا على عليه السلام جواب پرسش هايم را بدهد. ناگاه صدايى از قبر شريف شنيدم كه فرمود: 🔅برو به مسجد كوفه و از فرزندم قائم سؤال كن! زيرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد كوفه آمدم و به خدمت حضرت رسيدم و مساءله را پرسيدم و حضرت پاسخ داد و اينك برگشته به منزل خود مى روم». (۱) 📚 پی نوشت: ۱- بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۱۷۴. 📗 داستانهاى بحارالانوار، جلد چهارم، محمود ناصرى 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🔥 ماجراى حیله‌ی انار 🌤 يکى از روزها، وزير حاکم بحرين انارى در دست نزد امير آمد. روى انار نوشته شده بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابو بکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله!!» 👥👤 امير بحرین علماى شيعه را فراخواند و گفت: بايد به اين معجزه، پاسخ دهيد و يا آن را بپذيريد!! ⏳علماى شيعه سه روز مهلت خواستند تا ده نفر از علما، براى يافتن پاسخ، تلاش کنند. از ميان ده نفر، نيز سه نفر انتخاب شدند. 🌌 قرار بر اين شد که هر شب يک نفر سر به بيابان گذارد و در آنجا از امام زمان (عجل الله فرجه) کمک بخواهد. شب اول و دوم، نتيجه اى گرفته نشد. 🤲🏻 شب سوم محمد بن عيسى، به بيابان رفته و با راز و نياز و توسل به امام زمان (عجل الله فرجه) شب را به صبح رسانيد ناگهان مردى غريب بر او آشکار شد و پاسخ را به او گفت. 👳🏻‍♂ محمد بن عيسى به شهر بازگشته و گفت: همگى نزد امير جمع شويد تا پاسخ را بگويم!! 👥👥 همه در انتظار پاسخ او بودند که وى گفت: پاسخ من درون اتاق وزير است! 🚪همراه با وزير به اتاق آمده و اشاره کرد به کيسه اى که درون سقف مخفى شده بود. کيسه را نزد امير آوردند و آن را گشودند. از درون کيسه، قالب گلى که همان کلمات روى آن نوشته بوده برون آوردند و مشخص شد که وزير، اين قالب را روى يک انار در حال رشد قرار داده است. 👳🏻‍♂ محمد بن عيسى به امير گفت: درون انار هم تنها خاکستر و دود است. 🔥انار را مى فشارد و خاکستر و دود را همه مشاهده مى کنند. ❓امير سؤال کرد، چه کسى اين پاسخ را به شما آموخت؟ 👳🏻‍♂✋🏻 محمد بن عيسى گفت: ما و حجت خداوند بر زمين، ما را راهنمايى فرمود. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. منتهى الامال - قمى، عباس - انتشارات علمى - ص ۵۲۷. 📗 ستاره مؤمنان، آشنايى با امام زمان عليه السلام، سيد حميد علم الهدى 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🦋 ديدن امام زمان (عليه السلام) در ميان زمين و هوا! 🌷 شهيد هاشمى نژاد مى گويد: 🌌 شبى مرحوم استادم - شيخ على كاشانى فريدة الاسلام - در ايوان اطاق فوقانى كه در قم براى زندگى اجاره كرده بوديم، رو به حياط منزل ايستاده بود و حضرت بقية الله (ارواحنا فداه) را با زيارت آل يس زيارت مى كرد و با آن حضرت مناجات مى نمود. 🔥 من هم در كنار او منقل آتش را براى كُرسى درست مى كردم، يعنى آتش را باد مى زدم تا براى زير كرسى آماده شود. 💧ناگهان ديدم مرحوم استاد تكانى خورد و حال توجّه اش، بيشتر شد و گريه اش شدّت كرد. 👁 من سرم را بالا كردم تا ببينم چه خبر است، با كمال تعجّب ديدم: حضرت بقية الله (عليه السلام) در ميان زمين و آسمان مقابل استادم ايستاده و به او تبسّم مى كند و من در آن تاريكى شب، تمام خصوصيّات قيافه و حتّى رنگ لباس آن حضرت را مى ديدم!! 👁 سپس سرم را پائين انداختم باز دو مرتبه وقتى سرم را بالا كردم آن حضرت را با همان قيافه و همان خصوصيّات ديدم. بالأخره چند بار اين عمل تكرار شد و در هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده مى كردم، تا آنكه در مرتبه آخر كه سرم را پائين انداختم متوجّه شدم كه استادم آرام گرفت. 👁 وقتى سرم را بالا كردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم ديگر آن آقا را نديدم معلوم شد كه مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است. 🚪وقتى من و استادم پس از اين جريان در ميان اطاق، زير كرسى نشسته بوديم، استادم به گمان آنكه من چيزى نديده ام مى خواست موضوع را از من كتمان كنند. ✋🏻 من ابتداء به او گفتم: استاد! شما آقا را به چه لباسى مى ديديد؟ ⁉️ او با تعجّب از من سؤال كرد و گفت: مگر تو آن حضرت را ديدى؟! ✋🏻 گفتم: بلى! با لباس راه راه و عمّامه اى سبز و قيافه اى جذّاب كه خالى در كنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصيّات در آن حضرت ديده بودم به او گفتم و او مرا تصديق كرد و تشويق نمود و خوشحال شد كه من لياقت ملاقات با آن امام معصوم (عليه السلام) را پيدا كرده ام. 📗 ملاقات علماى بزرگ اسلام با امام زمان عليه السلام، محمد طباطبائی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🌷 🌄 ماجرای عجیبی بود یک روز صبح فرمانده دلاور یکی از گردان های لشگر از خواب بیدار می شود به شدت شروع به گریه میکند و بدنش میلزرد! قلم و کاغذ بیاورید!!! 👥👤 بچه ها از او می پرسند چه شده؟ ✍🏻 می‌گوید کاغذ بیاورید و شروع می‌کند به نوشتن... 📄 ساعتی بعد میگوید: «آقا (عج) را در عالم رویا دیدم آقا یک لیست به من داد که در آن دویست و ده اسم بود فرمودند این اسامی همگی شهید می شوند.» ✍🏻 او هر چه به یادش آمد نوشت... در این لیست نام و شماره پلاک نوشته شده بود این فرمانده هر چه فکر می کند ۳۲ اسم را بیشتر به خاطر نمی آورد بعد آن ها را دسته بندی می کند، گردان شهادت ۱، گردان شهادت ۲، گردان شهادت ۳... 📁 اوایل پاییز سال ۱۳۶۲ بود که این لیست درست شد برخی که در این قضیه تردید داشتند شروع کردند به پیگیری و تطبیق نام ها با پلاک افراد... همه شاهد بودند که مشخصات دقیق و درست بود برخی بچه های قزوین بودند عده ای از کرج... 🩸و هر کدام یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند... 📗 کتاب «وصال» چهل روایت از دلدادگی شهدا به امام زمان (عج)» اثری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
⚜ احمد بن فارس ادیب از اساتید شیخ صدوق می گوید: 🐫🐪 راشد همدانی از مردم هَمَدان به حج می رود. هنگام بازگشت، کاروان در بیابانی منزل می کنند تا شب را به روز آورند. ☀️ مرد، در انتهای کاروان به خواب رفته بود. وقتی که از حرارت آفتاب بیدار شد، کاروان رفته بود و اثری از آن به جای نمانده بود!! 👌🏻حاجی همدانی در این زمینه می گوید: 👣 در آن لحظه وحشت زده از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا می روم، با توکل به خدا به راه افتادم. 🌳 مقداری راه رفته بودم که سرزمین سبز و خرمی را دیدم و در وسط آن منطقه سرسبز، خانه ای را دیدم که دربانی بر درِ آن ایستاده است. به سوی دربان رفتم، تا مرا راهنمایی کند. 🚪دربان، مرا با خوشرویی پذیرفت و بعد از اجازه گرفتن از صاحب خانه مرا به درون خانه نزد صاحب خانه برد. 🗡 جوانی در اتاق نشسته بود و در بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود. 🌕 سیمای آن جوان مانند ماه شب چهارده می درخشید. 🌹سلام کردم بعد از پاسخ فرمود: «می دانی من که هستم؟» ✋🏻 گفتم: نه!! 🌹فرمود: «من قائم آل محمد هستم. من آن کسی هستم که در آخرالزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتی که از ظلم و بیداد پر شده باشد». 👣 تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم. 🌹فرمود: این کار را نکن سرت را بلند کن. ✋🏻 من اطاعت کردم. 🌹سپس فرمود: «تو فلانی هستی و نام مرا بر زبان آورد. از شهری هستی که در دامن کوه قرار دارد و هَمَدانش گویند». ✋🏻 گفتم: آری سرورم چنین است. 🌹فرمود: می خواهی نزد خانواده ات بازگردی؟ ✋🏻 گفتم: بلی ای آقای من، و به آنان مژده دیدار شما را خواهم داد. 🌹حضرتش به خادم اشاره ای فرمود. 🌴🕌 خادم، دستم را گرفت و کیسه ای به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپّه و ماهورها و درختانی و مناره مسجدی را دیدم. 👤 پرسید: این شهر را می شناسی؟ ✋🏻 گفتم: نزدیک ما شهری است به نام اسد آباد و این بدان شهر ماند. 👤 گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشی و سعادت. دیگر او را ندیدم. وقتی که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوی چهل یا پنجاه دینار زر است. پس به سوی همدان رفتم و تا دینارها باقی بود روزگار خوشی داشتم. 🐪🐪 همسفران او که در حج بودند، پس از زمانی نه چندان کوتاه رسیدند و گم شدن او را به همه می گفتند. وقتی او را در شهر خودشان دیدند، تعجب کردند. فرزندان و خاندان او و بسیاری از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند. [۱] 📗 پی نوشت: ۱. كمال الدين و تمام النعمة، ج ۲، ص ۱۸۸. 📗 امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان، ص: ۱۴۷؛ پاک نیا، عبدالکریم 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
👁 رؤیای زنی از اهل سنّت و شفای چشمان او ⚜ سید محمّد سعید افندی خطیب می گوید: 🧕🏻 زنی از اهل سنّت به نام ملکه، که همسرش شخصی به نام ملّا امین بود و این شخص در مکتب خانه حمیدی واقع در نجف اشرف معاون بود، شب سه شنبه دوم ربیع الاوّل سال ۱۳۱۷ به سردرد شدیدی مبتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابینا گردید به طوری که هیچ چیز را نمی دید!! ☝️🏻مرا از این جریان مطّلع کردند. به شوهرش ملّا امین گفتم: شبانه او را به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفیع قرار بده؛ شاید به برکت ایشان به این زن شفا کرامت فرمایند. 🌌 آن شب که شب چهارشنبه بود، به خاطر شدّت دردی که زن در سر خود احساس می کرد، تعلّل نمودند و به حرم مطهّر نرفتند؛ ولی درد چشم قدری تخفیف پیدا کرده؛ و آن زن به هر صورتی بود خواب رفته بود. 🕌 در عالم رؤیا دید که خود و شوهرش - ملّا امین - با زنی دیگر به نام زینب در حال تشرّف به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام هستند. در بین راه گویا مسجد بزرگی را دیده بود که مملوّ از جمعیت است. برای تماشا کردن داخل آن مسجد شدند. 🌹یک نفر از آن جمعیت صدا زد: «یا ملکه، نترس؛ ان شاء اللّه هر دو چشم تو شفا می یابد». 🧕🏻 ملکه می گوید گفتم: تو کیستی؟ 🌹 آن بزرگوار فرمود: منم مهدی (عج) 🌄 زن در حالی که خوشحال و مسرور بود، از خواب بیدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه) با زنهای زیادی از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدی علیه السّلام در وادی السّلام شدند. 🤲🏻 ملکه به تنهایی داخل محراب آن مقام شریف شد و شروع به تضرّع و زاری نمود. 👤👤 پس از گریه زیاد، حالت غشوه ای به او دست داد. در آن حال مشاهده کرد دو مرد جلیل، که یکی از آنها بزرگتر از دیگری و جلو بود و یکی کوچکتر و در پشت سر قرار داشت، حضور دارند. 👤 آن مرد بزرگتر به ملکه فرمود: نترس و به خود وحشت راه مده. 🧕🏻 ملکه گفت: تو کیستی؟ 👤👤 فرمود: منم علی بن ابی طالب و این مردی که پشت سر من است، فرزندم مهدی است. بعد آن مرد بزرگتر به زنی که آن جا ایستاده بود، دستور داد و فرمود: 🔅«ای خدیجه، برخیز و دست خود را بر چشمهای این ضعیفه بکش». 🧕🏻 آن زن برخواست و بر چشمهای ملکه دست کشید و او هم در این هنگام، از حالت غشوه به خود آمد و دید که چشمهایش از اوّل نورانی و بیناتر شده اند. ✋🏻 زنهایی که با او بودند، بالای سر او جمع شدند و صدای خود را به صلوات بلند نمودند به طوری که اکثر اهل نجف اشرف صدای آنها را از وادی السّلام می شنیدند. ⏳ از جمله افرادی که صدای آنها را می شنید، ناقل قضیه است. ایشان می گوید: الآن حدود چهارده سال است که از آن قضیه می گذرد؛ ولی صدای آنها هنوز گوشهایم را پر کرده است. 🕌 با همین کیفیت ملکه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بردند و چشمهای آن زن بهتر از اوّل شد. [۱] 📚 پی نوشت: ۱. برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)؛ ص ۲۸۵، جواد معلم 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq