⚜️ پاسخ های جالب
#حضرت_یوسف (ع) به زلیخا
🏛️ یوسف هفت سال در خانه عزیز مصر و زلیخا بود، که به حد بلوغ رسید. او همواره سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد. هیچ وقت از ترس خداوند به زلیخا نمی گریست.
🧕🏻 روزی زلیخا به یوسف گفت: چرا به من توجه نمی کنی؟ سرت را بالا بیاور نگاهی به من بکن.
🌹 یوسف: می ترسم نابینا شوم. حقیقت را نبینم.
- چشمانت چه قدر زیبا است.
- چشمانم اولین اعضای من هستند که در قبر از چهره ام سرازیر می شوند.
- چه بوی خوشی داری؟
- اگر بویم را پس از سه روز از مرگم دریابی، قطعاً از من فرار می کنی!
- چرا به من نزدیک نمی شوی؟
- می خواهم به خدا نزدیک شوم.
- فرش ابریشمی گسترده و آماده است بلند شو حاجتم را بر آور.
- می ترسم سهمیه بهشتی من قطع گردد.
- تو را به شکنجه گاه تسلیم می کنم.
- در این صورت خداوند برایم کفایت می کند. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحارالأنوار، ج ۱۲، ص ۲۳.
📘داستان های بحارالانوار، جلد ۹، محمود ناصری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔
eitaa.com/partoweshraq
▶🆔
sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#داستان_کوتاه