🌊 داستان شگفت انگیز عجز مأموران خليفه از دسترسى به آقا (عج) 👳🏻‍♂️ رشيق، دوستِ مادرانى مى گويد: 🏰 روزى معتضد، خليفه عبّاسى ما را ـ که سه نفر بوديم ـ احضار نمود و دستور داد: 🔥 هر يک سوار بر اسبى شده و اسبى ديگر را به همراه خود برداريد، و جز توشه مختصرى چيزى با خود حمل نکنيد، و پنهانى و به سرعت خود را به سامرا برسانيد، و به فلان محلّه و فلان خانه برويد. وقتى آن جا رسيديد، غلام سياهى را مى بينيد که دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده و هر که را ديديد، سرش را براى من مى آوريد! 🏇🏇🏇 ما طبق دستور حرکت کرديم وقتى به سامرا رسيديم همان طور که گفته بود در دهليز خانه غلام سياهى را ديديم که بند شلوارى را مى بافد، از او پرسيديم: چه کسى در خانه است؟ ☝🏿گفت: صاحبش! ‼️قسم به خدا! هيچ توجّهى به ما نکرد، و هيچ واهمه اى ننمود! 🌳 وارد خانه شديم. خانه ى بود همانند خانه اميران لشکر (بسيار مجللّ و با شکوه) پرده ى که آويزان بود آن قدر نو و پاکيزه بود که گويى تا آن موقع دست نخورده بود. 🌊 کسى در خانه نبود. پرده را کنار زديم، سراى بزرگى را ديديم که گويى دريايى در بستر آن قرار داشت. و در انتهاى سرا حصيرى روى آب گسترده شده بود و مردى زيباروى به نماز ايستاده بود و به ما توجّهى نداشت. 👥👤 ما هيچ وسيله اى براى دسترسى به او نداشتيم، يکى از همراهان ما که احمد بن عبدالله نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست و پا مى زد و ما با مشکل او را بيرون کشيديم، وقتى نجات يافت و بيرون آمد، از هوش رفت. 🌊 ساعتى گذشت و دوست ديگرم تصميم گرفت که خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبدالله آن قدر دست و پا زد که وقتى بيرون کشيدمش بيهوش افتاد، و من نيز هاج و واج مانده بودم. 👳🏻‍♂️ به صاحب خانه ـ آن شخص زيبا ـ گفتم: ✋🏻 از خدا و از شما پوزش مى طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعى از موضوع نداشتم، و نمى دانستم که براى دستگيرى چه کسى آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملى که انجام داده ام توبه مى کنم. 🤲🏻 اما او همچنان نه توجهى به ما کرد و نه چيزى گفت و از حالتى که داشت خارج نشد. (وقتى دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتيم. 🏰 معتضد منتظر ما بود و به محافظان دستور داده بود که ما هر زمانى که رسيديم، فوراً نزد او برويم. 🌌 نيمه ى شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، و ما همه چيز را بازگو کرديم. 🔥آنگاه گفت: واى بر شما! آيا پيش از من کسى را ملاقات کرده و ماجرا را گفته ايد؟ 👥👤 گفتيم: نه! 🗡️ گفت: من ديگر با او کارى نخواهم داشت. و سوگند سختى خورد که اگر چيزى از اين مطلب به کسى بازگو کنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. غيبة طوسى، ص ۲۴۸ ـ ۲۵۰، اثبات ولادته (عليه السلام)، بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲. 📗 داستانهایی از امام زمان (عج) از کتاب بحارالانوار، حسن ارشاد. 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq