📌
#عملیات_انتقام
روایت موشک
مثل هر ساعت و هر لحظه محو برگههای شاگردانم بودم که صدایی شبیه رعد یا شاید هم زلزله آمد. البته تا حالا زلزله را حس نکردهام. صدا تمامی نداشت. با برادر و خواهرم رفتیم سمت حیاط. هیجان زده نگاهمان به روبهرو بود، جز چند پاره ابر چیزی به چشم نمیخورد.
رفتیم وسط حیاط، آن سمت آسمان چیزهایی به چشم میخورد. چیزی شبیه موشک. چندتا دیدیم. داشتند میرفتند سمت تهران. چشمانم خیره شد تا بهتر ببینم. نکند اشتباه میکنم!
داداش گفت: آره موشک زدند!
صدایی شبیه ضد هوایی آمد. ترس تمام وجودم را برداشت. بدنم شروع کرد به لرزیدن. یعنی آن طرفی که موشک زده کجاست؟ تشخیص شمال و جنوب و شرق و غرب و کشورهای همسایه برایم سخت بود. فقط قبله را میشناختم. تنها چیزی که برای گفتن در چنته داشتم این بود که «چه پررو شدهاند»
چادرم را انداختم روی سرم و رفتم بیرون از خانه. همسایهها ریخته بودند بیرون. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد میافتد. مرضیه دختر همسایهمان گفت: فاطمه زنگ زده گفته: بلوار دانش کاشون هم ریختند بیرون از خونه.
ایستادن روی پاهایی که میلرزید فایدهای نداشت. موشکها دارند کجا میروند!!
برگشتم سر موبایل. به سختی اینترنتش باز شد. اولین کانال را دیدم. پیشنمایش کانال نوشته بود: شلیک موشک...
باز کردم، پشت هم نوشته بود:
شلیک از اصفهان
شلیک از قم
شلیک از شیراز
شلیک از تبریز
و ...
دلم آرام گرفت. پس کار خودمان است. بعد از ایول گفتن به نازشصت خودیها، و دیدن تصاویر زنده از تلویزیون. زنگ زدم به آن دانه برادرم:
- موشکا رو دیدی!!!
صدایش را آرام کرد گفت: آره
حسین خیلی منتظر انتقام سخت بود. از شنیدن صدایش تعجب کردم. گفتم: میگن اول از اصفهان شلیک شده!
- چی؟
صدا یک لحظه رفت. بیحوصله شد.
- چی میگی نمیفهمم!
مثل همیشه که میدانستم نباید کلامم را معطل کنم و باید زود بنالم. گفتم: ایران زده ها!
شوقی آمد توی صدایش.
- واقعا؟!!
- آره، ایران زده به قلب اسقاطیل!
بله! این همان وعدۀ صادق است که صادق است.
صبح چهارشنبه، بند و بساط را جمع کردم و راهی مدرسه شدم. بچهها صبحگاه بودند. طرح امین مدرسه داشت از موفقیت ایران میگفت. همراهش داستان حضرت موسی را تعریف کرد که خدا به او فرمود: برو به سوی فرعون او سرکش است.
کلاسها که شروع شد، دو کلاسِ نهمیها را به سلامت پشت سر گذاشتم. اما زنگ آخر، کلاس هشتمیها ول کن ماجرا نبودند و ابراز ترس میکردند. جوری حرف میزدند که امشب پس خواهیم خورد. با حرفهایی شبیه ترس و شوخی به هم وصیت میکردند.
با این صدای نحیفم، حریف صدای جیغجیغیشان نبودم. به سختی بین حرفهایشان صدایم را بالا بردم. مثل همیشه رو به سمت یکیشان کردم و گفتم: سارا صدای خوبی برای معلمی داری! تو حتما معلمشو! حالا مگه جواب نمیخوای! بذار منم حرف بزنم خب.
بالاخره با صدای بعضی بچهها که به او میگفتند: هیچی نگو بذار حرفشو بزنه. کمی جو کلاس آرام شد. شروع کردم از جنگ تحمیلی حرف زدم. از اینکه آن روز دستمان خالی بود، هیچ نداشتیم. از رشادت و دلاوری مردان کوچک همسالشان گفتم تا رسیدم به اینکه حتی با دست خالی یک وجب از خاکمان را ندادیم. چه رسد به الآن که موشک نقطهزن داریم.
زنگ خانه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه کلاس خالی شد. ولی بچهها قبل از خالی کردن کلاس، دلهایشان را خالی کردند؛ خالی از ترس دشمن، خالی از وسوسۀ شیاطین. چرا که هر کدامشان موقع بیرون رفتن از کلاس حرف پرمغزی تحویلم داد.
- خانم! الآن که همه چی داریم، حتی آمریکا نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
- خانم! من به پاسدارا اعتماد دارم.
- خانم! خیلی کیف کردم زدنشون.
- خانم! دمتگرم
- ...
آسیه سادات حسینیان
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ |
#اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلــه |
ایتــا |
اینستا