ریحانه 🌱
#پارت_241 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده با
به قلم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم. نمیخوام ناراحت ببینمت. سیم کارتتو عوض میکنم. از اینکه باعث شدم برنجی و ناراحت شی معذرت میخوام. سکوت کردم. مجید جلو امد دستم را گرفت و گفت بیا بریم اونطرف امیر تنهاست زشته. من خوابم میاد تو برو من میخوام بخوابم جلو امد پیشان ی ام را بو سیدو گفت عاشقتم. اسب سواری با زیبا و امیر بسیار لذت بخش بود. ترسم از اسب ریخته بود و تا میتوانستم در پیست تاخت رفتم تا اگر حدسم در مورد بارداری درست است جنینم سقط شود. شام را در سفره خانه ایی خوردیم. و به خانه امدیم. امیر هم به اصرار مجید بدنبال ما امد و شب را در خانه ما خوابید، صبح زود برخاستم. صبحانه را اماده نمودم. با سر و صدای من امیر برخاست و صبح بخیر گفت صدای زنگ ایفن مرا متعجب کرد. پشت مانیتور رفتم و با دیدن مهناز تنم لرزید. مجید از اتاق خارج شدو گفت کیه عاطفه؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مادر بیتاست مجید اخمی کردو گفت ایفن و از برق بکش ولش کن. ماشینت بیرونه ، میدونه خونه ایی مجید بی اهمیت به حرف منوارد سرویس شد. صدای کوبش در امد. دلم برای او میسوخت و هر لحظه عزمم نسبت به سقط جزم تر میشد،این اتفاق ممکن بود برای من هم بیفتد. مجید از سرویس خارج شد، صدای کوبش در هر لحظه شدت پیدا میکرد. مجید عصبی به سمت در رفت من هم بدنبال او رفتم و در درگاه در ورودی خانه ایستادم . مجید در را گشود و گفت در طویله باباته که داری این مدلی میزنی؟ صدای مهناز می امد که با گریه گفت اومدم بچمو ببینم مجید محکم و قاطع گفت اجازه نمیدم. رو چه حساب اجازه نمیدی؟ دلم واسه بچه م تنگ شده بهت گفته بودم هفته ایی بیست و چهار ساعت، با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟ مهناز نگاهی به من انداخت و گفت این خانم اجازه داد مجید سرش به سمت من چرخید و من گفتم من که حمام بودم. اومدم بیرون شما رفتی مجید رو به او گفت بهت گفته بودم اگر قانون شکنی کنی یک ماه نمیزارم بچتو ببینی مجید کاری نکن برم ازت شکایت کنم هاّ این غلط و بکن تا یک ماهت بشه سه ماه، خدا شاهده اگر یه احضاریه دم خونه من بیاد بلایی به سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. مهناز با هق و هق گریه گفت خواهش میکنم، التماست میکنم. بگذار من بچمو ببینم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یادته چقدر ازت خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا، من تازه ازدواج کردم،زنم ناراحت میشه؟ یادته التماست میکردم میگفتم ترو خدا با مامان من توطئه نکن واسه من، من تورو برت نمیگردونم سر زندگیت، بگذار من با زنم زندگی کنم؟ تو باعث شدی که من از کارم بیکار شدم، مامانم از شرکت انداختم بیرون، اومدم اینجا تو دویست متر جا مستاجر شدم. همه اینها باعثش تویی، الان نوبت منه تلافی کارهات و سرت بیارم. من به عمه گفتم تو رو از شرکت بندازه بیرون؟ من اگرم گفتم بیا برگردیم سر زندگیمون مال قبل از زمانی بود که تو ازدواج کنی، اونم بخاطر اینده بچه م ، والا من چه دل خوشی از تو دارم که بخوام باهات زندگی کنم. من بچمو میخوام. بچه ماه دیگه تو یه ادم لج باز و خودخواه لنگه مادرتی ، من یه مادرم، سعید زنگ زد گفت بیتا داره دلتنگی تورو میکنه من پنج دقیقه اومدم دیدمش و رفتم. مجید با کلافگی گفت سعید گه خورده با تو باشه ، من گه خوردم اومدم اینجا، برو بچمو بیار مجید خواست در را ببندد مهناز لای در ایستادو با گریه گفت یه ساعت، فقط یک ساعت با من باشه میارمش بخدا اصلا تو بگو یه دقیقه، محاله، برو یه ماه دیگه بیا مهناز با زجه و هق هق گفت بابا بی انصاف بی مروت من دلم واسه بچه م تنگ شده من که کاری با تو نداشتم. هر موقع اراده میکردی بیتا تو بغلت بود. خودت باعث شدی، خودت توطئه چیدی،گفتم مهناز منو اذیت نکن، اذیتت میکنم ها ... یادته؟ التماسامو یادته میگفتم خودت که گند زدی به زندگیمون لااقل زندگی جدید منو خراب نکن. نگاهی از روی تنفر به من انداخت و گفت من چیکار دارم به زن سلیته تو مجید دندان قروچه ایی رفت و با کف دست محکم به دهان مهناز کوبید و در را بست . من با لب گزیده به او خیره ماندم و ته دلم برای خودم و اینده م با این بچه میلرزید. صدای کوبیده شدن در بلند شد مجید تیز به سمت در چرخید در را باز کردو گفت ببین حروم زاده من اینجا مستاجرم. صاحب ملک هم دیوار به دیوارم زندگی میکنه اگر از اینجا جوابم کنه ادرس خونه بعدیمو دیگه نداری ها ترو خدا.... ترو به هرکی میپرستیش.... مجید در را بست و وارد خانه شد امیر گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺