#پارت_38
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم
#فریده_علیکرم
به خانه بازگشتیم. پس از صرف شام به اتاقم رفتم و گوشی را از زیر کمد در اوردم . مرتضی پیام داده بود.
منو ببخش، رفتار امروزم خوب نبود. تو فروشگاه عصبی شدم. بعد که اومدم خونه فکر کردم دیدم تو بی تقصیری اون پاشده اومده اونجا دیگه. دعوت که نداشته. من معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم.
برایش نوشتم خواهش میکنم.
گوشی را خاموش کردم و زیر کمد نهادم صدای پاهای کسی که از پله ها بالا می امد نوید ورود امیر به خانه را میداد. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. لحظاتی بعد صدای قریژ در امد ، متوجه شدم که مرا نگاه میکند. مدتی بعد صدای کلید انداختن به در اتاقش خوشحالم کرد . تلفنش زنگ خورد .
الو.... اره من رسیدم خونه، مجید چی اونم رسید؟ اون حالش خیلی بد بود. اره خیلی خورد. باشه خداحافظ.
سری به علامت تاسف تکان دادم. هرشب هرشب میره مشروب میخوره.
اینطوری نمیشه، اگر طرف امیر نباشم حبس میشم تو خونه چند وقت دیگه هم شوهرم میده. برخاستم و از اتاق خارج شدم.
لای در گاه در ایستادم و گفتم
داداش
سرش را به سمتم چرخاندو گفت
چیه؟
خیره نگاهش کردم وگفتم
هیچی
پشت به او به سمت اتاقم رفتم. امیر گفت
گوشیتو میخوای؟
نه، شب بخیر
خوب چیکارم داشتی؟
هیچی داداش بخواب
برخاست نزدیکم امدو گفت
بگو دیگه.
به سمتش چرخیدم کمی به عقب رفتم وگفتم
چه بوی مشروبی میدی .
چیکارم داشتی؟
هیچی حوصله م سر رفته.
امیر فکری کردوگفت
لباسهاتو بپوش بریم بیرون یه دور بزنیم.
الان؟ دیر وقت نیست؟
نه مانتوتو بپوش بریم.
لباسهایم را پوشیدم و با امیر از خانه خارج شدیم. تلفنش زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت من هم مخفیانه صفحه گوشی را نگریستم نوشته بود عشقم.
امیر صفحه را لمس کردو گفت
جانم. سلام.مرسی تو خوبی؟ . نه بیرونم... عاطفه یکم حوصلش سر رفته بود اومدیم یه دوری بزنیم..... صبر کن الان بهت خبر میدم.
تلفن را قطع کردو گفت
زیبا میگه همه خانواده م رفتند مسافرت من تو خونه تنهام بیایید منم ببرید.
میخوای بری برو، من زیبا رو دوسش دارم. ولی خیلی بوی مشروب میدی ها .
امیر کنار یک دکه ایستاد در ان سوز سرما صورت و دهانش را شست،،سوار ماشین شد از داشبورد ادکلنش را در اورد کمی به خودش زدو ادامسی داخل دهانش نهادو گفت
الان خوبم؟
بهتری
مقابل خانه زیبا ایستاد لحظاتی بعد از خانه خارج شد، در ماشین را باز کردم و به احترامش پیاده شدم. بعد از احوالپرسی و روبوسی جایگاهم در صندلی جلو ماشین را به او دادم و خودم عقب نشستم.
زیبا دختر خوبی بود. دانشجوی سال اخر رشته پزشکی بود. خانواده متمولی نداشت اما فوق العاده پدرو مادرش فهیم بودند. دوسال از اشنایی زیبا با امیر میگذرد وخانواده ها تقریبا در جریان این اشنایی هستند. ازدواج امیر و زیبا قرار است بعد از ازدگاج زهره خواهر بزرگتر زیبا انجام شود.
مدتی که گذشت زیبا گفت
امیر جان، کجا داری میری؟
میرم سمت کن ، بریم سفره خونه.
اینوقت شب بازه؟
اره اونجا تا صبح بازه.
زیبا نگاه مرموزی به امیر انداخت و گفت
از کجا میدونی؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت و مدافعانه گفت
چرا اونجوری نگاهم میکنی با دوستام اومدم قبلا
نصفه شب؟
امیر سکوت کرد. زیبا ادامه داد
مشروب هم خوردی؟
در پی سکوت امیر زیبا ادامه داد
بهت نگفتم تو توی انتخاب نوع و مسیر زندگیت ازادی ؟ منم ازادم. اگر میخوای مسیر مشروب و رفیق بازی و انتخاب کنی من نیستم.
حالا الان عاطفه اینجاست وقت این حرفها نیست.
زیبا به صندلی تکیه داد. ته دلم از اینکه زیبا اینقدر راحت حالش و گرفت خوشحال شدم. لبخند کنج لبهایم نشست. و فکر پلیدی به ذهنم رسید
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان
#عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺