بسم اللّه الرحمن الرحیم به نام خالق انسان پارت :دلی قسمت :دوم موضوع شهادت بچه های سایت (به غیرازرسول) تواتاقم بودم داشتم رسول رو میدیدم که ناراحت بودازاینکه نمیتونست بیاد ماموریت ولی چه میشه کرد بایدمیموندبه خاطر خودش بود همینجوری توافکارم بودم که باصدای در به خودم اومدم دیدم سعید باعلامت بهش گفتم که بیاد داخل اومد بهم گفت اقا متوجه شدیم که سوژه مورد نظر شب خونس ولی با همدستش مهمونی گرفتن فقط دونفرن بچه ها رواماده کن واسه یک ساعت دیگه جلسه بله چشم فقط یه چیز دیگه چی اینکه متوجه شدیم طرف با دست پر میره پیشش باکلی شکلات تلخ (وسایل های انتحاری ) همون کار رو بکن نباید معطل کنیم سعید رفت منم رفتم نشستم پشت میزم سرم وتکیه دادم به صندلیم رفتم توفکر (فکرهای محمد یه حسی بهم. میگه این اخرین ماموریتم باشه یعنی من تو این ماموریت شهید میشم) ازاینجور فکرا به فکر کردن خاتمه دادم و شروع کردم به خوندن قرآن متوجه زمان نشدم با اومدن بچه ها متوجه شدم که جلسه شروع شده بایه صدق اللّه العلی العظیم به خوندن قران خاتمه دادم و شروع جلسه رو اعلام کردم بسم اللّه الرحمن الرحیم خوب همینطورکه میدونید رد رییس هایی که دستوربه انتحاری دادن وپیدا کردیم وامشب بعد خوندن نماز مغرب وعشا عملیاتمون شروع میشه خوب رسول مارو ازاینجا پشتیبانی داره داوود و سعید وفرشید شماهاهم بامن میاین ساعتمو چک کردم حدود یک ساعت به اذان مونده بود روبه بچه ها گفتم خوب یک ساعت وقت دارید استراحت کنید برید اول برید استراحت کنید تا اذان بعداینکه نمازهاتونوکه خوندید واسه ماموریت حاضرشید ختم جلسه همه رفتن منم بالبخند راهیشون کردم وقتی رفتن نشستم روصندلیم یه نفس عمیق کشیدم  بعد جلسه به بچه ها گفتم بچه ها نظرتون چیه بریم توحیاط همه باهم گفتن بریم همین که وارد حیاط شدیم دیدم رسول ناراحته برای اینکه حالش عوض شه رفتم دستم وگذاشتم روشونش و گفتم استادرسول چراناراحتی این ناراحتی هاتو بزار ماشهیدشدیم روشو برگردوند به سمتم ابروش بالا انداخت وگفت اولاشهیدشدن لیاقت میخواد که شمالیاقت شهید شدن و نداری بعدشم اگه شهید شدی کی میخوادواسه شما حلوا درست کنه من که نمیتونم بااین پادرست کنم واستون که داوودبرگشت وگفت استادرسول نگران حلوا نباش هستن درست کنن شما فقط گریه کن رسول:مگه من اشکام و سرراه اوردم که واسه شما ها بریزم فرشید ازاونور رسول اومد ودستش و گذاشت روشونش وگفت حیف اون زحماتی که واست کشیدیم رسول :ای بابا بلندشید پنج دقیقه  مونده به اذان بریدکارهاتونوبکنید و وقت من ودنیاوکائنات رو نگیرید بلندشید برگشتم بهش گفتم این همه ادم وقت دنیاو کائنات رومیگیرن ماهم بگیریم چی میشه همه زدن زیر خنده وهمگی بلندشدیم رفتیم تاواسه نماز اماده شیم همه بعد ازخوندن نماز برای یه چنددقیقه باخدای خودشون مشغول به رازونیاز شدن بعضی ها درعین مشغول به رازو نیاز گوشه چشمشون  سرازیر میشد وبعضی ها برای خودشون دعای عاقبت بخیری طلب میکردن.  همه بعداز  رازونیازکردن بلندشدن و به سمت اتاق تجهیزات رفتن قبلش بارسول خداحافظی کردن واین رسول بود که نمیدانست دوستاش وفرماندش رو باناراحتی یا خوشحالی بدرقه کنه همه رفتن ورسول تنهامونده بود بچه ها رفتن ومن بانارحتی رفتم پشت سیستم تا پشتیبانی رو کنترل کنم بچه ها رسیده بودن وهمه طبق جایی که قرارشد وایسن وایسادن از پشت میکروفن برای اینکه مطمئن بشم بچه هاصدام ودارن یا نه پرسیدم ازتمامی واحدها ایاصدام و دارید داوود بله محمد بله سعید بله ولی اماصدای فرشید رو نشنیدم و گفتم فرشید صدام وداری فرشید محمد ازاونطرف دادزد که رسول چیشده اقامحمد فرشید جواب نمیده چی یاخدا بعداینکه متوجه شدم فرشید جواب رسول رو نداده رفتم جایی که قرارشد وایسه دیدم که نیست یکم که بادقت گشتم دیدم که بیسیمش افتاده شک کردم بیسیم زدم به رسول گفتم رسول ببین میتونی گوشی فرشید روردیابی کنی بارسول یه چشمی گفت و انجام داد به اقای عبدی گفتم ما اول میریم سوژه هارو میگیریم بعد میریم دنبال فرشید اقای عبدی هم موافقت کردند رفتم سرجام وایساده بودم منتظر دستور بودم تاعملیات رو شروع کنیم رسول شروع کرده بود تا مطمئن شه که صدامونو داره نوبت که به من رسید یدفعه یکی ازپشت سرم یه دستمال نم دار گذاشت روی دهنم وبیهوش شدم ودیگه هیجاروندیدم نمیدونم چنددقیقه گذشت چشامو بازکردم دیدم که روی صندلی نشستم و دستام از پشت بسته بود پیرهنم و دیده بودم که بمب بسته بودن بهم وارد خونه شدیم داشتیم میگشتیم که واردقسمت پذیرایی شدیم دیدیم که بهمن بهمنی وجعفرقاسمی وایساده بودن واسلحه هارو نشونه گرفته بود بهمن لب بازکردو گفت فکرشو نمیکردی ماباامادگی کامل ازتون پذیرایی کنیم اقامحمد داشتم حرف هاشونو بااقای عبدی میشنیدیم وقتی بهمنی اسم اقامحمدو گفت تعجب کردیم یعنی نقشه امون لورفته یعنی مانفوذی داشتیم 😶😯 اقای عبد