10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایولل🥺
(من گاندووو میی خوامممم😭)
#گاندو
#ره_رو_عشق
#داوود
#محمد
#اد_دهقان_فداکار
https://eitaa.com/romanFms
#محمد
داشتن رسول رو، یکی از نیروهای فعال و خوب من رو شکنجه میکردن و من هیچ کاری نمیتونستم براش انجام بدم خاک تو سرم کنن که حتی نمیتونستم یذره از دردش رو کم کنم.
کل بچه های تیممون رو شناسایی کرده بودند و هممون اینجا که نمیدونم کجاست گیر افتاده بودیم من، رسول، سعید، داوود و فرشید بودیم
همه ی ما به غیر از رسول این طرف میله ها و رسولم اون طرف بود و داشتن شکنجش میکردن ازش میخواستن که بهه خدا و ایران و دین خودش توهین کنه اما رسول لب باز نکرده بود
پاهای رسول رو بسته بودن و با شلاق به پاش ضربه میزدن و رسول با اون همه دردی که داشت لباش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش بیرون نره ما هم که این سمت میله ها بودیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم
#سعید
من و فرشید کنار هم نشسته بودیم و فقط داشتیم اشک میریختیم لعنت به ما که میبینیم رفیقمون داره جلمون جون میده ولی هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم الان ما مثلا رفیقیم، رفیق رفیقش رو تو هر سختی هم که باشه تنهاش نمیزاره
#داوود
حس و حالم دست خودم نبود هیچی نمیفهمیدم حتی نمیفهمیدم که دارم چی میگم و میله ها رو توی دستام گرفته بودم و التماس میکردم و داد میزدم: ترو به هر کی میپرستید رسول رو ولش کنید ترو به قران به جای رسول منو بزنید، اون دیگه تحملش رو نداره.
دست یه نفر رو، روی شونه هام حس کردم رومو برگردوندم که با اقا محمد مواجه شدم
محمد: اروم باش داوود هر چی بیشتر گریه کنیم رسول اذیت میشه میبینیش که چجوری لباش رو گاز گرفته تا صدایی ازش بیرون نیاد که نکنه ما ناراحت بشیم
داوود: اقا محمد باید یه کاری که براش انجام بدیم شما توقع دارید بشینم زجر کشیدن رسول رو ببینم؟
محمد:......
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم ببینم رفیقم که اتقدر مظلومه داره درد میکشه قربون مظلومیات برم من و داد زدم
داوود: شما مگه اطلاعات نمیخواید رسول نمیگه من که میگم اگه ولش کنید هر چی بخواید بهتون میگم همه اطلاعات سایت رو.
نگاه های سنگین اقا محمد رو روی خودم حس میکردم ولی این تنها کاری بود که میتونستم برای رفیقم انجام بدم.
یه نفر که نمیشناختمش که مشخص بود همه ی این زجر کشیدن های رسول به خاطر اون هست دستشو بالا اورد که نشونه این بود که تمومش کنید در همون لحظه اون نفری که داشت رسول و با شلاق میزد دست نگه داشت و رفت کنار این مرد ایستاد و دو نفری که چوبی را به پای رسول وصل کرده بودند اوردند پایین و باز کردند و رسول تو خودش جمع شد معلوم بود داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد
ناشناسِ نیش خندی زد و گفت: ما تمام اطلاعات رو بدست اوردیم نیازی به تو نیست بچه..... إ اسمت چی بود؟ اها اقا داوود نگران رفیقت نباش بعدش نوبت خودت هست و یکی یکی همتون رو با زجر میکُشم
داوود:یعنی الان اگه رسول به خدا توهین کنه ولش میکنید؟
ناشناس:ولش که نمیکنیم ولی راحت میکشیمش(و زد زیر خنده)
#محمد
بعد از صحبت های داوود و اون نفر و نا امید شدن داوود و گریه کردنش همون مرد کثیف به اون نفرا اشاره ای کرد معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم قراره خیلی رسول زجر بکشه به خاطر همین دیگه نتونستم ببینم و روم رو کردم سمت دیوار و دستام رو پشت سرم گرفتم و هی تکونشون میدادم که فهمیدم تمومشون ریختن رو سر رسول و دارن میزننش اما من باید اقتدار فرمانده ایم رو حفظ کنم. در لحظات اول هیچ صدایی از رسول بیرون نمیومد ولی بعدش صدای هق هق گریش و داد زدنش بیرون اومد به قران راست میگن که گریه اونایی که همیشه خندون بودن خیلی تلخ تره... دیدم داره صدای ناله های رسول بیشتر میشه که رسول شروع کرد به صحبت کردن که با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد جگرم اتیش میگرفت
رسول:اقا....محمد...ک...کمکم...کنید...دیگه...دیگه تحملش رو ندارم....کمکم کنید...داوود...سعید...فرشید...به دادم برسید
سعید نشسته بود و پاهاش و جمع کرده بود و سرشو بین دستاش قرار داده بود و فرشیدم چشماشو انداخته بود به زمین و از شرمندگی داشت اب میشد بره تو زمین
داوودم که دیگه تحمل نداشت. دستشو گذاشت رو گوشش که دیگه نشنوه صدای ناله کردن های رفیقش رو و سرشو هی می زد تو دیوار که از سرش داشت خون جاری میشد
محمدم که با اقتدار ایستاده بود با هر کلمه ای که رسول میگفت پاهاش سست تر میشد که ناگهان افتاد رو زمین و برای اولین بار با گریه گفت:رسول جانم اروم باش قربونت بشم اروم باش تو که نیاز به ما نداری تو خدا رو داری رسول
#رسول
با حرف اقا محمد با اینکه این همه درد داشتم اما اروم شدم که در همان لحظه ها یک نفر چاقو ای فرو کرد در پهلوم و اون رو بیرون نکشید و گذاشت بمونه انقدر بی حال بودم که نتونستم حتی اون چاقو رو در بیارم که پلکام کم کم از خستگی روی هم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
#محمد
همه جا اروم شد دیگه صدا کتک خوردن های رسول نمیومد بلند شدم از جام و چرخیدم که دیدم چاقو ای در پهلو رسول فرو کردن و به سمت میله ها اومدن و گفتن فقط فرماندش بیاد منم از جام بلند شدم و رفتم پیش رسول و داوود و سعید و فرشید هم پشت میله ها بودند و این گروگانگیر ها رفتند. من خودم رو پرتاب کردم تو بغل رسوا که بوی بهشت رو احساس کردم این جوون چجوری میتونه این همه درد رو تحمل کنه بمیرم براش که رنگش با گچ دیوار هیچ تفاوتی نداره.
خودم رو از بغلش جدا کردم بیهوش بود دستم رو بردم سمت چاقووبا دستای لرزون ازپهلوش بیرون کشیدم همین که این کارو کردم رسول چشماشو باز کرد و با همون چشمای مظلوم بهم نگاه کرد و بدون هیچ حرفی دستیم که چاقو رو گرفته بودم رو محکم گرفت و جلوی گلوش گرفت و گفت
رسول:اقا محمد بزن،بزن راحتم کن نمیتونم تحمل کنم دیگه بسه اقا محمد بهترین لطفی که میتونی بهم بکنی همینه اقا محمد ترو قران بزن
داوود:نزن اقا محمد نزن حلالت نمیکنم بزنی میخوای رفیقت رو بکشی نزنیا اقا محمد نزنیا ترو خدا
#محمد
سریع چاقو رو پرتاب کردم اون سمت و بوسه ای روی دستش کاشتم و همینجوری که دستاشو تو دستام گرفتم گفتم:نمیتونم رسول،نمیتونم ترو از دردات نجاتت بدم شرمندتم ببخشم منو ببخش.
اشکای صورتم روی دستای رسول فرود میومد و رسول با چشمای پر از خون بهم نگاه میکرد و با نا امیدی فراوان سرشو انداخت پایین.
محمد:بزرگ شدیا رسول
رسول:بزرگ شدن ارزوی خوبی نبود که داشتم اقا محمد:چرا رسول جان
رسول:خیلی درد داره که تو این سن که باید بهترین دوران عمرمو میگذروندم، دنبال چند دقیقه ارامش بگردم فقط چند دقیقه
محمد:دورت بگردم اروم باش همه چی درست میشه بهت قول میدم
همون لحظه در باز شد و همون مرد ها دوباره امدن تو و من و با التماسای فراوان که یه دقیقه دیگه بزارید پیشش بمونم بردنم پشت میله هاپیش بچه های دیگه. و داوود رو همراه خودشون بردن پیش رسول. وقتی داوود راهنگام راه رفتن دیدم فهمیدم سرداوود داره خون میاد و این به خاطر اون همه ضربه های محکم سرش به دیوار که توسط خودش انجام میشد هست.بد بخت داوود اون هم تو این سن کمش بایدببینه رفیقش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه.
نگرانیم فقط برای رسول بود که حالا با وجود داوود دو تا شد وقتی دیدم دست داوود رو گرفتن و با یه ظرف رفتن پیشش
#داوود
یه مرده که ازش نفرت داشته با یه ظرفی اومد سمتم خوش حال شدم که رسول و ول کردن و فقط من اذیت میشم اما تو ظرف چیه مگه؟ ظرف رو نشونم داد نمک؟ چجوری با نمک میخواد شکنجم کنه؟
ناشناس:خیال کردی میخوام از تو پذیرایی کنم؟ نه نه داوود جان هنوز کار اقا رسول تموم نشده.
وای نه دوباره رسول،که دیدم مرده رفت سمت رسول و نمکا رو اروم اروم داشت خالی میکرد رو پهلو رسول دقیق جای زخمش بیشعور
رسول:اخخخخخخخخخ
داوودبا داد:ولش کن بیشرف بسشه دیگه الان نوبت منه اون بسشه.
دست و پام رو گرفته بودن و هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت.
وقتی نمک ها تموم شد رفت عقب، رسول تو خودش جمع شده بود و معلوم بود چقدر درد وحشتناکی رو داره تحمل میکنه
#رسول
انقدری که دلم واسه داوود میسوخت واسه خودم نمیسوخت بدجوری داشت التماس میکرد یعنی من انقدر براش عزیز هستم؟
بعد از تمام شدن نمک ها و درد وحشتناکی که حس کردم نوبت سرفه های خشکم بود که با خون تازه میشد:)
دست های داوود رو رها کردند و داوود پرید تو بغل من با پریدنش تو بغلم پهلوم تیر کشید ولی هیچی نگفتم چون میدونستم اگه بگم داوود ناراحت میشه
#داوود
دستامو رها کردند و پریدم تو بغل رسول و محکم فشارش میدادم اصلا به کل یادم رفته بود که رسول انقدر کتک خورده و نمیتونه بدن سنگین منو تحمل کنه همین که یادم اومد خودم رو از بدن بی جون رسول جداکردم
داوود:رسول داداش شرمنده اصلا یادم رفته بود ببخشید منم باعث دردت شدم معذرت میخوام
#رسول
با صحبت های داوود فهمیدم که فهمیده دردم گرفت ولی اروم لبخندی زدم و گفتم:نه....اشکالی...نداره عا... عادت ک...ردم
#داوود
مردم راست میگنا گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان درد میکشند مثل رسول که تو روم میخنده اما معلومه که چقدر درد داره
داوود:داداشی حالت بهتره؟
رسول:(سرمو به نشونه تایید تکون دادم)
داوود: همه چی درست میشه خیالت راحت باشه
رسول: داوود داداشی بعضی وقتا به جایی میرسی که دیگه نمیخوایی چیزی درست شه فقط میخوای چیزی رو حس نکنی.
همون موقع دو نفر اومدن و بهم گفتن بلند میشی یا بلندت کنیم. که من بوسه ای روی پیشونی رسول زدم و بلند شدم و رفتم باز پشت میله ها و انها هم در را قلف کردند.
#محمد
داوود دوباره اومد پیشمون و در همون لحظه صدای سر و صدا و تیر تفنگ از بیرون این اتاق تاریک میومد فهمیدم که پیدامون کردند و راحت شدیم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به رسول انداختم که چشمانمان در هم گره خورد و من او را طوری نگاه میکردم
انگار اخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود.
در لحظه ای بدن بی جان رسول غرق خون شد
#فرشید
محمد و رسول داشتند به هم نگاه میکردند که در همان لحظه ها وقتی اون فرد متوجه لو رفتن خودشون شد تیرش رو به سمت رسول گرفت و نه یکی نه دوتا سه تا تیر بر پیکر رسول زد یکی در پایش یکی در دستش و اخرین و جانسوز ترین تیر را در قلبش زد نفس رسول بالا نمیامد قلبم اتیش گرفت با دیدن این تصویر داوود گریه کنان اسم رسول را زمزمه میکرد و اقامحمد و سعید بدون هیچ واکنشی فقط بر بدن بی جان رسول زل زده بودند و معلوم بود نمیتوانند این تصویر را باور کنند.
همان مرد امد و در را باز کرد و به اقا محمد با عجله گفت: بی سیم میزنی که این عملیات را قطع کنن وگرنه همتون رو میکشم
داوود گریه کنان دست بر زمین بلند شد و گفت: ما را از گرفتن جان نترسانید، از جان عزیز تر داشتیم که رفت.(از جان عزیز تر منظور رسول)
همین که اون مرد اومد شلیک کنه یک نفر از راه رسید و همه ی اون ادم های کثیف را به درک فرستاد و من و سعید و داوود و اقامحمد دویدیو پیش رسولی که غرق در خون بود
#محمد
سر رسول را روی پاهایم گذاشتم و دستامو توی موهای فر رسول کشیدم و پشت سر هم موهایش را نوازش میکردم. رسول با دستایی که غرق در خون بود با ارامی صورتم را نوازش کرد و در همان لحظه دستش بر روی زمین خورد
داوود: اقا محمد اقا محمد رسول هنوز زنده هست مگه نه؟(باداد) مگه نه.
سرم را گذاشتم روی قلب رسول که پر از خون بود تا ببینم میزند یا نه از استرس داشت قلبم کنده میشد اما همین که دیگر صدای قلبش را نشنیدم فهمیدم که رفت پیش خدا باورم نمیشد میخواستم خودم را بکشم که نبینم رفیقم که عین برادر هست برام داره پر پر میشه با چشمایی پر از اشک سرم را بالا اوردم و نگاه های پرسشی بچه ها به خصوص داوود داشت منو دیوانه میکرد رو به صورت رسول گفتم: رسول جان شهادتت مبارک.
و سرم را انداختم پایین
صدای داوود بود که سکوت انجا را شکست: اقا محمد چی میگید رسول من نمرده (داوود یقه پیراهن رسول را توی مشتش میگیرد و ادامه میدهد) رسول جان داداشیم بلند شو بگو تو زنده ای بلند شو جان دلم بگو دروغ میگن (و داوود سرش را روی سینه رسول میگذارد و هق هق گریه میکند)
بعد از اینکه همه اروم تر شدن داوود شروع کرد به صحبت:رسول هواسش به همه بود همه رو میدید اما هیچوقت نمیخواست خودش دیده بشه،اون خیلی اروم و ساکت بود
محمد:بعضی از ادما مثل رسول ساکت میان، ساکتم میرن.. هیچوقتم نمیفهمیم توی ذهن و دلشون چی میگذشته!
سعید:تو رفتی و من نمردم ولی زنده هم نمی مانم
و تمام
هدایت شده از •°•°ره رو عشق°•°•
مشخصات کانالمون😉
تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂
♡رمان آغوش امن برادر۱ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/20
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۱♡
https://eitaa.com/romanFms/11
♡خلاصه فصل اول رمان♡
https://eitaa.com/romanFms/5898
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
♡رمان آغوش امن برادر۲ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/6002
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۲♡
https://eitaa.com/romanFms/6292
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
رمان تکیه گاه امن پارت اول
https://eitaa.com/romanFms/3217
شخصیت های رمان تکیه گاه امن
https://eitaa.com/romanFms/3175
💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
قول آماریمون☺️
https://eitaa.com/romanFms/20490
مدیر کانال#گمنام
نویسنده رمان آغوش امن برادر #سرباز_امام_زمان
نویسنده رمان تکیه گاه امن#بنت_الحسین
ادمین هامون
#استاد_رسول
#اد_عاطی
#دهقان_فداکار
#فدایی_رهبر
#اد_ریحان
#اد_بانوی_دمشق
# کـ🇵🇸رار³¹⁵
#دختریازتبارپاییز
#اد_ایسان
استیکر مخصوص کانالمون
https://eitaa.com/romanFms/5727
https://eitaa.com/romanFms/15880
https://eitaa.com/romanFms/15881
#طنز
#فور
#عکس_خام
#فال_گاندویی
#بک_گراند
#محمد
#رسول
#داوود
#فرشید
#سعید
#امیر
#فیلم_شناسی
#پشت_صحنه
#رضایت
#استیکر_گاندویی
#گیف_گاندویی
#استیکر_محرمی
#گیف_محرمی
#محرم
#گاندو
زاپاس کانالمون
https://eitaa.com/romanmfm
♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ ܣߊܢߺ࡙ ܝܣ ܝ၄ ࡃࡄࡐ߳♡
باشگاه خباثت
@Bashghah_khebasat
گاندویی ها
https://eitaa.com/Admin_Gando
دختران مهدوی
https://eitaa.com/sfgtik
محبان مهدی
@mohebanmahdi
کوله بار خدایی
https://eitaa.com/Ceda3f86c0c
مهتا
https://eitaa.com/Mahta852
تیرانداز
@SHOOTER_T
چریک رمان
https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c
قتیل العبرات
https://eitaa.com/GHATIL_ABARAT_3
عشاق الرضا
@oshagh_reza12
بسم اللّه الرحمن الرحیم
پارت :دلی
موضوع :شهادت علی سایبری
راوی:امروزهمه حسابی سرشون شلوغه واسه بعدازظهرقراره که ووزر خارجه سفارت قطر بیاد ایران
توسایت خیلی همهمه بود ولی یک نفر دران همههمه درفکر بود که چه کسی رابه جای فرشید بذارد (فرشذید به خاطر حال جمسیش بستریه برای همین نمیتونه تواین ماموریت فعالیت کنه)
دراین فکر بود که بگی بیاد که باامدن علی به اتاقش متوجه شد که چه کسی را به جای فرشید بیاره
#محمد
درحین فکرکردن بودم که چه کسی رو بیارم به جای فرشید که بعدازچند ثانیه در به صدا دراومد علی بود منم باسربهش اشاره کردم که داخل شه:
به علی اقای سایبری ماچطوره
خوبم ممنون اقا
جانم کارم داشتی
بله گفته بودیدکه واستون مشخصات و ساعت دقیق پرواز سفارت خارجه قطر روبراتون دربیارم
خوب بده ببینم چه کردی
چشم بفرمایید
مشخصات ورقه
ساعت دقیق پرواز ساعت 12
ساعت نشست 6بعدازظهر
ادرس سکونت در ایران
خوب علی جان کارت عالی بود
ممنون امردیگه
نه دیگه برو
چشم فعلا
بارفتن علی سریع رفتم بیرون تواتاق اقای عبدی بعداز وارد شدن وسلام علیک
عبدی :چیشده محمد کارم داشتی
بله اقا واقیعتش ما یه نیرو کم داریم راستش میخواستم ازتون اجازه بگیرم که علی سایبری رو ببریم ماموریت
(اقای عبدی بعدازتموم شدن حرف های محمدبه فکرفرو رفتن وچندثانیه سکوت بینشون بود)
عبدی :باهات موافقم محمد تنهاکسی که بهش ایمان داریم همین علیه
پس اقا اگه اجازه بدیدبرم بهش اطلاع بدم
باشه میتونی بری
#محمد
وقتی خارج شدم ازاتاق اقای عبدی سریع رفتم تواتاقم سریع تلفنمو برداشتم و به علی زنگ زدم بعدازدوفعه زنگ زدن بالاخره جواب داد
علی بیا اتاقم یه چند لحظه
باشه چشم الان میام
سریع خداحافظ
بعد ازقطع کردن گوشی سریع خودش روبهم رسوند واردشد
#علی
نمیدونم چرا حالم خوب نبود انگار حوصله هیچ کاری رو نداشتم ولی بااین حال تودلم یه ارامش خاصی بود ولی نمیدونم چی باعث شده بود که انقدر ارامش داشته باشم همینجوری توفکر بودم که یکی از بچه ها صدام کرد
علی معلوم هس حواست کجاس تلفن کشت خودشو
عه بله ببخشید
بابرداشتن تلفن متوجه شدم که اقامحمده بعداینکه گفت برم تواتاقش
تلفن رو قطع کردم وسریع رفتم پیش اقا محمد بعدازاینکه درزدم باصدایی که شنیده میشد بفرمایید وارد شدم:
جانم اقا کارم داشتید
اره علی چون فرصتمون کمه سریع میرم اصل مطلب ببین همونطوری که میدونی فرشید نمیتونه بیاد ماموریت و ما یه نیرو کم داریم واینکع من میخوام تو بیای جای فرشید قبوله؟
بااین حرف اقامحمد تعجب کردم خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم به ماموریت وباافتخار رقبول کردم
بله اقاقبوله
پس منتظر چی هستی برو اماده شو
چشم باخوشحالی ازاتاق اقا محمد اومدم بیرون
رفتم یه چنددقیقه که باخودم خلوت کنم که رسول اومد و گفت اقامحمد جلسه گرفته که وظایف رو بگه فقط گفت سریع بریم که وقت نیست
باعجله رفتیم اقامحمد وظایف هاو نکنته هاروگفته بود بعد اتمام جلسه رفتیم تااماده شیم یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم که تقریبا دوساعت وقت داریم سریع اماده شدیم و رفتیم
#راوی
همه اماده ی شدن واسه رفتن به ماموریت ولی ایندفعه همه یه شور وهیجانی دارن به ماموریت، حال وهواشون خیلی کیف بود بعداینکه وزیر خارجه قطر رو رسوندن محل مورد نظر ،موقع برگشتن دونفر توماشین میگفتن ومیخندیدند ولی چه کسی میدانست که اخرین دیدارشان هست
#رسول
من و علی مسئول بادیگارد وزیر خارجه قطر شده بودین وقتی صحیح و سالم رسیدن به مکان موردنظریه نفس راحت کشیدم وخستگیمو درکردم
خسته شده بودیما
اخخ انگارکمیکندیی که خسته شدی
علی جان وقتی یکی میاد به کشورت وتو مسئولیت محافظت از اونو داری انگار داری از مسئول کشور خودت محافظت میکنی وسخته
ازدست تو
علی اون مداحی که گوش میکردی رویادته
اره
داریش
اره میخوای بذارمش
اره بذار
باشه
#راوی
همه این ماجرا درتونل اتفاق میفته
علی ضبط رو روشن میکنه ومداحی سفر بخیر جوونی که شدعاقبت بخیر رو گوش میکردن هردو درحال خودشان بودند جلوی ماشین انها محمد بگوبقیه تیم بودن که ناگهان متوجه سرعت زیاد موتورمی شوند ازحالشان بیرون میان متوجه می شوند که صاحب موتور بمب رو به سمت دری که اقامحمد نشسته بود وصل کرد علی ورسول به هرزحمتی که شد اقامحمدرو متوجه بمب کردند اقامحمدهم در را بازمیکند وعلی باسرعت تمام در را میکنه و به جدول برخوردمیکند ماشین هامتوقف میشن رسول وعلی بازخم وخونریزی میاین بیرون
#علی
بعد اینکه به زور خودمونو کشیدیم بیرون رفتم به رسول کمک کردم تا بیاد بیرون داشتیم میرفتیم سمت اقامحمد یه چیزی نظرمو جلب کرده بود یه موتوری سلاح دار داره میاد سمت ما متوجه شده بودم که قصد ترور اقامحمدرو داشتن
داشتن نزدیک میشدن من سریع رفتم اقامحمد رو بغل کردم وبرشگردوندم تا تیرها به من بخوره موتوری ها هم سریع شروع به تیراندازی کردند این تیرها بودند که به من اصابت میکردن و من دربغل فرماندمون به شهادت میرسم
بچه ها سریع به
سمت موتورمیدوند
#محمد
وقتی علی خودشو پرت کردتوبغلم وتیرها بهش برخوردکردند شکه شدم
علی رو اروم خوابوندمش روزمین بیسیم زدم تاسریع امبولانس بفرستن
علی داشت چشاش بسته میشد بهش گفتم
علی نخوابیا الان امبولانس میادخوب نخوابیا باشه
اقا...خیلی ....خستم ...خوابم میاد...حلا.....لم.....کنی...د...
چشاش بسته شد نه نه علی نباید بخوابی بلندشو به حرف فرماندت گوش کن وبلندشو علییییییییییی
تمام امیدوارم که خوشتون اومده باشه😍😉
کپی ممنوع🚫
باصدای بلند خندیدم که صدام تو اتاق پیچید. در باز شد. تهرانی بود. دست تو جیباش کرده بود و جلوی چشام وایساده بود
+سلام آقا فرشید اخیی😏 تو پاهات شیشه رفته؟ بگردم (کنایه)
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
+ببین فرشید جان میدونی چیه؟ حالا
که افتادی توچنگم ،دلم نمیخواد به راحتی بکشمت. میخوام زجر کشت کنم. میخوام به پام بیفتی والتماسم کنی که دست ازکارهام بکشم .
پوزخندی زدم و گفتم :
-ببین من همچین کاری نمیکنم. من خودم و جلوی دشمنام خوار وخفیف نمیکنم. این و آویزون گوشت کن.
+باشه ولی این وبدون که من و بدجوری تحریک کردی.
#تهرانی
رفتم سراغ سیم چین. خوب اول بریم سراغ دست هات نظرت چیه؟
انگاری نمیخواست حرفی بزند.
خوب اول میریم سراغ دست چپت. انگشت کوچیکه ناخن کوچیکش و لای سیم چین گذاشتم و یه ضرب کشیدم.
لب باز نکرد و یه اخ نگفت برام عجیب بود.
برای همین باانگشت دومش هم همین کار رو کردم و قبل از اینکه انجام بدم بهش گفتم:
+تا صدای فریادت و نشنوم ول کنت نیستم 😏😈
-هه شتر در خواب بیند پنبه دانه. در این حالت باید این آرزو رو باخودت توی گور ببری .
ناخن دومش وکشیدم بازم صدایی نشنیدم. به نفس نفس افتاده بود ولی هیچی نمیگفت. سومی هم بدون هیچ حرفی که بینمان رد وبدل بشه کشیدم. بازم صدایی نشنیدم باعصبانیت سیم چین و پرت کردم روزمین و از اتاق خارج شدم .
#سایت
#محمد
ازوقتی که ارتباطمون با فرشید قطع شد، رسول بی تابی میکرد. برای همین با داوود فرستادمش برن نمازخونه. علی هم جای رسول نشسته بود.
با صدای تلفن سریع جوابش رو دادم.حامد بود.
+آقا محمد زن وبچه هارو سوار ماشین کردم و توراه فرودگاه هستن. ولی آقا فرشید نیومده انگار گیر افتاده. ولی من حتی در خونه رو هم زدم انگار کسی نیست.
-حامد تا وقتی اون نزدیک بودی ماشینی خارج نشد؟؟
+نه آقا هیچ ماشینی نرفت.
-خیلی خب .همونجا بمون و مراقب باش.
#ترکیه
#تهرانی
ایندفعه چکش و سوزن و برداشتم وراه افتادم سمت اتاق فرشید.با دیدنش لب زدم:
+سلام آقا فرشید حالت چطوره
-سلام.جواب سلامت رو دادم چون جواب سلام دادن واجبه .در غیر این صورت حاضر نبودم جواب آدمی مثل تورو بدم.
+خوب بریم سراغ کارمون. سوزن و ازجاش برداشتم و گرفتم جلوش و بدون هیچ حرفی فروکردم تو انگشتی که ناخنش رو کشیدم. خیلی سعی میکرد که داد نزنه ولی دردش خیلی بدتر تر از این چیزابود.چکش ومحکم کوبیده بودم روسوزن بالاخره دادش بلند شد.
به نفس نفس افتاده بود واین من وخوشحال میکرد.
ادامه دادم: خوب بالاخره تونستم دادت و بشنوم بریم سراغ مرحله بعدی نظرت چیه؟
همونطوری که نفس نفس میکشید نگام میکرد .
رفتم سراغ منقلی که ازقبل روشنش کرده بودم. انبر رو داخل اتیش گذاشتم و وقتی قشنگ قرمز شد برش داشتم و گذاشتم روی کشاله رونش ایندفعه صداش رفت بالا. انگار نمیتونست با این کارم مقاومتی کنه .
نویسندگان:مهدیس/رقیه
کپی ممنوع 🚫
#تهرانی
طولی نکشید که چشماش روی هم رفت و از هوش رفت.سرخوش خنده بلندی سر دادم .دوربین رو آماده کردم و روی چهره داغونش زوم کردم.
بعد از اتمام ویدئو برای شماره ای که ازشون پیدا کرده بودم ارسال کردم و سیم کارت رو نابود کردم.
#محمد
دستی لای موهام کشیدم و نگاه نگران و آشفته ام رو روی چهره علی متمرکز کردم.با صدای پیامک سرم رو به طرف گوشی چرخوندم و برداشتمش.با دیدن فیلمی که از شماره ناشناس ارسال شده بود اخمام توی هم رفت.ثانیه ای از شروع ویدئو نگذشته بود که من فهمیدم فرشید وضعیتش بدتر از چیزی هست که فکر میکنم.
علی سعی داشت ردیابیش کنه اما همونطور که فکرش رو میکردیم سیم کارت سوخته بود.
رو به چهره علی لب زدم:
+علی نمیتونی ردیابی که فرشید با خودش داشت رو فعال کنی؟؟
-نه آقا.خود فرشید باید ردیاب رو روشن کنه تا برای سیستم من اعلان بیاد.
+هوففف.خیلی خب.
#فرشید
با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم.نفس کشیدن برام دردآور بود .دست لرزون و دردناکم رو بلند کردم و به زور ردیابی که توی دندونم کار گذاشته بودم روشنکردم.دستم که به ردیاب خورد و فعال شد ،انگار خیالم راحت شده باشه دستم افتاد.
سرم بدجوری سنگینی میکرد و بوی خون فضارو پر کرده بود.
#داوود
رسول به زور از نمازخونه خارج شد.سریع به طرفش دویدم و لب زدم:
+آروم باش.صبر کن لااقل باهم بریم.
-چطور توقع داری آروم باشم وقتی معلوم نیست داداشم کجا هست؟؟
حرفی نزدم و همراه با رسول به طرف میز علی حرکت کردیم.
با شنیدن ایول گفتن علی متعجب نگاهش کردیم.با خوشحالی به طرفمون چرخید.فکر کردم میخواد برای ما حرفی بزنه اما با نگاهی به عقب متوجه شدم که اقا محمد پشتمون هست.
علی به خوشحالی گفت.
+آقا محمد پیداش کردم.ردیاب فعال شده.دقیقا جایی که هیچ اثری از فرشید نمونده.احتمال راه مخفی داره.
سریع رفتم پیش آقای عبدی. ماجرا روگفتم و بعد ادامه دادم :
آقا به یه جنگنده احتیاج داریم که سریع برسیم اونجا.
+باشه تا تو اماده میشی من هماهنگی هاروانجام میدم.
-بله چشم
با اصرار فراوانی که رسول برای اومدن داشت به همراه سعید راه افتادیم.
حدودا یک دو ساعتی تا رسیدن به مقصد زمان برد و رسول همه جوره حالش بد بود و دل تو دلش نبود.
#فرشید
صدای گوش خراش در باعث شد چشمام رو از هم باز کنم.دوباره تهرانی اومده بود.
فقط امیدوار بودم بچه ها زودتر برسن .درد داشت نابودم میکرد و به زور جلوی خودم رو گرفتم که فریاد نزنم.
تهرانی به طرفم اومد و اینبار اسلحه اش رو به طرفم گرفت.چشمام رو بستم و سرم رو به طرف مخالف چرخوندم که باعث عصبانیتش شد و تیری به دستم شلیک کرد.
صورتم از درد توی هم رفت.خنده بلندی سر داد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو بالا آورد.نگاهم توی نگاهش خورد که سیلی محکمی توی گوشم زد.
خواست سیلی دیگه بزنه که صدای شلیک تیر اومد.
لبخند بیجونی روی لبم نقش بست.تهرانی که موقعیت رو درک کرد با عصبانیت لعنتی ای گفت و به زور از روی صندلی بلندم کرد.در که باز شد و بچه ها داخل شدن من رو سپر خودش کرد و اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت.اما این بین چشمای من فقط خیره بود روی چهره رنگ پریده داداشم.
به خودم که اومدم با آرنج توی شکمش تهرانی زدم و خودم رو از دستش خلاص کردم و اون ردی زمین افتاد.بچه ها خواستن به طرفمون بیان اما تهرانی خیلی زودتر عمل کرد و قبل از اینکه بچه ها برسن و من بتونم حرکت کنم تیری به طرفم شلیک کرد و من با دردی که توی سینه ام حس کردم به زمین افتادم.
سعید فورا به دستش دستبند زد و محمد درخواست آمبولانس میداد ولی رسول ...
رسول بالای سرم بود و من فقط نیاز داشتم برای آخرین لحظات چهره برادرم رو از نظر بگذرونم.
دست لرزون و خونیم به طرف صورت اشکی رسول رفت و با درد و لبخند محوی زمزمه کردم:ا..اشک...نری..نریز..داداشم..تو..توکه..نباید..ناراحت با..باشی ..وقتی..داداشت..داره..به..به آرزوش..میرسه
رسول: فرشید..جون من.جون من فکر رفتن به سرت نزنه.فرشید ،رسول بی تو میمیره.فکر رفتن نکن.
فرشید: به یکباره جون از بدنم میره.دستم از صورتش میوفته و در حالی که چشمام روی هم میوفته برای آخرین بار خطاب به برادرم میگم:خ.خستم..میخوام..بخوابم.
راوی: و چشمانش روی هم می افتد.برای آخرین بار،آخرین کلمه را در طول زندگی اش،برای زندگی اش(یعنی برادرش)میگوید.حال دیگر وقت آن بود که خستگی از جسمش خداحافظی کند.
اما رسول باور نداشت.تکانش میداد.فریاد میزد.دریغ از جوابی کوتاه از جانب فرشید.
و این آخرین دیدار دو برادر در آخرین لحظه زندگی یکی از آن دو بود🥀
[پایان]
نویسندگان:مهدیس/رقیه
کپی ممنوع🚫
بسم اللّه الرحمن الرحیم
به نام خالق انسان
پارت :دلی
قسمت :دوم
موضوع شهادت بچه های سایت (به غیرازرسول)
#محمد
تواتاقم بودم داشتم رسول رو میدیدم که ناراحت بودازاینکه نمیتونست بیاد ماموریت ولی چه میشه کرد بایدمیموندبه خاطر خودش بود همینجوری توافکارم بودم که باصدای در به خودم اومدم دیدم سعید باعلامت بهش گفتم که بیاد داخل اومد بهم گفت
اقا متوجه شدیم که سوژه مورد نظر شب خونس ولی با همدستش مهمونی گرفتن فقط دونفرن
بچه ها رواماده کن واسه یک ساعت دیگه جلسه
بله چشم فقط یه چیز دیگه
چی اینکه متوجه شدیم طرف با دست پر میره پیشش باکلی شکلات تلخ (وسایل های انتحاری )
همون کار رو بکن نباید معطل کنیم
سعید رفت منم رفتم نشستم پشت میزم سرم وتکیه دادم به صندلیم رفتم توفکر (فکرهای محمد
یه حسی بهم. میگه این اخرین ماموریتم باشه یعنی من تو این ماموریت شهید میشم) ازاینجور فکرا
به فکر کردن خاتمه دادم و شروع کردم به خوندن قرآن متوجه زمان نشدم با اومدن بچه ها متوجه شدم که جلسه شروع شده
بایه صدق اللّه العلی العظیم به خوندن قران خاتمه دادم و شروع جلسه رو اعلام کردم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
خوب همینطورکه میدونید رد رییس هایی که دستوربه انتحاری دادن وپیدا کردیم وامشب بعد خوندن نماز مغرب وعشا عملیاتمون شروع میشه خوب رسول مارو ازاینجا پشتیبانی داره داوود و سعید وفرشید شماهاهم بامن میاین ساعتمو چک کردم حدود یک ساعت به اذان مونده بود روبه بچه ها گفتم خوب یک ساعت وقت دارید استراحت کنید برید اول برید استراحت کنید تا اذان بعداینکه نمازهاتونوکه خوندید واسه ماموریت حاضرشید ختم جلسه
همه رفتن منم بالبخند راهیشون کردم وقتی رفتن نشستم
روصندلیم یه نفس عمیق کشیدم
#سعید
بعد جلسه به بچه ها گفتم بچه ها نظرتون چیه بریم توحیاط
همه باهم گفتن بریم
همین که وارد حیاط شدیم دیدم رسول ناراحته برای اینکه حالش عوض شه رفتم دستم وگذاشتم روشونش و گفتم
استادرسول چراناراحتی این ناراحتی هاتو بزار ماشهیدشدیم
روشو برگردوند به سمتم ابروش بالا انداخت وگفت
اولاشهیدشدن لیاقت میخواد که شمالیاقت شهید شدن و نداری
بعدشم اگه شهید شدی کی میخوادواسه شما حلوا درست کنه من که نمیتونم بااین پادرست کنم واستون که
داوودبرگشت وگفت استادرسول نگران حلوا نباش هستن درست کنن شما فقط گریه کن
رسول:مگه من اشکام و سرراه اوردم که واسه شما ها بریزم
فرشید ازاونور رسول اومد ودستش و گذاشت روشونش وگفت حیف اون زحماتی که واست کشیدیم
رسول :ای بابا بلندشید پنج دقیقه مونده به اذان بریدکارهاتونوبکنید و وقت من ودنیاوکائنات رو نگیرید بلندشید
برگشتم بهش گفتم
این همه ادم وقت دنیاو کائنات رومیگیرن ماهم بگیریم چی میشه
همه زدن زیر خنده وهمگی بلندشدیم رفتیم تاواسه نماز اماده شیم
#راوی
همه بعد ازخوندن نماز برای یه چنددقیقه باخدای خودشون مشغول به رازونیاز شدن بعضی ها درعین مشغول به رازو نیاز گوشه چشمشون سرازیر میشد وبعضی ها برای خودشون دعای عاقبت بخیری طلب میکردن. همه بعداز رازونیازکردن بلندشدن و به سمت اتاق تجهیزات رفتن قبلش بارسول خداحافظی کردن واین رسول بود که نمیدانست دوستاش وفرماندش رو باناراحتی یا خوشحالی بدرقه کنه همه رفتن ورسول تنهامونده بود
#رسول
بچه ها رفتن ومن بانارحتی رفتم پشت سیستم تا پشتیبانی رو کنترل کنم بچه ها رسیده بودن وهمه طبق جایی که قرارشد وایسن وایسادن از پشت میکروفن برای اینکه مطمئن بشم بچه هاصدام ودارن یا نه پرسیدم
ازتمامی واحدها ایاصدام و دارید
داوود بله
محمد بله
سعید بله
ولی اماصدای فرشید رو نشنیدم و گفتم فرشید صدام وداری فرشید
محمد ازاونطرف دادزد که رسول چیشده
اقامحمد فرشید جواب نمیده
چی یاخدا
#محمد
بعداینکه متوجه شدم فرشید جواب رسول رو نداده رفتم جایی که قرارشد وایسه دیدم که نیست یکم که بادقت گشتم دیدم که بیسیمش افتاده شک کردم بیسیم زدم به رسول گفتم رسول ببین میتونی گوشی فرشید روردیابی کنی بارسول یه چشمی گفت و انجام داد به اقای عبدی گفتم ما اول میریم سوژه هارو میگیریم بعد میریم دنبال فرشید
اقای عبدی هم موافقت کردند
#فرشید
رفتم سرجام وایساده بودم منتظر دستور بودم تاعملیات رو شروع کنیم رسول شروع کرده بود تا مطمئن شه که صدامونو داره نوبت که به من رسید یدفعه یکی ازپشت سرم یه دستمال نم دار گذاشت روی دهنم وبیهوش شدم ودیگه هیجاروندیدم نمیدونم چنددقیقه گذشت چشامو بازکردم دیدم که روی صندلی نشستم و دستام از پشت بسته بود پیرهنم و دیده بودم که بمب بسته بودن بهم
#محمد
وارد خونه شدیم داشتیم میگشتیم که واردقسمت پذیرایی شدیم دیدیم که بهمن بهمنی وجعفرقاسمی وایساده بودن واسلحه هارو نشونه گرفته بود بهمن لب بازکردو گفت فکرشو نمیکردی ماباامادگی کامل ازتون پذیرایی کنیم اقامحمد
#رسول
داشتم حرف هاشونو بااقای عبدی میشنیدیم وقتی بهمنی اسم اقامحمدو گفت تعجب کردیم یعنی نقشه امون لورفته یعنی مانفوذی داشتیم 😶😯
اقای عبد
ی رفت با اقای شهیدی تحقیق کنند که کی نفوذیه
منم داشتم حرف هاشونو میشنیدم
#محمد
منم باجدیت گفتم
اره درست حدس زدی انتظار نداشتم که با امادگی کامل ازمون پذیرایی کنی
ماهم اسلحه هاروبه سمتشون نشونه گرفتیم حالاتسلیم شین وگرنه شلیک میکنیم باشه
بهمنی :نه تسلیم شدن که نداریم فکرکنم شما تسلیم شین بهتره وگرنه باهم میریم روهوا
محمد:ماروازچی میترسونی ازمرگ نمیدونی ماجونمون تو دستمون گرفتیم به خاطر این که مردمون امنیت وداشته باشن
ماحتی اگه شده جونمون رو بدیم تا مردمون امنیت داشته باشن پس مارو ازچی میترسونی
والان شما باید تسلیم شین چی کارمیکنید تسلیم میشین
اسلحه هاشونو اوردن پایین وتسلیم شدن بدون هیچ حرکتی داوود وسعید بهشون دستبند زدن و وبردنشون سمت ماشن سوار ماشینشون کردند
داوود وسعید برگشتن به پیشم به رسول بیسیم زدم که :رسول چیشد تونستی ردی ازفرشید پیدا کنی؟
بله مثل اینکه بیرون ازخونه یه انباری هست اونجاست
باشه
روکردم به داوود وسعید که بباین بریم
رفتیم سمت انباری
#فرشید
هرکاری کردم که خودم وازادکنم نتونستم اینجا به غیراز انتحاری که وصل کرده بودن کلی کامپیوترومدارک مهمشون اینجا بود
اگه اینجا بره روهوا ممکنه همه اینا ازبین بره و هرچی زحمت کشیده بودیم به یه شب هدر بره ولی من مهم نبودم به فکر مدارک بودم که چجوری میشه اینارو صحیح و سالم بیرون برد
وسایل انتحاری رو جوری ،بهم نصب کرده بودن که بایه حرکت کوچولوممکن بود کل ساختمان بره روهوا
یدفعه ازپشت در یه صدایی شنیدم حدس میزدم که بچه ها اومدن من ونجات بدن اقامحمد و در رو بازکرده بود بچه ها و اقا محمد وقتی این وضعیت رو دیده بودن تعجب کردن وقت همه اومدن
اقامحمد به رسول گزارش داد که فرشید ومدارک رو پیداکردن ولی نگفت که اینجا پرازانتحاریه
اقامحمد روکرد بهم گفت حالت خوبه فرشید اره اقا،اقاازتون یه خواهشی دارم
چه خواهشی؟
اینه که شمامدارک روببرید وبرید شما من و بذارید اینجا بمونم
نه یاباهم میریم یا هیچکدومون نمیریم
#بهمنی
وقتی که مطمئن شدم اونا فرشید رو پیداکردن وداخل شدن کنترل انفجار رو که توجیب کتم قایم کرده بودم وبرداشتم و دکمه رو زدم وبه سه سوت خونه رفت روهوا
دوتا سناتور داشتم یکیشو دادم قاسمی تا مامورهابیاین به سمتون خوردیم و تمام
#راوی
بقیه مامورها درحال پاکسازی خونه بودن وقتی همه کارهاشون تموم شده بودن یکدفعه باصدای انفجار روبه رو شده بودن یکی ازبچه هادرخواست اتش نشانی و امبولانس کرد
بعدازچند دقیقه اتش نشان هامیرسن وموفق به خاموش شدن اتیش میشن
یکی ازبچه ها به روسول بیسیم زدو گفت
رسول بهمنی خونرو منفجر کرد ولی ازسعید و داوود و فرشید واقامحمد خبری نیست اخرین تماستون کی بوده
رسول ازخبر شوکه شده بود وزبونش بند اومده بود گفته بود (رسول لکنت نگرفته ولی ازخبری که بهش دادن شکه شده وتیکه تیکه صحبت میکنه ولی من ساده مینویسم)
اونا گفتن فرشید رو پیداکردن گفتن توانباریه
باشه
وایسا خبری شد حتما بهم بگو
باشه
رسول پشت میزش نشسته بود وباخیره به مانیتورشده بود وپاهاشو تکون تکون میداد ازاسترس زیرلب هرچی سوره وایه و ذکربه ذهنش می اومد میگفت و تودلش خداخدامیکرد که هیچ اتفاقی واسه دوستاش رفیقاش برادراش نیوفته باشه امیدوار بودکه سالم باشن
آمبولانس ها رسیدن ولی هنوز خبری ازبچه های آقامحمد نبودهمه خداخدا میکردن که زنده باشن یکی ازمامورها ی اتش نشانی داد زد پیداشون کردم اینجان
بچه های امبولانس رسیدن مامورهای اتش نشانی به ترتیب جنازه هارو اوردن آقامحمد، آقا داماد، آقای دهقان فداکار، آقا فرشید،بچه ها شوکه شده بودند باورشون نمیشد که این جسدهای سوخته ازبچه های خودشون باشن امبولانس این جسدهارو بردن بیمارستان نه اتاق عملی نه اتاق ccuنهicjیه راست بردنشون سمت سردخانه
هیچکس جرئت نمیکرد که به رسول وآقای عبدی بگه بالاخره یه چندنفر مامور شدن اول رفتن به سمت اتاق اقای عبدی رفتن به اقای عبدی که اطلاع دادن خیلی ناراحت شدولی سعی میکرد که بروز نده ودستور داد که خودشون برن اطلاع بدن به رسول ولی گفت باعلی سایبری برید بگید
# علی سایبری
وقتی گفتن خبر برم بگم به رسول برای یه لحظه تنم یخ کرد وترسیدم ولی سعی میکردم خونسردیم رو حفظ کنم باهمون لبخند همیشگی ولی این لبخندم فرق داشت ایندفعه لبخندم خیلی تلخ بود تصمیم گرفتم توراه بیمارستان بهش بگم رفتم پیشش دستم وگذاشتم روشونش روش روبرگردوند حالش خیلی بد بود از استرس زیادعرق های روی پیشونیش مشخص میشد بلند شد به جاییی اینکه من حرف بزنم برگشت گفت
بچه ها شهید شدن؟
تعجب کردم ازحرفش نمیدونستم چی بگم باحرفش بغضم ترکید همدیگر رو بغل کردیم
ادامه دارد
کپی ممنوع🚫