مشخصات کانالمون😉
تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂
من کیم؟
مهدیس هستم.۱۶ سالمه و کلاس دهم .رشته معارف اسلامی.
اصفهانی هستم 😎
کاری داشتی پیوی در خدمتم
@Mahdis_1388_00
برای تبادل و حمایتی هم بیا پیش خودم☺️
کانالمون در روبیکا
@Romanmvm
♡رمان آغوش امن برادر۱ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/20
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۱♡
https://eitaa.com/romanFms/11
♡خلاصه فصل اول رمان♡
https://eitaa.com/romanFms/5898
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
♡رمان آغوش امن برادر۲ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/6002
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۲♡
https://eitaa.com/romanFms/6292
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
رمان تکیه گاه امن پارت اول
https://eitaa.com/romanFms/3217
شخصیت های رمان تکیه گاه امن
https://eitaa.com/romanFms/3175
💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
پارت اول رمان دلداده ¹
https://eitaa.com/romanFms/26195
شخصیت های رمان دلداده ۱
https://eitaa.com/romanFms/26173
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
قول آماریمون☺️
https://eitaa.com/romanFms/20490
مدیر کانال#گمنام
نویسنده رمان آغوش امن برادر #سرباز_امام_زمان
نویسنده رمان تکیه گاه امن#بنت_الحسین
ادمین هامون
#استاد_رسول
#اد_عاطی
#اد_دهقان_فداکار
#فدایی_رهبر
#اد_ریحان
#اد_بانوی_دمشق
#کـ🇵🇸رار³¹⁵
#دختریازتبارپاییز
#اد_ایسان
#یاحسین
استیکر مخصوص کانالمون
https://eitaa.com/romanFms/5727
https://eitaa.com/romanFms/15880
https://eitaa.com/romanFms/15881
#طنز
#فور
#عکس_خام
#فال_گاندویی
#بک_گراند
#محمد
#رسول
#داوود
#فرشید
#سعید
#امیر
#فیلم_شناسی
#پشت_صحنه
#رضایت
#استیکر_گاندویی
#گیف_گاندویی
#استیکر_محرمی
#گیف_محرمی
#محرم
#گاندو
زاپاس کانالمون
https://eitaa.com/romanmfm
♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ ܣߊܢߺ࡙ ܝܣ ܝ၄ ࡃࡄࡐ߳♡
باشگاه خباثت
@Bashghah_khebasat
گاندویی ها
https://eitaa.com/Admin_Gando
دختران مهدوی
https://eitaa.com/sfgtik
محبان مهدی
@mohebanmahdi
مهتا
https://eitaa.com/Mahta852
تیرانداز
@SHOOTER_T
عشاق الرضا
@oshagh_reza12
رفقای عکاس
https://eitaa.com/RofaghayeAkas
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایولل🥺
(من گاندووو میی خوامممم😭)
#گاندو
#ره_رو_عشق
#داوود
#محمد
#اد_دهقان_فداکار
https://eitaa.com/romanFms
#محمد
داشتن رسول رو، یکی از نیروهای فعال و خوب من رو شکنجه میکردن و من هیچ کاری نمیتونستم براش انجام بدم خاک تو سرم کنن که حتی نمیتونستم یذره از دردش رو کم کنم.
کل بچه های تیممون رو شناسایی کرده بودند و هممون اینجا که نمیدونم کجاست گیر افتاده بودیم من، رسول، سعید، داوود و فرشید بودیم
همه ی ما به غیر از رسول این طرف میله ها و رسولم اون طرف بود و داشتن شکنجش میکردن ازش میخواستن که بهه خدا و ایران و دین خودش توهین کنه اما رسول لب باز نکرده بود
پاهای رسول رو بسته بودن و با شلاق به پاش ضربه میزدن و رسول با اون همه دردی که داشت لباش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش بیرون نره ما هم که این سمت میله ها بودیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم
#سعید
من و فرشید کنار هم نشسته بودیم و فقط داشتیم اشک میریختیم لعنت به ما که میبینیم رفیقمون داره جلمون جون میده ولی هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم الان ما مثلا رفیقیم، رفیق رفیقش رو تو هر سختی هم که باشه تنهاش نمیزاره
#داوود
حس و حالم دست خودم نبود هیچی نمیفهمیدم حتی نمیفهمیدم که دارم چی میگم و میله ها رو توی دستام گرفته بودم و التماس میکردم و داد میزدم: ترو به هر کی میپرستید رسول رو ولش کنید ترو به قران به جای رسول منو بزنید، اون دیگه تحملش رو نداره.
دست یه نفر رو، روی شونه هام حس کردم رومو برگردوندم که با اقا محمد مواجه شدم
محمد: اروم باش داوود هر چی بیشتر گریه کنیم رسول اذیت میشه میبینیش که چجوری لباش رو گاز گرفته تا صدایی ازش بیرون نیاد که نکنه ما ناراحت بشیم
داوود: اقا محمد باید یه کاری که براش انجام بدیم شما توقع دارید بشینم زجر کشیدن رسول رو ببینم؟
محمد:......
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم ببینم رفیقم که اتقدر مظلومه داره درد میکشه قربون مظلومیات برم من و داد زدم
داوود: شما مگه اطلاعات نمیخواید رسول نمیگه من که میگم اگه ولش کنید هر چی بخواید بهتون میگم همه اطلاعات سایت رو.
نگاه های سنگین اقا محمد رو روی خودم حس میکردم ولی این تنها کاری بود که میتونستم برای رفیقم انجام بدم.
یه نفر که نمیشناختمش که مشخص بود همه ی این زجر کشیدن های رسول به خاطر اون هست دستشو بالا اورد که نشونه این بود که تمومش کنید در همون لحظه اون نفری که داشت رسول و با شلاق میزد دست نگه داشت و رفت کنار این مرد ایستاد و دو نفری که چوبی را به پای رسول وصل کرده بودند اوردند پایین و باز کردند و رسول تو خودش جمع شد معلوم بود داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد
ناشناسِ نیش خندی زد و گفت: ما تمام اطلاعات رو بدست اوردیم نیازی به تو نیست بچه..... إ اسمت چی بود؟ اها اقا داوود نگران رفیقت نباش بعدش نوبت خودت هست و یکی یکی همتون رو با زجر میکُشم
داوود:یعنی الان اگه رسول به خدا توهین کنه ولش میکنید؟
ناشناس:ولش که نمیکنیم ولی راحت میکشیمش(و زد زیر خنده)
#محمد
بعد از صحبت های داوود و اون نفر و نا امید شدن داوود و گریه کردنش همون مرد کثیف به اون نفرا اشاره ای کرد معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم قراره خیلی رسول زجر بکشه به خاطر همین دیگه نتونستم ببینم و روم رو کردم سمت دیوار و دستام رو پشت سرم گرفتم و هی تکونشون میدادم که فهمیدم تمومشون ریختن رو سر رسول و دارن میزننش اما من باید اقتدار فرمانده ایم رو حفظ کنم. در لحظات اول هیچ صدایی از رسول بیرون نمیومد ولی بعدش صدای هق هق گریش و داد زدنش بیرون اومد به قران راست میگن که گریه اونایی که همیشه خندون بودن خیلی تلخ تره... دیدم داره صدای ناله های رسول بیشتر میشه که رسول شروع کرد به صحبت کردن که با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد جگرم اتیش میگرفت
رسول:اقا....محمد...ک...کمکم...کنید...دیگه...دیگه تحملش رو ندارم....کمکم کنید...داوود...سعید...فرشید...به دادم برسید
سعید نشسته بود و پاهاش و جمع کرده بود و سرشو بین دستاش قرار داده بود و فرشیدم چشماشو انداخته بود به زمین و از شرمندگی داشت اب میشد بره تو زمین
داوودم که دیگه تحمل نداشت. دستشو گذاشت رو گوشش که دیگه نشنوه صدای ناله کردن های رفیقش رو و سرشو هی می زد تو دیوار که از سرش داشت خون جاری میشد
محمدم که با اقتدار ایستاده بود با هر کلمه ای که رسول میگفت پاهاش سست تر میشد که ناگهان افتاد رو زمین و برای اولین بار با گریه گفت:رسول جانم اروم باش قربونت بشم اروم باش تو که نیاز به ما نداری تو خدا رو داری رسول
#رسول
با حرف اقا محمد با اینکه این همه درد داشتم اما اروم شدم که در همان لحظه ها یک نفر چاقو ای فرو کرد در پهلوم و اون رو بیرون نکشید و گذاشت بمونه انقدر بی حال بودم که نتونستم حتی اون چاقو رو در بیارم که پلکام کم کم از خستگی روی هم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
#محمد
همه جا اروم شد دیگه صدا کتک خوردن های رسول نمیومد بلند شدم از جام و چرخیدم که دیدم چاقو ای در پهلو رسول فرو کردن و به سمت میله ها اومدن و گفتن فقط فرماندش بیاد منم از جام بلند شدم و رفتم پیش رسول و داوود و سعید و فرشید هم پشت میله ها بودند و این گروگانگیر ها رفتند. من خودم رو پرتاب کردم تو بغل رسوا که بوی بهشت رو احساس کردم این جوون چجوری میتونه این همه درد رو تحمل کنه بمیرم براش که رنگش با گچ دیوار هیچ تفاوتی نداره.
خودم رو از بغلش جدا کردم بیهوش بود دستم رو بردم سمت چاقووبا دستای لرزون ازپهلوش بیرون کشیدم همین که این کارو کردم رسول چشماشو باز کرد و با همون چشمای مظلوم بهم نگاه کرد و بدون هیچ حرفی دستیم که چاقو رو گرفته بودم رو محکم گرفت و جلوی گلوش گرفت و گفت
رسول:اقا محمد بزن،بزن راحتم کن نمیتونم تحمل کنم دیگه بسه اقا محمد بهترین لطفی که میتونی بهم بکنی همینه اقا محمد ترو قران بزن
داوود:نزن اقا محمد نزن حلالت نمیکنم بزنی میخوای رفیقت رو بکشی نزنیا اقا محمد نزنیا ترو خدا
#محمد
سریع چاقو رو پرتاب کردم اون سمت و بوسه ای روی دستش کاشتم و همینجوری که دستاشو تو دستام گرفتم گفتم:نمیتونم رسول،نمیتونم ترو از دردات نجاتت بدم شرمندتم ببخشم منو ببخش.
اشکای صورتم روی دستای رسول فرود میومد و رسول با چشمای پر از خون بهم نگاه میکرد و با نا امیدی فراوان سرشو انداخت پایین.
محمد:بزرگ شدیا رسول
رسول:بزرگ شدن ارزوی خوبی نبود که داشتم اقا محمد:چرا رسول جان
رسول:خیلی درد داره که تو این سن که باید بهترین دوران عمرمو میگذروندم، دنبال چند دقیقه ارامش بگردم فقط چند دقیقه
محمد:دورت بگردم اروم باش همه چی درست میشه بهت قول میدم
همون لحظه در باز شد و همون مرد ها دوباره امدن تو و من و با التماسای فراوان که یه دقیقه دیگه بزارید پیشش بمونم بردنم پشت میله هاپیش بچه های دیگه. و داوود رو همراه خودشون بردن پیش رسول. وقتی داوود راهنگام راه رفتن دیدم فهمیدم سرداوود داره خون میاد و این به خاطر اون همه ضربه های محکم سرش به دیوار که توسط خودش انجام میشد هست.بد بخت داوود اون هم تو این سن کمش بایدببینه رفیقش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه.
نگرانیم فقط برای رسول بود که حالا با وجود داوود دو تا شد وقتی دیدم دست داوود رو گرفتن و با یه ظرف رفتن پیشش
#داوود
یه مرده که ازش نفرت داشته با یه ظرفی اومد سمتم خوش حال شدم که رسول و ول کردن و فقط من اذیت میشم اما تو ظرف چیه مگه؟ ظرف رو نشونم داد نمک؟ چجوری با نمک میخواد شکنجم کنه؟
ناشناس:خیال کردی میخوام از تو پذیرایی کنم؟ نه نه داوود جان هنوز کار اقا رسول تموم نشده.
وای نه دوباره رسول،که دیدم مرده رفت سمت رسول و نمکا رو اروم اروم داشت خالی میکرد رو پهلو رسول دقیق جای زخمش بیشعور
رسول:اخخخخخخخخخ
داوودبا داد:ولش کن بیشرف بسشه دیگه الان نوبت منه اون بسشه.
دست و پام رو گرفته بودن و هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت.
وقتی نمک ها تموم شد رفت عقب، رسول تو خودش جمع شده بود و معلوم بود چقدر درد وحشتناکی رو داره تحمل میکنه
#رسول
انقدری که دلم واسه داوود میسوخت واسه خودم نمیسوخت بدجوری داشت التماس میکرد یعنی من انقدر براش عزیز هستم؟
بعد از تمام شدن نمک ها و درد وحشتناکی که حس کردم نوبت سرفه های خشکم بود که با خون تازه میشد:)
دست های داوود رو رها کردند و داوود پرید تو بغل من با پریدنش تو بغلم پهلوم تیر کشید ولی هیچی نگفتم چون میدونستم اگه بگم داوود ناراحت میشه
#داوود
دستامو رها کردند و پریدم تو بغل رسول و محکم فشارش میدادم اصلا به کل یادم رفته بود که رسول انقدر کتک خورده و نمیتونه بدن سنگین منو تحمل کنه همین که یادم اومد خودم رو از بدن بی جون رسول جداکردم
داوود:رسول داداش شرمنده اصلا یادم رفته بود ببخشید منم باعث دردت شدم معذرت میخوام
#رسول
با صحبت های داوود فهمیدم که فهمیده دردم گرفت ولی اروم لبخندی زدم و گفتم:نه....اشکالی...نداره عا... عادت ک...ردم
#داوود
مردم راست میگنا گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان درد میکشند مثل رسول که تو روم میخنده اما معلومه که چقدر درد داره
داوود:داداشی حالت بهتره؟
رسول:(سرمو به نشونه تایید تکون دادم)
داوود: همه چی درست میشه خیالت راحت باشه
رسول: داوود داداشی بعضی وقتا به جایی میرسی که دیگه نمیخوایی چیزی درست شه فقط میخوای چیزی رو حس نکنی.
همون موقع دو نفر اومدن و بهم گفتن بلند میشی یا بلندت کنیم. که من بوسه ای روی پیشونی رسول زدم و بلند شدم و رفتم باز پشت میله ها و انها هم در را قلف کردند.
#محمد
داوود دوباره اومد پیشمون و در همون لحظه صدای سر و صدا و تیر تفنگ از بیرون این اتاق تاریک میومد فهمیدم که پیدامون کردند و راحت شدیم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به رسول انداختم که چشمانمان در هم گره خورد و من او را طوری نگاه میکردم
انگار اخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود.
هدایت شده از •°•°ره رو عشق°•°•
مشخصات کانالمون😉
تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂
♡رمان آغوش امن برادر۱ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/20
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۱♡
https://eitaa.com/romanFms/11
♡خلاصه فصل اول رمان♡
https://eitaa.com/romanFms/5898
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
♡رمان آغوش امن برادر۲ پارت اول♡
https://eitaa.com/romanFms/6002
♡شخصیت های رمان آغوش امن برادر۲♡
https://eitaa.com/romanFms/6292
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
رمان تکیه گاه امن پارت اول
https://eitaa.com/romanFms/3217
شخصیت های رمان تکیه گاه امن
https://eitaa.com/romanFms/3175
💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
قول آماریمون☺️
https://eitaa.com/romanFms/20490
مدیر کانال#گمنام
نویسنده رمان آغوش امن برادر #سرباز_امام_زمان
نویسنده رمان تکیه گاه امن#بنت_الحسین
ادمین هامون
#استاد_رسول
#اد_عاطی
#دهقان_فداکار
#فدایی_رهبر
#اد_ریحان
#اد_بانوی_دمشق
# کـ🇵🇸رار³¹⁵
#دختریازتبارپاییز
#اد_ایسان
استیکر مخصوص کانالمون
https://eitaa.com/romanFms/5727
https://eitaa.com/romanFms/15880
https://eitaa.com/romanFms/15881
#طنز
#فور
#عکس_خام
#فال_گاندویی
#بک_گراند
#محمد
#رسول
#داوود
#فرشید
#سعید
#امیر
#فیلم_شناسی
#پشت_صحنه
#رضایت
#استیکر_گاندویی
#گیف_گاندویی
#استیکر_محرمی
#گیف_محرمی
#محرم
#گاندو
زاپاس کانالمون
https://eitaa.com/romanmfm
♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ ܣߊܢߺ࡙ ܝܣ ܝ၄ ࡃࡄࡐ߳♡
باشگاه خباثت
@Bashghah_khebasat
گاندویی ها
https://eitaa.com/Admin_Gando
دختران مهدوی
https://eitaa.com/sfgtik
محبان مهدی
@mohebanmahdi
کوله بار خدایی
https://eitaa.com/Ceda3f86c0c
مهتا
https://eitaa.com/Mahta852
تیرانداز
@SHOOTER_T
چریک رمان
https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c
قتیل العبرات
https://eitaa.com/GHATIL_ABARAT_3
عشاق الرضا
@oshagh_reza12
#تهرانی
طولی نکشید که چشماش روی هم رفت و از هوش رفت.سرخوش خنده بلندی سر دادم .دوربین رو آماده کردم و روی چهره داغونش زوم کردم.
بعد از اتمام ویدئو برای شماره ای که ازشون پیدا کرده بودم ارسال کردم و سیم کارت رو نابود کردم.
#محمد
دستی لای موهام کشیدم و نگاه نگران و آشفته ام رو روی چهره علی متمرکز کردم.با صدای پیامک سرم رو به طرف گوشی چرخوندم و برداشتمش.با دیدن فیلمی که از شماره ناشناس ارسال شده بود اخمام توی هم رفت.ثانیه ای از شروع ویدئو نگذشته بود که من فهمیدم فرشید وضعیتش بدتر از چیزی هست که فکر میکنم.
علی سعی داشت ردیابیش کنه اما همونطور که فکرش رو میکردیم سیم کارت سوخته بود.
رو به چهره علی لب زدم:
+علی نمیتونی ردیابی که فرشید با خودش داشت رو فعال کنی؟؟
-نه آقا.خود فرشید باید ردیاب رو روشن کنه تا برای سیستم من اعلان بیاد.
+هوففف.خیلی خب.
#فرشید
با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم.نفس کشیدن برام دردآور بود .دست لرزون و دردناکم رو بلند کردم و به زور ردیابی که توی دندونم کار گذاشته بودم روشنکردم.دستم که به ردیاب خورد و فعال شد ،انگار خیالم راحت شده باشه دستم افتاد.
سرم بدجوری سنگینی میکرد و بوی خون فضارو پر کرده بود.
#داوود
رسول به زور از نمازخونه خارج شد.سریع به طرفش دویدم و لب زدم:
+آروم باش.صبر کن لااقل باهم بریم.
-چطور توقع داری آروم باشم وقتی معلوم نیست داداشم کجا هست؟؟
حرفی نزدم و همراه با رسول به طرف میز علی حرکت کردیم.
با شنیدن ایول گفتن علی متعجب نگاهش کردیم.با خوشحالی به طرفمون چرخید.فکر کردم میخواد برای ما حرفی بزنه اما با نگاهی به عقب متوجه شدم که اقا محمد پشتمون هست.
علی به خوشحالی گفت.
+آقا محمد پیداش کردم.ردیاب فعال شده.دقیقا جایی که هیچ اثری از فرشید نمونده.احتمال راه مخفی داره.
سریع رفتم پیش آقای عبدی. ماجرا روگفتم و بعد ادامه دادم :
آقا به یه جنگنده احتیاج داریم که سریع برسیم اونجا.
+باشه تا تو اماده میشی من هماهنگی هاروانجام میدم.
-بله چشم
با اصرار فراوانی که رسول برای اومدن داشت به همراه سعید راه افتادیم.
حدودا یک دو ساعتی تا رسیدن به مقصد زمان برد و رسول همه جوره حالش بد بود و دل تو دلش نبود.
#فرشید
صدای گوش خراش در باعث شد چشمام رو از هم باز کنم.دوباره تهرانی اومده بود.
فقط امیدوار بودم بچه ها زودتر برسن .درد داشت نابودم میکرد و به زور جلوی خودم رو گرفتم که فریاد نزنم.
تهرانی به طرفم اومد و اینبار اسلحه اش رو به طرفم گرفت.چشمام رو بستم و سرم رو به طرف مخالف چرخوندم که باعث عصبانیتش شد و تیری به دستم شلیک کرد.
صورتم از درد توی هم رفت.خنده بلندی سر داد و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو بالا آورد.نگاهم توی نگاهش خورد که سیلی محکمی توی گوشم زد.
خواست سیلی دیگه بزنه که صدای شلیک تیر اومد.
لبخند بیجونی روی لبم نقش بست.تهرانی که موقعیت رو درک کرد با عصبانیت لعنتی ای گفت و به زور از روی صندلی بلندم کرد.در که باز شد و بچه ها داخل شدن من رو سپر خودش کرد و اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت.اما این بین چشمای من فقط خیره بود روی چهره رنگ پریده داداشم.
به خودم که اومدم با آرنج توی شکمش تهرانی زدم و خودم رو از دستش خلاص کردم و اون ردی زمین افتاد.بچه ها خواستن به طرفمون بیان اما تهرانی خیلی زودتر عمل کرد و قبل از اینکه بچه ها برسن و من بتونم حرکت کنم تیری به طرفم شلیک کرد و من با دردی که توی سینه ام حس کردم به زمین افتادم.
سعید فورا به دستش دستبند زد و محمد درخواست آمبولانس میداد ولی رسول ...
رسول بالای سرم بود و من فقط نیاز داشتم برای آخرین لحظات چهره برادرم رو از نظر بگذرونم.
دست لرزون و خونیم به طرف صورت اشکی رسول رفت و با درد و لبخند محوی زمزمه کردم:ا..اشک...نری..نریز..داداشم..تو..توکه..نباید..ناراحت با..باشی ..وقتی..داداشت..داره..به..به آرزوش..میرسه
رسول: فرشید..جون من.جون من فکر رفتن به سرت نزنه.فرشید ،رسول بی تو میمیره.فکر رفتن نکن.
فرشید: به یکباره جون از بدنم میره.دستم از صورتش میوفته و در حالی که چشمام روی هم میوفته برای آخرین بار خطاب به برادرم میگم:خ.خستم..میخوام..بخوابم.
راوی: و چشمانش روی هم می افتد.برای آخرین بار،آخرین کلمه را در طول زندگی اش،برای زندگی اش(یعنی برادرش)میگوید.حال دیگر وقت آن بود که خستگی از جسمش خداحافظی کند.
اما رسول باور نداشت.تکانش میداد.فریاد میزد.دریغ از جوابی کوتاه از جانب فرشید.
و این آخرین دیدار دو برادر در آخرین لحظه زندگی یکی از آن دو بود🥀
[پایان]
نویسندگان:مهدیس/رقیه
کپی ممنوع🚫