#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_105
روز بعد طبق گفته ی خاله پرگل،دائی جان پرسون پرسون به در خانه ی ما رسید.
ظاهرا خیلی از ننجان کوچکتر بوده و مرد قبراق و سرحالی به نظر میومد.لباس شهری به تن کرده و خیلی شیک و مرتب بود.توی کوچه در حال برگشتن از جنگل بودم که با دیدن من از همان دور گفت ماشالله بزنم به تخته چه قد و بالایی،تو باید پسر مهلا باشی،چه جوان برومندی شدی،چشم هات داد می زنه که از پوست و گوشت خودمانی.
هیزم های روی دوشم رو کنار در خونمون گذاشتم و با همون دست های زبر و زمختم دست دادم و گفتم خوش امدین دائی جان بفرمایید.
بعد از روبوسی با دائی جان در حیاط رو باز کردم و گفتم مارجان مهمان داریم.
بچه های توی کوچه با حسرت بهمون خیره شده بودن و به این که فامیل با کلاس تهرانی داریم و انها ندارن حسرت میخوردن.
مارجان سراسیمه از خونه خارج شد و گفت بفرمایید دائی جان صفا اوردین.
دائی جان وارد شد و مارجان رو توی آغوشش کشید و گرم احوال پرسی کرد.
خاله همراه دخترش راضیه خودش رو توی حیاط انداخت و بلند بلند گفت خوش آمدین،مهلا چرا اینجا نگهشان داشتی بفرمائید بریم داخل بفرمائید.
دائی جان با راهنمایی من وارد خونه شد و خاله هم شروع کرد با هیزمایی که آورده بودم توی حیاط آتیشی برپا کرد برای جوش اوردن آب برنج.
مارجان ذغال ها رو با میله ای آهنی تک تک توی سماور ذغالی میذاشت که دائی جان گفت سر راه یسر به ملا احمد زدم،آنقدر از سواد و ادب رضا گفت که سربلند شدم.می گفت این پسر حیفه اینجا بمونه و بشه یه چوپان.
بعد رو به من گفت چند سالته پسرم؟
پاهام رو جمعتر کردم تا پارگی های شلوارم پیدا نشه و سر به زیر گفتم چهارده سال دائی جان.
دائی جان ماشالله گویان رو به مارجان کرد و گفت چند صباح دیگه باید براش آستین بالا بزنیم.توی این آبادی هم که کار درست و حسابی پیدا نمیشه،برای سوادشم حیفه،اگه تو راضی باشی با خودم می برمش تهران هم کار کنه هم درس بخوانه.
مارجان که نمی دونست از این حرف خوشحال باشه یا ناراحت هنوز حرفی نزده بود که خاله پرگل وارد شد و گفت بجنب مهلا برنج رو بیار آب جوش آمد.
مارجان اشاره کرد به برنجی که از دیشب توی آب خیسانده بود و شروع کرد به ریختن چای خاکی و کم رنگمان توی استکان های لب پریده.
دائی جان کتش را درآورد و روی زانویش گذاشت و گفت خودت تا کی می خوای تنها بمانی مهلا،هنوز سی سالت هم نشده،هنوز جوانی،چرا شوهر نمی کنی؟این پسر هم امروز من نبرم فردا باید زن بگیره و از پیشت خواه ناخواه بره.داری سنت میشکنی شنیدم هرکس در خانه ات را زده دست رد به سینش زدی.
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞