#قسمت ۷
عمو نفس عمیقی کشید، از آن هایی که من هم محتاجش بودم اما گویا کسی پا روی گلویم گذاشته بود و قصد خفه کردنم را داشت.
- من و مادرت فکر کردیم، دیدیم این پسره -امیرحسین- به دردت نمی خوره. نه کار و درست و حسابی داره و نه آینده ای. هر چند وقت یه بار هم که معلوم نیست کجا میره و چی کار می کنه و با کیا می گرده؛ خلاصه این که من و مادرت موافقت کردیم تو با حا...
- من مخالفم.
خدا می دانست برای به زبان آوردن این یک جمله ی نصفه و نیمه، چه جانی کَندم.
قبل از عمو، مادر پا در میانی کرد.
- آیه جان، مادر ببین؛ امیرحسین پسر خوبیه اما خب، خودت که بهتر از ما می شناسیش...
به میان حرفش پریدم.
- چون خوب می شناسمش، میگم مخالفم.
عمو عبوس تر از همیشه با آن صدای بم و نامهربانش پرسید: منظورت چیه؟
دروغ چرا، از عمو می ترسیدم. کم ناز شصتش را نچشیده بودم که بخواهم راحت بلبل زبانی کنم و شاخ و شانه بکشم اما نمی دانم در آن لحظه چه طور و با تکیه بر چه نیرویی توانستم جوابش را بدهم.
- به همون اندازه که امیرحسین رو می شناسم، حامد رو هم می شناسم و می دونم چه جور آدمیه. شما میگی امیرحسین پول و آینده نداره اما عوضش یه مَرده، نه یه نَر مثل حامد.
مادر چنگی به صورتش زد و از میان دندان های بهم قفل شده اش، گفت: ذلیل نمرده، این حرف ها چیه جلوی بابات میگی؟!
مادر که خبر از دل من و ذات پلید همسرش نداشت و نمی دانست این مرد فقط عموی من است نه پدرم!
نگاه عمو هر لحظه سرخ تر و رنگش کبودتر می شد اما با این حال چشم از او نگرفتم و ادامه دادم: من شیرینی خورده ی امیرحسینم. نه شرعاً و نه عرفاً جایز نیست با مرد دیگه ای وصلت کنم.
مادر شماتت بار صدایم زد ولی من همچنان خیره ی آن دو گوی سیاه و غلتان در خون بودم.
- انتخاب من امیـ...
با فریاد عمو، صدا در گلویم خفه شد.
- ساکت شو دختره ی احمق! نشستی جلوی من و داری از شرع و عرف میگی؟ واسه من آدم شدی؟ آره؟
از صدای نکره و بلندش گوش هایم زنگ می زدند، قلبم همانند کودک خردسال وحشت زده ای در خود مچاله شده بود و می لرزید. مادر بازوی عمو را گرفت و دعوت به آرامشش کرد، همان حین هم سمت من برگشت و با تشر گفت: نشستی منو نگاه می کنی؟ پاشو یه لیوان آب بیار! زود باش.
از جا برخاستم اما به جای رفتن و آوردن لیوان آبی، راه سمت اتاقم کج کردم.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞