#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_6
اسما: یهو یادم افتاد.....
سریع از سایت زدم بیرون....
یعد از 20 دقیقه رشیدم به پاتوق همیشگی...
رفتم جلو دیدم رسول داره از امام زاده میاد بیرون(توی پاتقشون یه امام زاده هم هس)
پشت سرش راه افتادم....
رفت نشست جایی که همیشه باهم میرفتیم...
به برمه نکاه میکرد معلوم بود حسابی تو فکره..
رفتم کنارش نشستم...
رسول: تو افکارم غرق شده بودم که یه خانم چادری اومد نشست کنارم... نذاشتم نشستن اون کامل بشه سررریا بلند شدم..
اسما: دست رسولو گرفتم و گفتم
بشین عزیزم منم... 😂
رسول: نفسی از سر حرص کشیدم و به صورت دلخور نشستم..
اسما: رسول؟
رسوووول
عه جواب بده دیگه 😐
رسول: بله😌😒
اسما: امممم.... اروم گفتم: ببخشید..
رسول: چی؟
اسما: یکم بلند تر گفتم: ببخشید
رسول: نمیشنوم😂؟
اسما: آقااا گفتم ببخشید
اشتباااه کردم
شنیدی الان؟
رسول: اهوم....
باید فکر کنم...😜
اسما: اروم با کیفم زدم به دست رسولو کفتم: نمیدونم چم شده بود...اعصابم خورد بود...
رسول: اسما، از وقتس از بیمارستان برگشتیم اینجوری شدیا؟
اسما: بی... م... ارس... تان😞💔
ــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سععععییییدددددد
سعید: بلههههه
فرشید: خانم فردوسی اومدش
سعید: خب؟!
فرشید: برو بپرس جوابشو
سعید: برادر من تو میخوای ازدواج کنی نه من
بدو بدو برو خودت بگو بیا به منم بگو😂
فرشید: خجالت میکشم🙈
سعید: پاااشو ببینممم😂😂😐
خوبه میخوای با این خانم ازدواج کنی و سال ها باهاش زندگی کنی... از چی خجالت میکشی؟؟
فرشید: میترسم جوابش منفی باشه..
سعید: ترس نداره که.. برو نگران نباش
اصن بگه نه🤷🏻♂
فرشید: اگه خودتم عاشق میشدی همینو میگفتی؟
سعید: امممم...🙆🏻♂😅
عه بروو دیگه الان میره خونه هااا بعد باید تا فردا صبر کنی
فرشید: ای بابا جرا انقدر شیفتش زوود تموم مییشههه هنوز 5دقیقه هم نشده اومده
سعید: فشرید جان عاشق شدی مثل اینکه مغزتم تکون خورده😂
این خانم 5 ساعت تو سایت بوده😐
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ