eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 روژان: میخواستیم بریم بیرون که یه خانومه اومد تو و سلام کرد زینب: ای واااایییی خاک تووو سرممم شدددد محمد گفته بود بریم برا جلسهههه وایییی ولی اگه بهش بگم رد سادیا رو زدم خوشحال میشه😍😅 بدو بدو رقتم سمت اتاق کنفرانس واااییی فک کنم دیر رسیدم(فک کنم😐) محمد: نمیونم چرا زینب نیومد.. دیگه بیخیالش شدم حتما کار داشته، داشتم میرفتم بیرون که زینب بدو بدو اومد تو زینب: به نفس نفس افتاده بودم ولی چون اقایون اونجا بودن خودمو جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید دیر اومدم اما دست پر اومدم محمد: خانم حسینی لطفا دفعه بعد زود تر بیاید زینب: باشه چشم ببخشید محمد: خب دست پرتون کجاست؟؟ زینب: رد سادیا رو زدم رسول: ایییییییوللللل محمد: بله🤨 رسول: ببخشیداقا یعنی خیلی عالی شد😅 محمد:خب الان کجان؟؟ زینب: یه روستای قدیمی هستش که جمعیت کل اون کسایی که زندگی میکنن اونجا 113 نفر هست از تهران تا اونجا حدود 4 ساعت راهه محمد: اوهم....کارتون خیلی عالی بود زینب: ممنونم روژان: بعد جلسه اقا محمد بهمون 20 دقیقه استراحت داد هممون رفایم تو حیاط اقایون یه جا جمع شدن خانوما هم یه جا داشتیم حرف میزدیم (خانوما) گلنوش: خوش اومدین من گلنوشم ولی بهم میگن گلی پریا: منم پریام بهم میگن پری سعیده: منم سعیده ام همون سعیده صدام میکنن😂 روژان+روژین:خوشبختیم😘🤣 فهیمی: سلام خانوما خانم محمدی ها با من بیاید میزاتونو بهتون نشون بدم البته میز های موقتی تا میز ها برسن (آقایون) سعید: خب دوستان چطورین امیر: من خوب نیستم فرشید: چرا؟ امیر: خیلی گشنمههه همه خندیدند به جز رسول داوود: رسول چته امروز؟؟ فرشید: اره راست میگه از صب وقت دنیا زو نمیگیری داداش(منظورش از این داداش اون داداش نیستا) 😂 رسول: ها..چی... داوود:نیستیااا میگیم چته امروز رسول: اقا خوبم🙂 داوود: نچ خوب نیستی فرشید: اره خوب نیستی سعید: برید کنار برید کنار امیر: چرا؟ سعید: میخـام ببینم چشه داوود: اقا داماد که هستی مهندس هم که هستی فقط همین دکتر رو کم داشتی فرشید: برید کنار اقا داماد دکتر مهندس به کارش برسه رسول:خوبم بابا سعید: دهنتو بااااز کن بگو آااااااااا فرشید+داوو+امیر𑸢اااااا رسول: آاااااا سعید: اوه اوه اوضات خراابه داداش😂 داوود: اقای دکتر امیدی هست؟؟ سعید: هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم فرشید: اول خدا بعدظم چشم و دلمون به شماست همشون زدن زیر خنده😂😂😂🤣🤣 به جز رسووووول امیر: بابا این رسول اصن تو فکره چیزی نمیشنوه😶 رسول: خوبم بچه ها خوبم😘😞 محمد: رفتم تو حیاط تا بگم وقت استرتحت تمومه.......بچه ها وقت تمومه بیاید سر کارتون همه رفتن داخل ادامه دارد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 سعید: مگه تو به فرشید نگفتی سعیده رو از من خاستگاری کنه امیر: خواستم بگم نه دیدم فرشید داره بهم اشاره میده سعید: جوااااب منوووو بدهههه امیر:......... سعید: یقه امیرو گفتم: بگووو امیییییرر فرشید: دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم: من بودم سعید: یقه امیر و ول کردم و گفتم چی!؟ فرشید: من از سعیده خانم خوشم میاد سعید: چی میییگیییی تووووو فرشید:......... محمد: چه خبرتونهههه.....سعید یقه فزشیدو ول کن ببینم سعید: اقا اخه.... محمد: اخه بی اخهههه سعید: اه.. محمد: حالا امیر بگو ببینم چی شده امیر: همون طور که گردنشو میمالید گفت: اقا فکر کنم فرشید از خواهر سعید خاستگاری کرده سعیدم بد قاطی کرده محمد: که اینطور..... حالا چرا تو گردنتو میمالی امیر: ه...ه..یچی اقا محمد: چرا گردنت قرمز شده امیر: چیزی نیست اقا از پله افتادم محمد: اولن دروغ نگو دومن اگر از پله بیوفتی دستت یا پات زخمی میشه نه گردنت برادر من امیر: اقا خوبم... محمد: معلوم میشه پ.ن¹: آرامش مووج میزنه ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_5 سایت روژان: من برم به کارام برسم... رسول: باشه برو خدافظ داوود: بهههه سل
امنیت🇮🇷 عبدی: خانم محمدی روژین: بله اقا عبدی: شما و خواهرتون تشریف ببرید خونه استراحت کنید خواهرتون ترکیه اذیت شد شماهم اینجا روژین: باشه ممنون با اجازه ــــــــــــــــــــــ خونه روژان ـــــــــــــــــــــ روژان: خیلی خسته بودم...دراز کشیده بودم رو تختم و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم که میشه به رسولی که انقدر بچه بازی درمیاره میشه اعتماد کرد یا رفتارش با من اینجوری بود نمیدونم🤷🏻‍♀ یا اصن من دوسش دارم؟ یا به خاطر اینکه جونمو نجات داد بهش جواب احساسی دادم... اون منو دوس داره روژین:خواهرم اگر دوسِت نداشت که خودشو نمینداخت جلوت که تیر به اون بخوره روژان: توکییی اوومدییییی😬😓 روژین: اومدم بگم گوشیت زنگ میخوره که... روژان: که همه چیز رو شنیدی🤦🏻‍♀ روژین: چرا جدیدا بلند بلند فکر میکنی تو؟! روژان: ببخشید🙄 روژین: حالا ناراحت نشو😂♥️ روژان: حالا کی زنگ زده بود؟ روژین: آقاتون😂😂 روژان: روژییین😡 روژین:ببخشید🥺 روژان: بده گوشیو روژین: بفرمایید😊 عه دوباره زنگ زد روژان: گوشیو جواب دادم و با دست به روژین علامت دادم که بره بیرون ولی گوش نداد🤦🏻‍♀ اخه میدونم رسول چی میخواد بگه دوباره روژی گفتنو شروع میکنه بدبختی هم اینه گوشیم خراب شده صداهارو بلندگوعه رسول: سلام روژان: سلام بفرمایید روژین:(بیصدا)😂😂 روژان:الو؟ رسول: الو...عه...میخواستم بگم...به سلامت رسیدید روژان: حالتون خوبه؟ روژین:😂😂😂😂😂😂😂 رسول: نه....بله... روژان: اها😐 رسول: خب کاری ندارید روژین: 😂😂😂 روژان: فکر منم شما زنگ زدید! رسول: آآآ بله درسته خب کاری ندارم... روژان: فکر کنم واقعا خوب باشید😂😂😂 رسول: بله ببخشید خداحافظ روژان: خداحافظ روژین: وااایی دلمممم😂😂😂😂 بیچاره چقدر حول شده بود پ.ن¹: رسول خل میشود 1🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_5 فردا صبح بیمارستان محمد: به به سلام اقایون سعید: سلااام اقااا داوود: ا
امنیت🇮🇷 محمد: الو زینب جان با داوود بیاید اتاق من ــــــــــــــــــــــــــ زینب:سلام داوود: سلام اقا کاری داشتید محمد: داوود تو زینب باید برید برای دستگیری ثنا و صبا و غلام و اون یکی اسمش یادم نیست 😂 زینب: کی هستن اینا😂😂 محمد: چند تا مزاحم فردا راه میوفتید روژان و رسول از اینجا هواتونو دارن هردو:بله چشم داوود رفت بیرون و زینب با محمد کار داشت زینب: محمد یکم فکر کن من با مرد غریبه برم چیکار محمد: روژانم همینو گفت اخرشم.... زینب: بسهههه😐 محمد:😂😂😂 جدا از شوخی من به داوود اعتماد دارم که جگر گوشمو میسپرم بهش خیالت تخت زینب: هووف باشه😔 محمد: برو واسه فردا اماده شو پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_5 عطیه: دلشورم خیلی بیشتر شده بود من هی راه میرفتم ولی عزیز نشسته بود و قران میخوند
🐊 دکتر: همراه محمد حسنی؟ عبدی: پاشدیم و رفتیم سمت دکتر ماییم... آقای دکتر چیشد؟ دکتر: خدا خیلی رحم کرد 6 تا ترکش خورده بود خداروشکر همشونو در اوردیم اما.... رسول: اما چییی😱😭 دکتر: تو کماست.... داوود: کما😳😭😰 سعید: یا خدا😥 رسول: یا حسین😱 عبدی: چقدر طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟😞 دکتر: معلوم نیست....1روز...1هفته....1ماه....1سال... باید فقط به خدا توکل کنید عبدی: دکتر میخواست بره که در گوش من طوری که فقط من بشنوم گفت.. دکتر: زنده موندنش فقط معجزست عبدی: دنیا رو سرم خراب شد... رسول چون کنار من بود شنید، حالش خیلی بد بود...داشت میوفتاد که سریع گرفتمش💔 گفتم: رسووول خووبی؟ رسول: خوبم... اقا عبدی: رسول بیا رسول: توان راه رفتن نداشتم...با کمک اقای عبدی رفتیم... عه اقا...نمیخواد....من...خو...بم عبدی: برو توو رسول ـــــــــــــــــــ دکتر: جانم چیزی شده؟ عبدی:اقای دکتر این دسر ما حالش زیاد خوب نیست... رسولو نشوندم جلو دکتر دکتر:دستشو بده رسور: دکتر داشت فشارمو میگرفت اما من تو دنیای دیگه بودم...تو فکر محمد...تو فکر اینکه چی میشه.... که با صدای دکتر به خودم اومدم دکتر: چرااااتقدر فشارت پاااینه چیکار کردی با خووودت واست یه سرم مینویسم سریع برو بزن عبدی: چشم...مچکر رسول جان پاشو.. ـــــــــــــــــ رسول: به زور آقای عبدی دراز کشیدم اومدن سرمو زدن... سرم خیلی درد میکرد...خوابم میومد اما نمیتونستم بخوابم....چشمامو که میبستم اون صحنه وحشت ناک میومد جلو چشام... کت یه دفعه با داد داوود از فکر اومدم بیرون😨 پ.ن¹: فریاد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_5 داوود: صبا؟ صبا: همونطور که داشتم گزارش رو آماده میکردم گفتم: جانم؟ داوود
🥀 اسما: یهو یادم افتاد..... سریع از سایت زدم بیرون.... یعد از 20 دقیقه رشیدم به پاتوق همیشگی... رفتم جلو دیدم رسول داره از امام زاده میاد بیرون(توی پاتقشون یه امام زاده هم هس) پشت سرش راه افتادم.... رفت نشست جایی که همیشه باهم میرفتیم... به برمه نکاه میکرد معلوم بود حسابی تو فکره.. رفتم کنارش نشستم... رسول: تو افکارم غرق شده بودم که یه خانم چادری اومد نشست کنارم... نذاشتم نشستن اون کامل بشه سررریا بلند شدم.. اسما: دست رسولو گرفتم و گفتم بشین عزیزم منم... 😂 رسول: نفسی از سر حرص کشیدم و به صورت دلخور نشستم.. اسما: رسول؟ رسوووول عه جواب بده دیگه 😐 رسول: بله😌😒 اسما: امممم.... اروم گفتم: ببخشید.. رسول: چی؟ اسما: یکم بلند تر گفتم: ببخشید رسول: نمیشنوم😂؟ اسما: آقااا گفتم ببخشید اشتباااه کردم شنیدی الان؟ رسول: اهوم.... باید فکر کنم...😜 اسما: اروم با کیفم زدم به دست رسولو کفتم: نمیدونم چم شده بود...اعصابم خورد بود... رسول: اسما، از وقتس از بیمارستان برگشتیم اینجوری شدیا؟ اسما: بی... م... ارس... تان😞💔 ــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: سععععییییدددددد سعید: بلههههه فرشید: خانم فردوسی اومدش سعید: خب؟! فرشید: برو بپرس جوابشو سعید: برادر من تو میخوای ازدواج کنی نه من بدو بدو برو خودت بگو بیا به منم بگو😂 فرشید: خجالت میکشم🙈 سعید: پاااشو ببینممم😂😂😐 خوبه میخوای با این خانم ازدواج کنی و سال ها باهاش زندگی کنی... از چی خجالت میکشی؟؟ فرشید: میترسم جوابش منفی باشه.. سعید: ترس نداره که.. برو نگران نباش اصن بگه نه🤷🏻‍♂ فرشید: اگه خودتم عاشق میشدی همینو میگفتی؟ سعید: امممم...🙆🏻‍♂😅 عه بروو دیگه الان میره خونه هااا بعد باید تا فردا صبر کنی فرشید: ای بابا جرا انقدر شیفتش زوود تموم مییشههه هنوز 5دقیقه هم نشده اومده سعید: فشرید جان عاشق شدی مثل اینکه مغزتم تکون خورده😂 این خانم 5 ساعت تو سایت بوده😐 پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_5 شنبه::: روز عملیات::: تو ون:: (زیبنب و روژان تو ون داوود و رسول و محمد رف
امنیت🇮🇷 رسول: دستگیرشون کردیم، شک داشتم که چقدر راحت گرفتیمشون.. که صدای زینب اومد... زینب: یا فاطمه زهرا... محمددد محمدددد صدامووو داریییی محمد: بگو! زینب: روژااان رسول: روژان چی زینب.. زینب: سریع خودتونو برسونید ضلع جنوبی ساختمون سررریع محمد: داوود برو پیش زینب تو، ون ارتباطو وصل کن باهامون سرررریع رسول پشت سرم بیااا بدووو ـــــــــــــــ ثنا: اگه از جونت سیر نشدی اصلحرو بردار بزار ما بریم.. روژان: اتفاقا از جونم سیر شدم... به نظرم شهادت از مرگ معمولی خیلی بهتره ثنا: پس خدانگهد... یه پشه داشت میرفت تو جشمم با دست جلو صورتمو تکون دادم تا پشه دور بشه روژان: از فرصت استفاده کردمو اصلحرو از دستش کشیدم بیرون... حالا من دوتا اصحله داشتم... رسول: با صدای تیری که اومد سرعتم بیشتر شد.. صبا: یه تیر زدم به دست روژان... ثتا: سریع تفنگو برداشتم و مسلح کردم.. و نشونه گرفتم روبه روژان و عقب عقب رفتم..خواستم بزنم، که.... روژان: داشتن فرار میکردن که صدای تیر تو راه رو پیچید... درست نمیدیدم یکم چشامو باز بسته کردم تا شاید جیزی ببینم، متوجه شدم رسول تیر هوایی زد صبا: نشونه گرفته بودم بزنم به رسول... روژان: رسول داشت میومد سمتم دسدم صبا نشونه گرفته و میخواد رسولو بزنه... با تمام دردی که داشتم بلند داد زدم: رسووول.... رسول: متوجه شدمو یه تیر به پای صبا زدم ثنا: خواستم کار صبا رو تموم کنم و تیرو بزنم به رسول که.. روژان: ثنا هم نشونه گرفته بود رو رسول به زور و تلاش تفنگ رو برداشتم بهش تیر شلیک کردم... ولی دیگه جونی واسم نمونده بود و افتادم رو زمین... محمد: داوود، داوود صدامو داری! آمبولانس.. سرررریع رسول: دویدم سمت روژان.. یکم نزدیکش شدم پام لیز خورد و افتادم کنارش.. روژان😭 روژان: همونطور که سرفه میکردم لبخندی زدم و زمزمه کردم خوبم.. رسول: چشاتو نبند تروخدااا.. صبا: به زور خودمو جابه جا کردم.... خواستم تفنگ که بالا سرمه رو بردارم ولی... محمد سریع تفنگ رو با پا دور کرد رسول: روژان داشت چشماشو می بست... سیلی میزدم تو گوشش تا شاید چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت... فریاد زدم: رووووژاااااااننننن😭 محمد: ددداااوودد آمبوولاااانس چیشدددد داوود: اقا الان میرسن... صبا: محمد و رسول بالا سر روژان بودن... حواسشون به من نبود.. رفتم بالا سر ثنا... تموم کرده بود دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریمو نشون... و اروم اروم دور شدم... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_5 رسول: کمرم یکم درد میکرد تا چایی اماده بشه رفتم تو اتاق... اگه تو پذیرایی م
امنیت🇮🇷 فردا::: آرزو: وای رویا باز دیر کردی😐 این روز آخریو ببین میتونی کاری کنی رامون ندن😂 رویا: بریم بریممم ـــــــــــــ آرزو: باورم نمیشه چند قدم مونده تا تموم شدن همچی😂 رویا: به دلت صابون نزن بعدش باید واسه فوق لیسانس در بخونیم😂 آرزو: نمیخواد بهش فکر کنم😂😂 فقط بدو بدو که چیزی تا خلاص شدنمون نمونده😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ رویا: وای تموووم😂😍 آرزو: هیییس ارووووتر😂 فرزاد: اممم... سلام... رویا: زیرلب گفتم باز این پیداش شد.. آرزو: سلام!؟ فرزاد: خوبید؟! رویا: بله خوبیم... کارتون؟ فرزاد: من با آرز... خانم حسینی کار داشتم رویا: قبلا عرض کردن خدمتتون ما باهمیم هر حرفی دارید بفرمایید ما کلی کار داریم.. ــــــــ فرزاد: با من ازدواج میکنی آرزو: 😳 رویا: گمشو پسره بیشعور نگهباااااااان ــــ این خطا واسه جدا کردنه ک قاطی نشه فکر و واقعیت ــــ رویا: دستمو جلو صورتش تکون میدادم و صداش میزدم: آقای اسماعیلی؟ حرف نمیزنید؟! فرزاد: ب. ب. بله؟! آرزو: به ساعتم نگاه کردمو گفتم: ما واقعا دیرمونه حرفتون بمونه برای بعدا ان شاءالله خدانگهدار.. پ.ن¹:.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_5 روز عملیات:: محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن) امیر: یکم باهاش ور رف
چند هفته بعد::: رها: آقا محمد میشه باهاش حرف بزنم بعد بازجویی رو شروع کنید... محمد: با سر اره ای گفتم... ــــــــــــ رها: نفس عمیقی کشیدمو رفتم تو... خانم بنفشه خواستار... با پیام خواستار چه نسبتی دارید! بنفشه: ب.. برا... برادمه... رها: چرا اینکا رو با داوود کردید.... چیکارتون کرده بود مگه! بنفشه: به خدا نمیدونم... فقط پیام حراسون اومد خونه منو بیتارو (دخترش) برد بیرون... تا یه چند ساعتی همین اقا داوود شمارو تعقیب میکردیم که رفت تو یه مغازه که وسائل حلوا و شیرینی رو میفروخت... بهم گفت پیاده شم... کلی وسیله داد دستمو گفت به این اقا التماس کن تا تورو ببره خونه... بعدم گفت اگر اومدن در خونه بگو داوود شوهرته و بیتاهم بچتونه... رها: شوکه شده بودم.... بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون.... چشمام پراز اشک بود... رقتم بیرون با امیر چشم تو چشم شدم... نگاهمو ازش گرفتمو به راهم ادامه دادم.... چشمم افتاد به میز داوود... اشکام سرازیر شد... چهرش جلوی چشام بود... باورم نمیشد رفته... باورم نمیشد دیگه نمیبینمش... پ.ن¹: تمام....! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_5 سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست... رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبو
فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم... لیلا بود...اشکام تمومی نداشت... عکس و فیای عروسیش بود...(چون حجاب داشت نگاهشون کرد) دنیا رو سرم خراب شد... حرفاش تو سرم اکو میشد... «دوستت دارم🙂💚» «من همیشه کنارتم اقای مهندس😂😍» «ماجرای این آقا داماد که میگن چیه؟نکنه خبری بوده واقعا😂🤨» «تا آخر عمرم دوستت دارم🤗» داشتم دیوونه میشدم... بدترین چیز این بود که نه دلیلشو میدونستم نه کاری ازم برمیومد.. ـــــــــــــ چند روز بعد ــــــــــــــ سعید: بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم خودمو گرفتم.... دوری از بچه ها واسم سخت بود... دوری از آقا محمد، رسول، داوود، فرشید..... ولی خاطرات لیلا هم زجر آور بود... به هر گوشه شهر نگاه میکردم با لیلا یه خاطره ای داشتم... چاره ای نبود... امیدوارم برمو به هدفم برسم🙂💔 ــــــــــــ سعید: رفتم پیش اقا محمد تا درمورد تصمیمم صحبت کنم... محمد: یعنی چی سعید... چرا میخوای انتقالی بگیری!؟ اونم هماونم همچین جای خطرناکی! سعید: اقا نمیتونم اینجا باشم... محمد: سرم مابین دستام بود... سعید: لطفا موافقت کنید... محمد: نبودنت سخته ولی خب تصمیمتو گرفیو نمیتونم دخالت کنم... ولی میدونی فرشید چقدر بهت وابستس؟ باید باهاش صحبت کنی.... سعید: 🙂💔😢 ـــــــــــــــــــــ فرشید: تا شنیدم ماجرارو سریع رفتم تو اتاق محمد... سعید: پشت سر فرشید راه افتادم و صداش میزدم... فرشید وایسااا، کجا میری... صبررر کنن محمد: از انتقالی سعید ناراحت بودم... داشتم برگشو امضا میکردم... که فرشید با اصبانیت اومد تو... فرشید: فریاد زدم: قبول کردی محمد.... محمد: به معنی اینکه کاری ازم بر نیومد سری تکون دادم... فرشید: آخه چرااااا.... داوود: فرشید جان اروم باش... چیشده مگه!؟ فرشید:اقا محمد قبول کرد سعید بره ازاینجا😒😫 محمد: خیلی اصبی و ناراحت بود ترجیح دادم چیزی نگم... بلند شدم برم که فرشید دستمو گرفت... فرشید: نباید امضا میکردی آقای فرمانده! محمد: 🚶🏻‍♂..... پ.ن:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_5 عطیه: داشتم کارامو انجام میدادم... که آقا محمد اومدو رفت پیش رسول.. همین
🇮🇷 عطیه: رسول دم در منتظر بود که بریم سایت... یجوری بودم... هم دوست داشتم برم هم میترسیدم... میترسیدم ضایع بازی دربیارم😅 با صدای زنگ در از افکارم خارج شدم...قطعا رسوله... سریع چادرمو سر کردم... مامان کنار آیفون وایشاده بودو به رسول میگفت: الان میاد مامان... مادر عطیه و رسول(افروز): عطیه مادر... کجا موندی بیا برو دیگه...رسول زنگو سوزوند😐 عطیه: مامانی من پشت سرتم چرا داد میزنی😂 افروز: برگشتم سمت صدا... عه... چرا وایسادی خببب... بیا برو دیگه... عطیه: همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:: بزار یاد بگیره یکم صبور باشه... تحمل داشته باشه😂😌 افروز: بیا برو بچه😂 ــــــــــــ سایت ـــــــــــ عطیه: بسم الله گفتمو وارد شدم... بلافاصله بعد از اینکه وارد شدم، با آقا محمد مواجه شدم... هم من هم اقا محمد سریع سرمونو انداختیم پایین... دوباره تپش قلبام شروع شد... دوباره نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم... قطعا الان رنگمم پریده...😬 محمد: با دیدن عطیه خانم از همیشه دستپاچه تر شدم... ضربان قلبم بالا رفت طوری که صداشو میشنیدم... لب زدم:: س...س...سلام عطیه: با صدای آروم: سلام... یکم اینور اونورو نگاه کردمو گفتم:: با اجازه... ببخشید.... و رفتم سمت میزم... محمد: ناخوداگاه برگشتمو بهش نگاه کردم... عطیه: نفس راحتی کشیدمو نشستم رو صندلیم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_5 رسول: آوا من خودم میدونم حتی اگه عملم بشم حتی اگه پیوند قلبم انجام
چند روز بعد: محمد: چیشد علی؟ علی سایبری: اقا همه مپارک بر علیه رسوله... اخرین شانسمون بازجویی از کاترینه.. ــــ فردا ـــ محمد: تو اتاقم نشسته بودم که فرشید اومد تو... چیشده فرشید؟ فرشید: آقا کاترین گفته میخواد بازجوشو ببینه.. میگه حرفای مهمی دارم.. ـــــــــــــــــــــ محمد: از اقای عبدی اجازه گرفتم که خودم بازجوییش کنم... ـــــ محمد: خانم پروانه رحیمی حرف ها و حرکات شما ضبط میشه و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره... متوجه شدین؟ کاترین: سرمو تکون دادم محمد: متوجه شدین!؟ کاترین: بله.. محمد: خب.. میشنوم؟ کاترین: من اهل معاملم.. در برار چیزی که میخوام بگم چی گیرم میاد.. محمد: به اندازه ارزش حرفت تخفیف قائل میشن تو مجازاتت کاترین: کسی که حتی فکرشم نمیکمی بهتون خیانت کرده... اون اطلاعاتو برامون میفرسته... محمد: سوالی نگاش کردم... کاترین: رسول نوروزی... دوست جون جونیتون... محمد: میدونی اگه دروغ بگی.... کاترین: پریدم وسط حرفش... با لحن مسخره ای گفتم: بله بله میدونم... ولی حرفام عین حقیقت... اصن... با این همه دَمُ دستگاه چجوری نفهمیدید سیستم رسول خالی شده؟ درضمن اینم میدونین هیچکی جز رسول نمیتونه سیستمو باز کنه و اطلاعاتشو خالی کنه... محمد: سرم گیج میرفت.... حالم خوب نبود... باور کردنی نبود... اگه راست بگه چی... بدون اینکه خرفی بزنم از اتاق اومدم بیرون که با چهره پریشون عطیه مواجه شدم... عطیه: درد بدی رو تو شکمم حس کردم.. یه دستم رو شکمم بود یه دستم به دیوار... محمد: عطیه... عطیه جان... خوبی... عطیه: دروغ میگه دیگه...مگه نه؟ معلومه که داره دروغ میگه... پ.ن: کم کم داریم به طوفان نزدیک میشیم🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_5 یک هفته بعد: سما: خب.. کارای انتقالت رو انجام دادم ان شاءالله از شنبه مشغول
1 ماه بعد: سارا: شریف یک روز درمیون با شارلوت تماس میگیره و گزارش کار میده... شارلوت و شریف دارن تمام تلاششونو میکنن که بین افغانستانی ها و ایرانی ها فاصله بندازن... شارلوت دستور صادر میکنه و شریف هم انجامشون میده.. متاسفانه تا الان همه کاراش هم با موفقیت انجام شده... هر گندی که بخوادو میزنه بعدشم همه جا پر میکنه مقصر ایرانیان.. محمد: سرمو تکون دادم... خانم حسینی یه گزارش کامل ازش میخوام... سارا: بله چشم... با اجازه.. محمد: نه.. خوشم اومد.. کارش خوبه.. رسول: دست به سینه وایساده بودم... محمد: خندیدمو گفتم: شما که استاد همه مایی😂 تشریف ببر سر کارت.. رسول: کدوم کار؟ این خانم از وقتی اومده یه تنه داره همشو انجام میده... مثل اینکه شارلوت کیس خودشه فقط.. تا یه چیزی ازش در میارم خانم از من جلوتره... محمد: خب بده!؟ رسول: بد نیست.. ولی خب من بیکار فقط نشستم اونجا... محمد: نه همچین بیکارم نیستی.. پشتیبانی کل نیرو ها به عهده شماست... هرکی داره رو کیس خودش کار میکنه اما جنابالی به همشون نظارت داری... رسول: ولی آقا... محمد: رسول بیا برو وقت دنیا رو نگیر😂😐 پ.ن: هنوز همچی ارومه🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ