«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
به سرباز آقا بگو یه رمان خیلی جدید بزاره که حداقل ۱۰۰پارت باشه تابستون بیکار نباشیم ________________
نگران نباشید واسه تابستون قراره بترکونیمممم😍👌🏻
یه توضیح درمورد فعالیت هامون تو تابستون🙂👇🏻
قراره واسه تابستون یه رمان جذاب وهیجانی داشته باشیم....
قبل از اینکه رمان امنیت رو بنویسم راجب همین رمانی که قراره تابستون بزارم فکر میکردم... نزدیکای یک ساله که دارم روش فکر میکن، یعنی زمانی که داشتم رمان امنیت رو مینوشتم به اون رمان فکر میکردم... و بخاطر این همون اول ننوشتمش چون مدارس شروع شده بودن و منم میخواستم با خیال راحت این رمانو بنویسم...
از نظر خودم که خیلی محشر میشه👌🏻
امیدوارم واقعا همینطور باشه...
اونجوریم که من برنامه ریزی کردم تعداد پارت هاش زیاد میشه... اگرم زود تموم شد رمان های دیگه ای رو مینوسم😉ش
نگران اینکه بدون رمان بمونیم نباشید چون همچین اتفاقی نمیوفته و من کلی ایده دارم😂💛
امروز به #دلایلیخیلیمهم بنده نمیتونم فعالیتی داشته باشم.
#بسیجی🦋
امتحان عربیم دادمممم😂😍🎊
مونده ادبیات و مطالعات💔🔪
ان شاءالله بیست و پنجم خلاص میشم😂🎉
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_3 دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه... سریع به داوود زنگ زدم:: الو
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_4
محسن: لیلا شغل سعید چیه؟
لیلا: مامور ام.....
و بعد جلو دهنمو گرفتم😬
ای واییییییی
محسن: سعید ماموره😨
لیلا: ای وای حالا خوبه
تاکید کرد به هیچکی نگم شغلشو حتی بابا🤭
حتما خیلی اصبی میشه...
محسن: حرف بزن لیلا...
سعید ماموره
لیلا: 😓
محسن: پس ماموره...
لیلا: بابا تروخدا به هیچکی نگو
محسن: لیلا باید باهام بیای بریم خارج...
لیلا: عه، چیشد یهویی.... چرا باید بریم...
محسن: باید بریم...
لیلا: چرا بابا...
محسن: ماجرارو گفتم...
لیلا: ای داد بیداد...
ای واااای
بابااااااا😱
تا الان شناسایی شدی
چرا اومدی خبببب😫
محسن: اومدم تورو ببرم
لیلا: من نمیتونم جایی بیام...
محسن: باید بیای
لیلا: نمیام.. من سعیدو تنها نمیزارم
محسن: این سعیدی که میگی باباتو میگیره.... خودتو میگیره
لیلا: من خطایی نکردم که نگران دستگیر شدنم باشم
محسن: به روح مادرت نیای.. مجبور میشم سعیدو بکشم
لیلا: 😱چرا.... چرا باهام این کارو میکنی... 😭
خب اصن نمیومدی...
محسن: میای یا نه!
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_4 محسن: لیلا شغل سعید چیه؟ لیلا: مامور ام..... و بعد جلو دهنمو
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_5
سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست...
رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبونده بودن به آینه...
بازش کردم...
«سلام سعید جان... زمانی که نامه رو میخونی کیلومتر ها از تو دورترم..
اینکه ترکت کنم برام زجر آور بود،ولی فقط وفقط به خاطر خودت اینکارو کردم..امیدوارم حرفمو باور کنی...
از اونجایی که حق طلاق داشتم تضای طلاق دادم برو با اقای وحدت هماهنگ کن همه وکالت هارو بهش دادم... شماره و ادرسم پایین تر نوشتم..
امیدوارم فراموشم کنی...بدون که تا آخر عمرم دوستت دارم»
1 ماه بعد:::
فرشید: سعید خیلی پکر بود..
اصلا مثل قبلنا نبود... داغون شده بود...
این 1 ماه فقط کار میکرد و با هیچکی حرف نمیزد...
خیلی نگرانش بودم....
دیدم ندا داره حراسون میاد سمتم..
ندا: فرشید فرشید فرشییددد😱
فرشید: چیشده!
ندا: لیلا.... لیلاااا
فرشید: لیلا چی🤨
ندا: با صدای اروم گفتم: ازدواج کرده🤭😓
فرشید: با داد و تعجب گفتم: چیی😳
ندا: هییییس🤫
فرررشید تروخدا یواش
فرشید: سعید بفهمه که سکته میکنه😖
ندا: خب دیگه... نباید بزاریم بفهمه
فرشید: شک نکن میفهمه... یه جوری بهش میگن بهش میرسونن مطمعنم...
حالا تو مطمعنی ازدواج کرده
ندا: تو این دوره زمونه از هیچی نمیشه مطمعن بود...
ولی خب این عکسو واسم فرستادن ببین😓
پ.ن:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_5 سعید: رفتم خونه دیدم هیچکی نیست... رفتم تو اتاق یه نامه رو چسبو
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_6
فردا:::
سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد...
بازشون کردم...
لیلا بود...اشکام تمومی نداشت...
عکس و فیای عروسیش بود...(چون حجاب داشت نگاهشون کرد)
دنیا رو سرم خراب شد...
حرفاش تو سرم اکو میشد...
«دوستت دارم🙂💚»
«من همیشه کنارتم اقای مهندس😂😍»
«ماجرای این آقا داماد که میگن چیه؟نکنه خبری بوده واقعا😂🤨»
«تا آخر عمرم دوستت دارم🤗»
داشتم دیوونه میشدم...
بدترین چیز این بود که نه دلیلشو میدونستم نه کاری ازم برمیومد..
ـــــــــــــ چند روز بعد ــــــــــــــ
سعید: بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم خودمو گرفتم....
دوری از بچه ها واسم سخت بود...
دوری از آقا محمد، رسول، داوود، فرشید.....
ولی خاطرات لیلا هم زجر آور بود... به هر گوشه شهر نگاه میکردم با لیلا یه خاطره ای داشتم...
چاره ای نبود... امیدوارم برمو به هدفم برسم🙂💔
ــــــــــــ
سعید: رفتم پیش اقا محمد تا درمورد تصمیمم صحبت کنم...
محمد: یعنی چی سعید...
چرا میخوای انتقالی بگیری!؟
اونم هماونم همچین جای خطرناکی!
سعید: اقا نمیتونم اینجا باشم...
محمد: سرم مابین دستام بود...
سعید: لطفا موافقت کنید...
محمد: نبودنت سخته ولی خب تصمیمتو گرفیو نمیتونم دخالت کنم...
ولی میدونی فرشید چقدر بهت وابستس؟ باید باهاش صحبت کنی....
سعید: 🙂💔😢
ـــــــــــــــــــــ
فرشید: تا شنیدم ماجرارو سریع رفتم تو اتاق محمد...
سعید: پشت سر فرشید راه افتادم و صداش میزدم...
فرشید وایسااا، کجا میری... صبررر کنن
محمد: از انتقالی سعید ناراحت بودم... داشتم برگشو امضا میکردم...
که فرشید با اصبانیت اومد تو...
فرشید: فریاد زدم: قبول کردی محمد....
محمد: به معنی اینکه کاری ازم بر نیومد سری تکون دادم...
فرشید: آخه چرااااا....
داوود: فرشید جان اروم باش... چیشده مگه!؟
فرشید:اقا محمد قبول کرد سعید بره ازاینجا😒😫
محمد: خیلی اصبی و ناراحت بود ترجیح دادم چیزی نگم...
بلند شدم برم که فرشید دستمو گرفت...
فرشید: نباید امضا میکردی آقای فرمانده!
محمد: 🚶🏻♂.....
پ.ن:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
🔴 فصل سوم «گاندو» کلید میخورد 🔹مهدی نقویان، مدیرعامل موسسه اندیشه شهید آوینی گفت: به این دلیل که ا
عزیزانی که اطلاعی از ساخت فصل سوم گاندو ندارند این عکس هارو ببینن لطفا!
سلام شبتون بخیر
من امروزم فعالیت نداشتم.
بنده به شدت مریضاحوالم و حالم اصلا مساعد نیست.
به همین دلیل فعالیت نداشتم.
انشاالله حالم که خوبِخوب شد در خدمتتونم.
یاعلے
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام شبتون بخیر من امروزم فعالیت نداشتم. بنده به شدت مریضاحوالم و حالم اصلا مساعد نیست. به همین دلی
سلام عزیزم ان شاءالله به زودی خوب میشی
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام عزیزم ان شاءالله به زودی خوب میشی
ممنونم عزیزدلم ، امیدوارم🤧
#بسیجی🦋
بازم شرمنده تا امتحانات تموم شد
چند روز بعد به شدت حالم نامساعد شد و نیاز شد برم بیمارستان و.... .
#بسیجی🦋
وی درحال آماده شدن برای رفتن و دادن امتحان ادبیات می باشد🙂🔪
ان شاءالله برگشتم پارت داریم💕
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_6 فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم.
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_7
چند ساعت بعد:::
فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر اون چی بود... انقدر اصبی بودم فقط میخواستم سریکی داد بزنم....
رفتم تو اتاق... در زدمو وارد شدم...
محمد: سردرد بدی گرفته بودم با دست چشمامو ماساژ میدادم...
صدای در اومد::: بفرمایید
فرشید: سلام...
محمد: با صدای فرشید سرمو بالا کردم...
علیک سلام اقا فرشید، بفرما بشین
فرشید: بی مقدمه چینی گفتم: ببخشید آقا، دست خودم نبود... خیلی حالم بد بود...
محمد:......
ــــــــــــــــــــــــــ
سعید: رفتم خونه تا وسایلو جمع کنم برای فردا....
لباسامو چیدم تموم... قاب عکسارو برداشتم... اولین عکس، عکس خودمو فرشید بود... یادش بخیر... اینجا تولدش بود...
بعد استاد... اینجا پشت میزش نشسته بودم... خیلی ازم اصبانی بود.. ولی خیلی خوب افتاده بود ته اون اصبانیت یه لبخند بود
بعدی هم داوود.... اینجا قبل تیر خوردنش بود که با کلت ها عکس گرفتیم...
بعدم عکس با اقا محمد... مثل همیشه جدی و مهربون هیچکدوم از جلف بازیای مارو در نیاورد..(لبخند کمرنگی زد)
در آخرم عکس دسته جمعی... آخ چقدر دلم اون روزارو میخواد....
به خودم اومد صورتم خیس بود...
دستی روی صورتم کشیدمو گفتم: کی گریه کردم!
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امتحان عربیم دادمممم😂😍🎊 مونده ادبیات و مطالعات💔🔪 ان شاءالله بیست و پنجم خلاص میشم😂🎉
واییییی ۲۵خدا کمکت کنه خواهر❤️😂