«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_3 رها: یعنی چی😭😳 امیر: یعنی داوود زن داره... رها: باورم نمیشه 😭 امیر
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_4
رها: با صدای داوود به خودم اومدم...
داوود: رها جان کجایی!
گوش بده دیگه..
خانم بگید لطفا
بنفشه: خواستم حرفایی که پیام بهم گفته رو بزنم،اما وقتی حال بد اون دختر رو دیدم یاد خودمو اکبر افتادم.... حرفامو عوض کردم::: بله شمارو یادمه... دیروز لطف کردید منو رسوندید... خدا از برادری کمتون نکنه... نمیدونید چه لطفی به من کردید...
رها: یهو صدای یه اقا اومد..
آقا(اکبر): بنفشه کیه!
بنفشه: همون اقایی که دیروز رسوندن منو...گفتم که بهت!
اکبر: عه.... بگو بیان تو...
سلام اقا...(دست دادم)
دستتون واقعا درد نکنه دیرزو خیلی لطف کردید به خانمم
بنفشه: همسرم هستن...
داوود: نه آقا این چه حرفیه.. وظیفه بود
اکبر: وظیفه آقایتون بود...
بفرمایید، تشریف بیارید داخل..
داوود: نه مزاحم نمیشیم...
با اجازه توپ
ـــــــ رفتن تو ماشین ـــــــ
رها: نفس راحتی کشیدمو سرمو تکیه دادم به صندلی...
داوود: حالا دیدی تو و داداشت زود قضاوتم کردید!
اصلا اجازه حرف زدن به ادم نمیدید😅
رها: 😆❤️
داوود: حالا کی امیرو قانع کنه🙄
رها: خودم باهاش حرف میزنم...
ـــــــــــ خونه ـــــــــــ
امیر: بگو رها چیشده؟
رها: من امروز....
امیر: صدای پیامک گوشیم حرف رهارو قط کرد...
معذرت خواهی کردمو گوشیو چک کردم..
دوباره عکس جدید...
بفرما اینم اقا داوودتون ... حالا باز بگو داوود هیچکارس..
گوشبو گذاشتم رو زمین بلند شدمو رفتم تو حیاط...
رها: گوشیو برداشتمو با چشای پراز اشک عکسارو نگاه کردم....
میدونستم دروغه ولی حالم خوش نبود...
ــــــــــ سایت ــــــــــ
امیر: رفتم تو اتاق استراحت دیدم داوود نشسته اونجا....
داوود: سریع بلند شدم...
سلا.....
با حرکتش حرفم نصفه موند
امیر: یقشو گرفتمو چسبوندمش به دیوار...
داوود، یه بار دیگه دورو بر رها بپلکی من میدونمو تو برو پیش اون یکی زنت دیگه...
فک میکنی نفهمیدم دیروز بردیش دم خونه اون زنه و یه مشت چرت و پرت بهش فهموندی...
داوود: امیر... داری زود قضاوت میکنی بفهم اینو...
زنم کجا بود!
امیر: یه سیلی زدم تو گوشش...
داوود: هیچ عکس العملی نشون ندادم...
درد قلبم از درد صورتم بیشتر بود..(اینجا درد قلب به نشانه عشقه وگرنه فعلا بیماری نداره😂)
ــــــــــ چند روز بعد ـــــــــ
داوود: زخم کنار لبم خودنمایی میکرد... ولی کاریشم نمیشد کرد...
رفتم سایت جلسه داشتیم...
ــــــــــ
محمد: پیام خواستار 27 ساله مجرد...
بازیچه یه باند جاسوسی که اطلاعات مهم رو به کشور های دیگه منتقل میکنن...
چهارشنبه یعنی فردا لب مرز قرار داره تا اطلاعاتی که 1ساله داره جمع میکنن رو به یکی از مقامات لندن بده...
امیر: چقدر آشنا بود قیافش...
به ذهنم فشار میاوردم تا بشناسمش ولی فایده نداشت...
محمد: نباید بزاریم اون اطلاعات از کشور خارج بشن...
امیر، فرشید ، با من میاید... رسول ، سعید و داوود شما بمونید سایت...
داوود: اقا اگه میشه منم میام...
محمد: خیلی خطرناکه ها
داوود: عیب نداره اقا، آخرش شهادته که نگران نباشید من لیاقتشو ندارم🙂
رها: با حرفاش دلم ریخت... یه حس خیلی بدی داشتم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام علیکم....
ان شاءالله امروز دوتا پارت آخر رو بارگذاری میکنم و از فردا رمان «عشق تا شهادت» رو شروع میکنیم...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_4 رها: با صدای داوود به خودم اومدم... داوود: رها جان کجایی! گوش بده د
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_5
روز عملیات::
محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن)
امیر: یکم باهاش ور رفتم...
بفرمایید اقا...
محمد: بریم....
فرشید: تفنگامونو مصلح کردیم...
داوود: اروم اروم میرفتیم جلو...
که یهو پیام جلومون سبز شد......
پیام: تکون نخورید... برید عقب... برید عقب...
محمد: اصلحتو بنداز...
امیر: باورم نمیشد.....
خا... خاست.. خاستگار رها.....
پیام: برررید عقببببب
به خدااا میزنماااا
امیر: صداشم خیلی شبیه همونی بود که زنگ زد ماجرای داوودو گفت...
وای.... خودشه....
یعنی بازیم داده...
وای که چه اشتباهی کردم...
داوود: نزدیک دیوار بودم... پله هایی که اونحا بود نظرمو جلب کرد...خوب نگاه کردم فهمیدم از رو پله ها راه داره به پشت سر پیام...
با چشم و اشاره به فرشید منظورمو رسوندم...
رسیدم پشت سرش...
بدون اینکه حرفی بزنم سریع دستشو گرفتو خوابوندمش رو زمین.. دستبندو زدمو بلندشدم...
فقط صدای تیر شنیدم و دردی تو استخونای پشتم احساس کردم..برگشتم سمت صدا...خواستم تیر بزنم که....
فرشید: یا حسین....
سریع یه تیر شلیک کردم...
چون واسه داوود حول بودم خوب نشونه گیری نکردمو زدم تو دستش...
امیر: افتادم روزمین کنار داوود....
داوود، داوود جان😭
داوود داداش😭
زود قضاوتت کردم... ببخش منو😭
داوود تروخدا چشاتو نبند😭
داوود: موا... ظب... رها.... با... ش
امیر: با سیلی میزدم تو گوشش تا چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت....
فریاد زدم: دااااووووددددد😭😭
ـــــــــــ بیمارستان ــــــــــ
امیر: دعا دعا میکردم چیزی نشده باشه...
دیدم دکتر دارع میاد بیرون...
فرشید: دکتر چیشد!
دکتر: متاسفم...
تیر اول خورده بود توی نخاعشون
تیر دومم وسط قلب
خدا بهتون صبر بده، تسلیت میگم
امیر: کلمه آخر تو سرم اکو میشد...
«تسلیت میگم»
ــــــــــــــــــــ
مادر داوود(فاطمه): دلشوره بدی داشتم....
از داوود خبری نبود...
شروع کردم به ذکر گفتن...
ـــــــــ چند روز بعد ــــــــ
رها: جنازه رو اوردن😭
انقدر التماس کردم تا راضی شدن چند ثانیه پارچرو کنار بزنن....
اشکام اجاره نمیداد چهرشو ببینم.... با دستام پاکشون کردم...
گریه هام شدت گرفت...
فریاد میزدمو داوودو صدا میکردم😭
فاطمه: ای خدا😭😭
پسرم😭
همه کسم😭😭
الهی مادر برات بمیره😭😭
قرار بود این حلوارو باهم واسه بابات پخش کنیم ولی الان باید خودم پخشش کنم واست😭😭
سعید: اصلا حالمون خوب نبود... امیر یه گوشه بی صدا اشک میریخت و به جنازه چشم دوخته بود...
فرشید: خاطره هامون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد....
اپ.ن¹: پایانی تلخ...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_5 روز عملیات:: محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن) امیر: یکم باهاش ور رف
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_6
چند هفته بعد:::
رها: آقا محمد میشه باهاش حرف بزنم بعد بازجویی رو شروع کنید...
محمد: با سر اره ای گفتم...
ــــــــــــ
رها: نفس عمیقی کشیدمو رفتم تو...
خانم بنفشه خواستار...
با پیام خواستار چه نسبتی دارید!
بنفشه: ب.. برا... برادمه...
رها: چرا اینکا رو با داوود کردید....
چیکارتون کرده بود مگه!
بنفشه: به خدا نمیدونم...
فقط پیام حراسون اومد خونه منو بیتارو (دخترش) برد بیرون... تا یه چند ساعتی همین اقا داوود شمارو تعقیب میکردیم که رفت تو یه مغازه که وسائل حلوا و شیرینی رو میفروخت... بهم گفت پیاده شم... کلی وسیله داد دستمو گفت به این اقا التماس کن تا تورو ببره خونه...
بعدم گفت اگر اومدن در خونه بگو داوود شوهرته و بیتاهم بچتونه...
رها: شوکه شده بودم....
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون....
چشمام پراز اشک بود...
رقتم بیرون با امیر چشم تو چشم شدم...
نگاهمو ازش گرفتمو به راهم ادامه دادم....
چشمم افتاد به میز داوود...
اشکام سرازیر شد...
چهرش جلوی چشام بود...
باورم نمیشد رفته...
باورم نمیشد دیگه نمیبینمش...
پ.ن¹: تمام....!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها رمان «قضاوت» یه کلیپ داره که الان کاملا آمادست فقط یه موسیقی میخواد که الان وقت ندارم بگردم پیدا کنم...
ان شاءالله بعد امتحانا اون کلیپ روهم میزارم واستون...
سلام روزتون منور به نور خدا...
فقط تا ۴ روز دیگه امتحاناتم تموم میشه و بعد از ۱ روز استراحت در خدمتتونم👌🏻✨🌱
#بسیجی🦋
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_1
توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که استاد دانشگاهه
فرشید هم با دوست صمیمی لیلا که اسمش نداست نامزد کرده...
ــــــــــــــــــ بریم سراغ داستان ـــــــــــــــــ
لیلا: سعید آماده شو دیر شد..
سعید: اومدم اومدم...
ـــــــــ
سعید: بفرمایید دقیقا سر ساعت رسوندمت... الکیم حرص خوردی فقط😂😐
لیلا: ممنون😅❤️
خدافظ..
سعید: مراقب خودت باش..
لیلا: توهم همینطور...
ـــــــــــــ سایت ـــــــــــــ
جلسه::
محمد: یه کیس جدید که توسط مرد مسنی به اسم حسن فتاحی اداره میشه... البته مطمعن نیستیم که این اسم، اسم واقعیش باشه...
رسول، شما زحمت این کارو بکش ببین میتونی اسم واقعی شو پیدا کنی!
سعید و داوود، ت میم حسن فتاحی باید بفهمیم با کیا میره و میاد
فرشید توهم شنود تلفناشو چک کن
هرنکنه کوچیکی میتونه کمکمون کنه...
(همگی به معنی اینکه متوجه شدن سرشونو تکون دادن)
ــــــــــــــــــــــــــــ
لیلا: زمان اولین کلاس تموم شد...دانشجو ها یکی یکی رفتن بیرون خودمم داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود.. اول خواستم جواب ندم بعد گفتم اگه....
جواب دادم
الو؟
محسن: سلام
لیلا: شما؟
محسن: همون که بزرگت کرد...
لیلا: سلام بابا خوبید؟
چه عجب زنگ زدید!؟
محسن: دارم میام ایران..
لیلا: ایران😳
محسن: اهوم
لیلا: ب.. ب.. باشه... کی میرسید؟
محسن: امشب راه میوفتم..
لیلا: باشه... رسیدید زنگ بزنید بیام دنبالتون...
ـــــــــــــــ شب،خونه ـــــــــــــــ
لیلا: سلام سعید جان... خسته نباشی
سعید: سلام عزیزم ممنون توهم همینطور
لیلا: برو لباساتو عوض کن که شامو بکشم
سعید: به قول رسول ایوللل😂😍
لیلا: 😂
ـــــ سر میز شام ــــ
لیلا: میگم سعید
سعید: جانم؟
لیلا: جانت بی بلا، بابام نیخواد بیاد ایران
سعید: عه، به سلامتی... چشمت روشن...
کی میرسن حالا؟
لیلا: احتمالا فردا
سعید: خودم فردا میرم دنبالش..
فقط یه عکسی چیزی ازشون نشونم بده بشناسم😂
لیلا: وای یعنی بعد دوماه بابای منو نمیشناسی😂
سعید: عزیزم شما عکسی به من نشون دادی؟!😐😂
لیلا: خیر سوال بعدی😂😅
یکم با گوشیم ور رفتم....
بفرمایید اینم عکس بابای بنده
سعید: ببی.....
با دیدن عکس حرفم نصفه موند....
وایییی
برای اینکه به خودم دلداری بدم میگفتم حتما شباهت ظاهریه!
لیلا: سعید!
کجایی؟
سعید: ها؟!
هیچی...
لیلا: میگم تو مگه فردا شیفت نیستی!
سعید: چرا!
لیلا: خب پس خودم میرم دنبال بابا تو به کارت برس☺️
پ.ن:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام سلام، وی امتحان علومشو داااااد😍🎉
سلام عزیزم
چه جالب منم امروز امتحان علوم داشتم☺️
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_1 توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که ا
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_2
فرشید: اقا محمد...
محمد: چیشده فرشید
فرشید: اقا، فتاحی به یه خانمی زنگ زد گفت امشب پرواز داره برا ایران...
محمد: اون که الانشم تو ایرانه..
اون خانمه کی بود؟
فرشید: اجازه بدید...
یهجیزایی تایپ کردم عکس با اومد...
صاحب این خط این خا.... عه😳
این که...
محمد: زن سعیده😳
فرشید: یعنی چی😳
محمد: زن سعید چی صداش میکرد؟
فرشید: بابا
محمد: بابا😳
یعنی دخترشه!
فرشید: 🤷🏻♂
محمد: سعید کجاست الان؟
فرشید: خونه... استراحته..
محمد: فردا شیفته دیگه؟
فرشید: بله ولی ظهر میاد سایت چون صبح باید ت میم فتاحی وایسه
ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ
سعید: دم خونه فتاحی منتظر بودم.. تو این فکر بودم چقدر بابای لیلا به فتاحی شبیه
بلاخره اومد بیرون... با اقا محسنی مو نمیزد... نکنه برادر دوقولشه... ولی لیلا که گفت عمو نداره...
سعی کردم از افکارم بیرون بیام...
رفت سمت فرودگاه... رانندش ساک هاشو گذاشت پایین و خودش سوار شد رفت...
اول فک کردم میخواد از شهر خارج بشه ولی مثل اینکه منتظر کسی بود...
یه ماشین اومد سمتش... ما.. ماشین لیلا بود😳
باورم نمیشد.... چشمامو مالیدم تا مطمعن بشم...
از ماشین پیاده شد... خودش بود😳
سوارش کرد و راه افتاد...
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه اومدن این پیامو حتما بخونن✅💚
سلام صبحتون بخیر💫
وی فردا امتحان املا داره و داره از زندگی لذت میبره😂🎉
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_2 فرشید: اقا محمد... محمد: چیشده فرشید فرشید: اقا، فتاحی به یه
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_3
دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه...
سریع به داوود زنگ زدم::
الو داوود جان؟
داوود: سلام جانم سعید
سعید: داوود نمیخواد تو بیای ت میم... من امروزو کامل میمونم...
داوود: نه بابا خسته میشی میرم خودم
سعید: نه میمونم خسته نیستم..
داوود: دستت درد نکنه اقا داماد❤️😂
سعید: لبخند الکی زدمو خداحافظی کردم...
بلافاصله زنگ زدم اقا محمد...
همه ماجرارو توضیح دادم...
محمد: صبح هم همین اقا با خانمت تماس گرفته و لیلا خانم بابا صداش کرده...
سعید: وای یعنی چی!
محمد: سعید آروم باش و برو تو خونه... حواست جمع باشه ها هرچیم شد بهم زنگ بزن
سعید: چشم اقا خدانگهدار
ــــــــــــ خونه ــــــــــــ
سعید: سلااااام
لیلا: عه بابا سعید اومد...
سعید: سعی کردم تعجبمو پنهان کنم...
سلام پدر جان مشتاق دیدار
محسن: سلام... پس اقا سعید شمایی
سعید: 🙂
لیلا: شما بشینید منم برم واستون شربت بیارم...
سعید: لباسامو عوض کردمو نشستم رو مبل
محسن: خب اقا سعید، شغل شما چیه...
سعید: کارمند هستم
محسن: خب یه شغلی باید داشته باشی دیگه
لیلا: بفرمایید شربت...
سعید: لیلا به دادم رسید...
ـــــــــــــــ فردا، سایت ــــــــــــــــ
سعید: یه راست رفتم پیش اقا محمد..
محمد: سلام سعید چه خبر
سعید: اقا خودشه..
محمد: فقط این عجیبه که چجوری همسر تو فلاحیه ولی اون فتاحی
سعید: و همین باعث میشه مطمعن بشیم که اسم و فامیلیش جعلیه
محمد: دقی..
با اومدن رسول حرفم نصفه موند
رسول: اقا یه دقیقه میاید پایین؟
ـــــــــــــــــ
محمد: خب رسول؟
رسول: اقا اسم اصلی فتاحی رو در اوردم
محمد و سعید:؟!
رسول: محسن فلاحی....
یه دختر داره به اسم
با تعجب به اسم نگاه کردم....
به اسم لیلا فلاحی😳😳
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام صبحتون منور به عطر خدا🌱
وی داره میره آخرین امتحانشو بده و برگرده✨
زیر سایه آقا امام زمان ، روزتون خوش...👌🏻
#بر_چهرهٔ_دلربای_مهدی_صلوات
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام صبحتون منور به عطر خدا🌱 وی داره میره آخرین امتحانشو بده و برگرده✨ زیر سایه آقا امام زمان ، روزت
خوش بحالت😂واسه من سه تا دیگه مونده💔
موفق باشی عزیزم☺️❤️
سلام وقتتون به نیکی👌🏻
بهامیدخدا از فردا ظهر فعالیت رو شروع میکنم ، امیدوارم ایتا همراهی کنه و کلیپها ارسال بشن...
#بسیجی🦋