امنیت🇮🇷
#پارت_2
که یک دفعه یک خانمی رو دیدم به نظرم خیلی چهره اش آشنا بود ولی توجه نکردم و رفتم که سفارش هارو بدم
(5 دقیقه بعد)
روژین: روژان سفارش دادم
روژان: چیا سفارش دادی
روژین: دوتا پیتزامخصوص دوتا نوشابه،سس پنیر(روژان عاشق سس پنیر بود) دوتا هم سالاد
روژان:اووو خیلی جذابهههه😍😋
روژین: قربون خواهر شکمموم برم😂❤️
روژان: خدا نکنه😂😅😘
غذا هارو اوردن منو روژین شروع به خوردن کردیم واقعا خوشمزه بود
روژین: خب غذامونم ک تموم شد بریم؟
روژان: اره مرسی روژینواقعا چسبید😘
روژین: ❤️😘
روژان: روژین؟!
روژین: جانم
روژان: اون خانم رو ببین که کنار اون آقا نشسته
روژین: اونی که روسری قرمز پوشیده؟
روژان: اره
روژین: خب؟!
روژان: خیلی چهره اش آشناست ولی نمیدونم کجا دیدمش🧐
روژین: اره راست میگی خیلی چهره اش آشناس
روژان: بریم بپرسیم ازش؟
روژین:وای نه زشته
روژان: اخه ذهنمو مشغول کرده
روژین: عههه روژاااااان
روژان: واااییی بلههه
روژین: خانمه داره میاد سمتمون
روژان: یا خدا مطمعنی
روژین: اره ببینش
روژان: طبیعی باش
خانمه: سلاااام دخترا
روژان: سلام بفرمایید
خانمه: حالا دیگه منو نمیشناسید؟
روژین: شما؟
خانمه: به مختون فشار نیارید میگم بابا آیدام
روژان: آیدا تووعییی
آیدا: اره دیگه
روژین: ع روژان گفت چهرت آشناستا
آیدا: بازم به مرام روژان
روژین: نههههه منم گفتم آشنایی
آیدا: اها😂
روژان+روژین:😂🤣❤️
روژین: خب اون اقاعه کیه؟؟
روژان: اره بگو ببینیم اون اقاعه کیه؟
آیدا: حالابعدا میگم بهتون
روژان: عههه بگو دیگه لوس نشو
روژین: اره بگووووو
آیدا: نچ
روژان: خب بگو ببینم چند سالته شغلت چیه
آیدا: به نام خدا آیدا صادقی هستم 23 ساله تهران به دنیا اومدم به 3 زبان خارج کشو مصلح هستم
روژان+روژین+آیدا: 😂😂😂
روژان: خب نگفتی شغلت چیه؟
روژین: اره همه چیو گفتی بجز شغلت😂
آیدا: یه رااااازه
روژین: عه داشتییییم
آقا: آیدا جان بیا بریم دیگه
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_2
#فصل_2
سعید: فرشییید بگووو کیییی
فرشید: امیر
سعید: اامممیییییرررررر
فرشید: اره
سعید: باشه
فرشید: کجااا میریی
سعید: میبینی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: خواستم وارد کوچه بشم ولی باز برگشتم دلشو نداشتم برم تو کوچه...داشتم با خودم فکر میکردم
اگه رسول چیزیش شده باشه
اگه یه ترکش دیگه خورده باشه تو همون ناحیه کمرش
اگه زبونم لال...
داوود: نه بابا این فکرا چیه خدانکنه
زینب: شنیدید چی گفتم
داوود: بله بلند بلند فکر کردید😂
روژان: زینب جانم بیا برو تو شاید اصن همه چی برخلاف فکر تو باشه
زینب: باشه😔
داوود: منم پشت سرتون میام
زینب: با نام خدا وارد کوچه شدم...
داوود: رسوووول
زینب: وای رسوللل
داوود: خوبی
رسول: اره خوبم
زینب: صدای تیر چی بود صدای انفجار چی بود
رسول: انفجار که مال یه کوچه دیگه بود صدای تیر هم مال من بود
زینب: از تو
رسول: اره یدونه زدم به دست سادیا
زینب: رفتم پیش رسول.....مطمعنی خوبی هیجات زخم نشده....
داوود: زینب خانم دوتا دستای رسولو گرفته بود مثل این بچه دوساله ها داشت رسولو نگاه میکرد که نکنه چیزیش شده باشه(منظور از بچه دوساله رسول هست😂)
رسول: خوبم زینب جا.......آخخخ
زینب: یا خدااا چیشد
رسول: ه..ی..چ...ی...
زینب: دستمو از روی دست رسول برداشتم دیدم...
پ.ن¹: چییشدد
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_1 روژان: رفتم نشستم کنار رسول تا آمبولانس بباد رسول: ر...و...ژ...ی(با لبخند)
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_2
رسول: چشمامو باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم یکم اینور و اون ور نگاه کردم دیدم روژی رو صندلی کنار تختم خوابیده خواستم دستم رو بزارم تو شکمم که دیدم یه برگه تو شکممه یکم دقت کردم دیدم اون نامه ای هست که به روژان داده بودم....
یعنی قبول کرده😍
یا جوابش منفیه💔
خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد....
خستگی از صورتش میبارید..
روژان: بیدار شدم دیدم رسول به هوش اومده..
مثل فرفره از جام بلند شدم
ررسوول خوبییی
رسول: خوبم...تو خوبی
روژان:من خوبم بزار برم به پرستار خبر بدمممم
رسول: روژی
روژان: رسول خودم این دفعه نیزنم تو مغزتاا😂🔫
رسول:ببخشید بابا😂
میگم؟!
روژان: چی؟بگو سریع باید برم به پرستار بگم
رسول: نامه مو خوندی
روژان: اره
رسول: جواب؟!🤨
روژان: گفتی اگر مثبت بود بهت برگردونم
لبخند زدم سرمو انداختم پایین و رفتم☺️
پ.ن¹:بازگشتی پرمهر😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_1 روژان: رسسووووووللللللل یادم افتار به رسول ردیاب وصله روشن کردم دیدم توی نم
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_2
محمد: داشتم کارامو انجام میدادم که یهو قلبم تیر کشید خیلی درد بدی بود از شدت درد دستمُ گذاشتم رو قلبم انقدر درد داشتم که نفسم بالا نمیومد که سیاهی مطلق......
رسول: رفتم گزارش هارو بدم به محمد که دیدم افتاده وسط اتاقش
برگه ها از دستم افتاد...فقط داد میزدم و محمدُ صدا میزدم.... یا حسین محمددد
داوود: رسول چیش.... ای وای مح...محمد
رسول: داوود بدو، بدو زنگ بزن اورژانس بدوو
داوود: ب..باشه
رسول: محمد چشماتو باز کن دادا...
اخخ باز این درد لعنتی اومد سراغم...
ـــــــــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــــــ
علی: محمد با خودش چیکار کردهههه
حالش خیلییی بدههههه هرچه سریع تر باید عنل بشه
رسول: زبونم قفل شده بود نمیتونستم هیچ کاری بکنم
عطیه: محمددد محدددد کوووو
رسول: زنداداش شما از کجا فهمیدی😳
عطیه: اقا سعید گفت😭
محمددد کوووووو
رسول: دارن واسه عمل آماده اش میکنن
عطیه: مبشه ببینمش😭
علی: عطیه خانم اینجا چیکار میکنی😳
عطیه: میشه ببینمش تروخدااا😭😭
علی:باشه باشه ولی کوتاه
ـــــــــــــــــــ
عطیه: محمد😭😭
باید بلند شی😭😭😭😭
بیدار شو باید بچه مونو باهم بزرگ کنیمممم😭😭😭😭
عزیز میگه حتما بچه پسره توهم که پسر دوست داری😭
بلند شو دیگه
محمد منو تنها نزااار
بچمون منو تورو باهم میخواددد😭
تروخدا بلند شو😭😭😭😭
رسول: زنداداش بیاید بیرون لطفا
عطیه:😭😭
ـــــــــــــــــــــــ
رسول: الو روژان
همه چیو تعریف کرد
روژان: ای وای الان کدوم بیمارستانید
رسول: بیمارستان همیشه گیه😂
روژان: الان وقت مزه ریخته😂❤️
رسول:ببخشید....پس بروبه زینب بگو
روژان: عههه من نمیتونم
رسول: بگو دیگه خانمم
روژان: عزیزم من خر نیمشم حداقل بیا دوتایی بگیم بهش
رسول: باشه
ـــــــــــــــــ
ماشین:
رسول: خپبی زینب جان
زینب: رسوووول 500 باره داری این سوالو میپرسی
بگو چیشدههه
رسول:مح..
زینب: نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
یااا فاااطمهههه زهراااااا محمد چیشدهههه
کجایت محمدددد
یااا خداااا
قلبش درد گرفتهههه
رسووول بگووو دیگههههه
رسول: خواهر من اجازه بده حرفم تموم شه بعد شروع کن...
روژان جان بقیشو تو بگو
روژان: عهه رسوول بگو یکمشو حداقل
رسول: بگو تروخدا حالم خوب نیست
روژان: اهههه باشه
آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم
عه...ببین...اقا محمد....یه کوچولو...یکم..خب...حالش...بد شد....خیلی کما....بعد اوردنش....بیمارستان
اصلا اصلا هیچی نیست
فقط یکم حالش بد شده
زینب: جییییغغغغغغغغ😭😭
پ.ن¹:قلبش....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو_3🐊 #پارت_1 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید و راننده با یک ماشین
#گاندو_3🐊
#پارت_2
عزیز: رفتم پیش عطیه، تلفن دستش بود نشسته بود رومبل و روبه رو،رو نگاه میکرد و اشک میریخت
عطیه جان؟
عطیه: مح...مد😢
عزیز: محمد چی😥
عطیه: ان...انف...انفجار😭
با گفتن کلمه انفجار اشکام تبدیل به گریه شدید شدـ..
عزیز: انفجار چی
عطیه جان بگو...
عطیه: محمد....داشت....باهام....حرف....میزد....که....صدای.....انفجار و....داد....و....😭😭
عزیز: تو دلم گفتم خدایا محمدمو به خودت میسپرم😢
حالم خراب تر از عطیه بود😩ولی سعی کردم آروش کنم😪
عطیه: اشکامو پاک کردم و گفتم:
عزیز...شماره همکارای محمدو دارید؟
عزیز: نه مادر😞
عطیه: پاشدم رفتم تو اتاق محمد...میدونستم اگر شماره هم باشه جلو دست نمیزاره پس شروع کردم به گشتن
عزیز: پاشدم دنبال عطیه رفتم
عطیه جان؟
عطیه: همون طور که میز تحریر محمدو میگشتم گفتم: عزیز دارم دنبال شماره میگردم
یه دستم رو میز بود با اون یکی دستم زیر میز و میگشتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: تازه رسیدم سایت دیدم اقای عبدی نیست پرونده هارو دادم به آقای شهیدی و اومدم بیرون از اتاق خواستم برم رسولو ببینم دیدم علی جاشه ازش پرسیدم گفت رفته پارکینگ، رفتم دیدم رسولو آقای عبدی دارن میرن بیرون...
رسول: عه سعید
سعید: سلام آقا
سلام رسول
عبدی: سلام سعید جان
رسول: سلام سعید
سعید: ببخشید جایی میرید؟
عبدی: بیا بالا سعید
ــــــــــــ
رسول: نشستم پشت فرمون و به سمت لوکیشن رفتم....
عبدی: رسول جان یکم سرعتتو بیار پایین
رسول: چشم اقا...
سعید: ببخشید میشه بگید چی شده؟
عبدی: ماجرارو اروم واسش توضیح دادم
سعید: آقا...محمد....خودمون؟!😨
رسول: آقا محمد خودمون😞
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز: داشتم کمد لباس هارو میگشتم که عطیه گفت
عطیه: پیییداااا کردمممم
دفترچه رو گذاشتم رو میز دنبال اسم آقای عبدی گشتم
شماره رو پیدا کردم و تماس گرفتم...
ـــــــــــــــــــ
سعید: تو افکرام بودم کت صدای گوشی اقای عبدی اومد
مثل اینکه اقای عبدی هم تو فکر بود
چند بار صداشزدم
آقا؟
آقا گوشیتون
عبدی: با صدای سعید از افکارم بیرون اومدم شماره خونه محمد رو داشتم...مطمعن شدم خانوادش نگرانن تماسو وصل کردم
عطیه: الو....الو آقای عبدی؟
من عطیه همسر محمد هستم
عبدی: نگرانی هامو پنهان کردم و گفتم: سلام عطیه خانم
عطیه: سلام....آقای عبدی از محمد خبر دارید؟
عبدی: صداش خیلی نگران بود با خون سردی گفتم: چطور مگه؟
عطیه: داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم که صدای انفجارو داد و اینا اومد از اون به بعد هم هرچقدر زنگ زدم خاموش بوده گوشیش😢😩
عبدی: نگران نباشید ما داریم میریم ببینیم چه خبره🙂
عطیه: پس لطفا ماروهم بی خبر نذارید😖
عبدی: چشم بازم میگم اصلا نگران نباشید چیزی نشده...🙂💔
عطیه: چشم ممنون خدا نگهدار💔😢
عبدی: خداحافظ....
پ.ن:امان از بی خبری💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_1 اسما: بعد از تموم شدن شیفت تو سایت با رسول رفتیم پاتوق همیشگی... ( شما پاتقشو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_2
رسول:اسما
اسما: رسول
هردو خندیدن و گفتن
رسول، اسما: اول تو بگو😂😂
رسول: بگو..
اسما: نه تو بگو
بعد دوباره باهم ادامه دادن
اسما:رسول قول بده هیچ وقت تنهام نزاری
رسول: اسما قول بده هیچ وقت تنهام نزاری
و بعد هردو زدن زیر خنده😂😂
دوباره باهم گفتن: قول میدم❤️
بازم خنده😐😂😂😂
اسما: چه هماهنگ شدیم🤣
رسول: چون دقیقا واسه هم ساخته شدیم😌♥️😂
اسما: صدالبته😂♥️
ـــــــــــــــــ
فرشید: داشتم کیکرو میخوردم که اقا محمد زنگ زد، سریع قورتش دادم و تلفونو جواب دادم...
محمد: الو فرشید؟
فرشید: سلام اقا، جانم؟
محمد: جانت بی بلا، چه خبر از سوژه؟؟
فرشید: خبری نیست اقا 2 ساعت پیش رفت بیرون 1ساعت پیش برگشت سعید هم هرجا رفته باهاش رفت و گزارش نوشته...منم جلو خونه بودم.....
تمامی متن هارو واستون ارسال کردم نیومده؟؟
محمد: باشه خسته نباشید...
الان چک میکنم
خداحافظ، مراقب باشید
فرشید: چشم خداحافظ
سعید: چیشد؟
فرشید: با گازی که از کیک زده بودم دهنم پر بود با دست بهش اشاره دادم وایسه دهنم خالی شه😂
یکم که دهنم خالی شد ادامه دادم:
هیچی گفت به سعید بگو انقدر اذیت نکنه😕😂
سعید: میگفتی ازار و اذیت تو خون سعیده😂
فرشید: بله باید میگفتم😂
متاسفانه یادم رفت😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: خب دیگه...عهد و پیمان بسه عزیزم پاشو پاشو بریم
اسما: رسول...به نظرت اینجا خیلی ارامش بهش نیست...
اصن من میام اینجا یه حال خوبی بهم دست میده حتی اگه خیلی ناراحت باشم...
رسول: اهوم
خبببب عزیزم پاشو دیگه بریم برسونمت خونه رمانتیک بازی بسه الان شب میشه😂
اسما: لبخندی زدم که باعث شد رسولم لبخند بزنه🙂♥️
ـــــــــــــــــــــــــــ
رسول: هوا دیگه تاریک شده بود...
داشتیم میرفتیم که یهو...
اسما: نمیدونم چرا ولی یهو حال بدی بهم دست داد...
سرم خیلی درد میکرد
قلبم خیلی درد میکرد طوری که نفسم بالا نمیومد....
گفتم: ر... سو...ل.... بز.... ن....بغل....
از یه جایی به بعد دیگه نتونستم تحمل کنم صدای آخ گفتم بلند شد...
رسول: سریع زدم بغل
پیاده شدم و رفتم سمت صندلی شاگرد...
بطری آبپ باز کردم و دادم به اسما
اسما جان، حالت خوبه؟
اسما: یکم آب خوردن و گفتم: خو....بم
رسول: بزار درو ببندم بریم بیمارستان
اسما: نه... خو... بم
نمی.. خواد...
رسول: بی توجه به حرف اسما درو بستم و راه افتادم سمت بیمارستان.....
پ.ن¹: چطورین؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_1 1 هفته بعد:: سایت::: جلسه::: محمد: دارو دسته عابدی فر از زندان فرار کر
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_2
روژین: وای بهروز😍
بهروز: با ذوق به روژین نگاه میکردم...
روژین: بریم من باید به روژان بگمم
بهروز: بریم عزیزم😂
ـــــــــــــ خونه روژان ــــــــــــ
روژان: رسول؟
بلند تر گفتم: رسووول
دیدم جواب نمیده رفتم سمت اتاق...
دیدم سرش تو لپ تاپه و داره تایپ میکنه رفتم پشت سرش...
رسول هواست کجاست دوساعته دارم صدات میکنم
رسول: آخ ببخشید....
چشمامو مالیدم و گفتم: داشتم گزارش مینوشتم...
روژان: خیلی خب، برو دوش بگیر روژین و اقا بهروز واسه شام دارن میان
رسول: آخ جون باجناق جون😂
روژان: رسول بزرگ شو لطفا😂😐
رسول: سخته ولی رو چشمم😂
ــــــــــــــــــ بهروز اینا اومدن ــــــــــــــــــ
بعد از شام:::
رسول: خب دیگه چه خبر باجناق جون😂😂
بهروز: سلامتی داداش😂
روژان: خب روژی چه خبر خوبی بود که گفتی امشب میگی؟!
رسول: ای بابا، الان دوتا روژی داریم ینی!😂
بهروز: هرکی به خانم خودش بگه روژی😂
رو به روژین گفتم: بگو روژی جون.. 😂
روژین: از اینکه میخواستم بگم لپام سرخ شده بود...
به بهروز نگاه کردم و نگاهمو به روژان دادم با لبخند گفتم: دخترت داره دختر خاله دار یا پسر خاله دار میشه😍😂
روژان: پریدم بغل روژین و بوسیدمش... ای جانم مبارک باشه قریونت برممم مبارک باشه اقا بهروز
بهروز: باسر تشکر کردم☺️
رسول: به به مبااااااااارکه اقا😍😂و طوری پریدم بغل بهروز که داشت میوفتاد... ولی گرفتمش..
خواشتم معذرت خواهی کنم که...
روژان: رسووول چه خبرته😡
ای بابا... بسه دیگه
تروخدا بزرگ شو
روانی شدم، اه
رسول: لبخند روی صورتم به اخم و اصبانیت تبدیل شد...
برای آبرو داری خودمو کنترل کردم که داخل خونه بمونم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_1 چندین سال بعد:::: (خونه رسول و داوود توی یه زمین هستش مول خونه عزیز و محمد
امنیت 🇮🇷
#فصل_6
#پارت_2
اسماعیلی(فرزاد): سلام... خانم حسینی میتونم بهاتون صحبت کنم؟
آرزو: سرسنگین جواب دادم: سلام، بفرمایید؟
فرزاد: کار خصوصی داشتم..
رویا: زیر لب گفتم: اها....
خب آرزو من میرم تو کلاس بیا توام
آرزو:دست رویا رو گرفتم و نشوندمش رو به اسماعیلی گفتم: حرفی دارید همینجا عرض کنید
فرزاد: راستش.... من... ام.... چجوری بگم...
آرزو: اگر الان شرایطشو ندارید بعدا بگید ما کلاس داریم با اجازه دست رویا رو گرفتمو دنبال خودم کشیدمش...
رویا: به قول دایی رسول ایول دمت گردم..
آرزو: والا، به قول بابا داشت وقت دنیارو میگرفت😂
رویا: ولی آرزو فک کنم عاشقت شده😂
آرزو: بیخود کرده پسره.....
استغفرالله😐
رویا: ولی پسر بدی به نظر نمیادا😂
آرزو: سکوت لطفا...😐😂
ــــــــــــ خونه ــــــــــــ
آرزو: سلام بر پدر و مادر گرامی❤️
رسول: سلام خانم خانما
روژان: سلام عزیزم
برو لباساتو عوض کن بیا شام
ـــــــــــــــ
روژان: آرزو تشریف نمیاری؟
آرزو: تشریف اوردم... خب..
عه سفره کو پس😂😐
روژان: تو کشو🙂
لطف کن درش بیار و بندازش و بعدشم بیا کمک مامانت ظرفارو ببریم..
بابا جونت که تکون نمیخوره
رسول: عه خانم!
من که کمک میکنم...
دارم از بالا مدرست میکنم حواسم به همچی هست
اصن نگران نباشیا😂
روژان: نه خیالم راحته😐
ولی واقعا رسول تو چیکار میکنی!
رسول: میام میخورم دیگه😂
آرزو: بابایی..
رسول: همونطور که سفره رو میاوردم گفتم: جان بابایی
آرزو: فک کنم ماشین شمام داغون شد😅
رسول: اول نفهمیدم چی شد گفتم باشه بعد مه به حرفش فکر کردمو با بهت بهش نگاه کردم...
چی گفتی؟!
آرزو: انگشتامو وصل کردم به هم لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: ماشین پر😅
رسول: آرزووووو😐
آرزو: ببخشید😓
رسول: یعنی آرزو، آرزو دارم یه بار با ماشین بری بیرون برگردی ولی خراب نشه😂😐
آرزو: 😅💔😔
رسول: بهش نگاه کردم بعد گفتم:
حالا ناراحت نشو..
عیب نداره😂 فدا سرت میبرم درستش کنن البته اگر جای درست شدن گذاشته باشی واسش😂
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_1 داوود: هرروز علاقم به رها خانم بیشتر میشه... میترسم دیر بجنبمو ازدستم
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_2
1 ماه بعد:::
(داوود و رها نامزدن)
امیر: الو، شما کی هستید الووووو
اهههههه
دستامو مابین سرم گذاشته بودم...
حرفای اون فرد تو سرم اکو میشد...
«به داوود اعتماد نکن»
«اون یه دروغگوِ»
«قبل از رها ازدواج کرده»
«همچیو ازتون پنهان کرده»
یعنی داوودی که این همه مدته میشناسمش دروغ گفته بهم.. ولی من که شناسنامشو دیدم اسم کسی توش نبود....
چیز دیگه ای که ذهنمو مشغول کرده بود صداش بود... خیلی صداش آشنا بود...
از کجا اسم رها و داوود رو میدونست...
سردرد گرفته بودم....
گوشیو برداشتم تا دوباره اون شماره رو بگیرم... ولی اشغال میزد... مثل اینکه با تلفن عمومی زنگ زده بود..
تو افکارم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...
رها: داداش چیزی شده!؟
امیر: نه عزیزم... برو به کارت برس
ـــــــــــــ
امیر: تصمیم گرفتم چند روزی داوودو تعقیب کنم تا ببینم کجاها میره چیکارا میکنه...
بعد از اینکه رها رو رسوند خونه، رفت خیابون آذرین و بعدش پیچید تو یه کوچه... رسیدیم ته کوچه.. ولی هیچکی نبود... خواستم برگردم که...
باورم نمیشد...اولش یکم با یه خانمی که یه بچه کوچولو داشت حرف میزد بعد سوارشد و رفتن....
انقدر تو شک بودم که حواسم نبود رفتن... دنیارو سرم میچرخید...
جلو خونه داوود تو ماشین نشسته بودم... امروز شیفتش نبود پس میومد خونه...
بعد چند ساعت اومد....
رفتم جلو...
داوود: عه سلام...
اینجا چیکار میکنی...
دستشو گرفتمو گفتم:: بیا... بیاتو
امیر: دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..
داوود: چیشده!
امیر:چی میخواستی بشه؟
عروس خانم خوبن؟
داوود: رهارو میگی😂
آره خو.....
امیر: پریدم وسط حرفش...
خودتو نزن به اون راه... من همچیو میدونم..
عکسارو نشونش دادم..
این کیه سوارش کردی؟
اون بچه کیه؟
داوود: تو منو تعقیب کردی!
امیر: داد زدم: جواب منو بدهههه
زن و بچتن نه؟!
داوود: زن و بچه کدومه اخه برادر من...
چرا انقدر زود قضاوت میکنی!
بزار توضیح بد.....
امیر: پریدم وسط حرف:: به من نگو برادر، من برادری مثل تو نمیخوام...
توضیحتم به درد خودت میخوره...
خیلی پستی که از اول نگفتی...
خواستم برم... که دستمو گرفت
داوود: به خدا داری اشتباه میکنی...
اون خانم جای خواهر منه...
امیر: برگشتم سمتش:: چند تا از این خواهرا داری؟
داوود: صدام رفت بالا....
بسه امیر... خجالت بکش..
امیر: تو باید خجالت بکشی که هزارتا خواهر داری
داوود: با همون تن صدا گفتم: داری اشتباه میکنی!
امیر: من فقط یه بار اشتباه کردم... اونم این بود که به تو اعتماد کردمو خواهر دسته گلمو سپردم به تو نامرد...
پشتمو بهش کردمو به راهم ادامه دادم...
داوود: یکم بلند تر طوری که امیر از اون فاصله بشنوه گفتم: اگه فهمیدی داری اشتباه میکنی چی!؟
امیر: یکم شَک تو دلم افتاد... ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم..
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_1 توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که ا
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_2
فرشید: اقا محمد...
محمد: چیشده فرشید
فرشید: اقا، فتاحی به یه خانمی زنگ زد گفت امشب پرواز داره برا ایران...
محمد: اون که الانشم تو ایرانه..
اون خانمه کی بود؟
فرشید: اجازه بدید...
یهجیزایی تایپ کردم عکس با اومد...
صاحب این خط این خا.... عه😳
این که...
محمد: زن سعیده😳
فرشید: یعنی چی😳
محمد: زن سعید چی صداش میکرد؟
فرشید: بابا
محمد: بابا😳
یعنی دخترشه!
فرشید: 🤷🏻♂
محمد: سعید کجاست الان؟
فرشید: خونه... استراحته..
محمد: فردا شیفته دیگه؟
فرشید: بله ولی ظهر میاد سایت چون صبح باید ت میم فتاحی وایسه
ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ
سعید: دم خونه فتاحی منتظر بودم.. تو این فکر بودم چقدر بابای لیلا به فتاحی شبیه
بلاخره اومد بیرون... با اقا محسنی مو نمیزد... نکنه برادر دوقولشه... ولی لیلا که گفت عمو نداره...
سعی کردم از افکارم بیرون بیام...
رفت سمت فرودگاه... رانندش ساک هاشو گذاشت پایین و خودش سوار شد رفت...
اول فک کردم میخواد از شهر خارج بشه ولی مثل اینکه منتظر کسی بود...
یه ماشین اومد سمتش... ما.. ماشین لیلا بود😳
باورم نمیشد.... چشمامو مالیدم تا مطمعن بشم...
از ماشین پیاده شد... خودش بود😳
سوارش کرد و راه افتاد...
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_1 بسم الله الرحمن الرحیم.... جلسه:: محمد: شارلوت لوپز وارونه والر 34 سال
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_2
محمد: رسیدم به میز خانم نوروزی...
یه جوری بودم... یه حسی داشتم...
سعی کردم به اون حالم بی اعتنایی کنم...
سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه..
عطیه: خواستم بلند شم که...
محمد: بفرمایید!
خب چه خبر!
عطیه: کاترین امروز با آقای رحمانی ملاقات داشته...
از شنود تلفنشم فهمیدیم که قراره با اقای رحمانی معامله ای بکنن..
محمد: چه معامله ای!
عطیه: قرار گذاشتن کاترین و شارلوت به اقای رحمانی پول بیشتری بدن تا اطلاعات اضافه تری رو در اختبارشون بزاره....
ــــ
محمد:رفتم سمت رسول...
رسول: بلند شدم...
محمد: بشین بشین...
خب!
رسول: منبعمون در سفارت انگلیس خبر داده که رحمانی به مدت 1 ساعتو 34 دقیقه توی سفارت بوده و با کاترین قرار داشته...
(و حرفایی که عطیه گفت)
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_1 2 هفته بعد:: رسول: نزدیکای دو هفتس اومدم خونه... درد پهلوم کم ب
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_2
آوا: شیشه رو دادم پایین...
رسول: مسافر نمیخوای خانوم؟
آوا: عه رسول!
خندیدمو گفتم: البته که میخوام... بپر بالا
ــــــ
آوا: هیچ جوره نمیشه تورو دور زد نه؟
رسول: ابروهامو بالا انداختمو گفتم: نخیر😂
آوا: قرصاتو که اوردی؟
رسول: بله قربان..
ـــــــــ
امیر: عه رسوووول
همه هجوم بردیم سمتش...
یکی یکی بغلش کردیم....
رسول: داوود خیلی محکم بغلم کرده بود... خیلی فشار رو پهلوم بود... داشتم از حال میرفتم اما دلمم نمیومد از داوود جدا شم...
امیر: عه داوود... رسول... پهلوش...
فرشید: قرمز شده بیچاره😂
داوود: ای وای ببخشید...
خوبی رسول..
رسول: دستم رو پهلوم بود..
آهههه.. فک کنم خوبم😂
محمد: به به استاد رسول...
و همو بغل کردیم..
آقا دلمون برات تنگ شده بود...
رسول: چاکریم..
ــــــــ
آوا: ساعت قرص رسول بود.. پشت میزش نشسته بودو تو غرق کارش بود...
رسول جان...
قرصت...
رسول: دستت درد نکنه...
پ.ن: آرامش موج میزنه🙂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_1 بسم الله الرحمن الرحیم سارا: همه وسایلامو جمع کرده بودم... دل تو دلم نبود
#عشق_بی_پایان
#پارت_2
رها: هیچوقت انقدر اروم ندیده بودمت😂
سارا: من جلو نامحرما همیشه همینقدر متین و ارومم😌
رها: کم پیش میاد با نامحرم رو در رو بشی..
بیشتر مواقع که پیشمیو میبینم😂
بعد از کمی مکث گفتم:
ولی قرمز شده بودیا😂
سارا: دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.. زدم زیر خنده😂
ــــــــــــــــــ
سارا: خب... دیگه وقتشه برم..
باید با عکسام روزاتو شب کنی و شباتو روز کنی😔😂
رها: وای آره😞🤣
سارا: آروم باش...
هرشب بهت زنگ میزنم که با صدای من بخوابی😌😂
رها: اشک تو چشام جمع شده بود...
بغلش کردم...
خیلی دلم برات تنگ میشه دیوونه☹️
سارا: بوسیدمشو گفتم: قربونت برم منم خیلی دلم برات تنگ میشه🙂❤️بهت سر میزنم قول میدم..
پ.ن: باید با عکسام روزاتو شب کنی😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ