eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 من روژانم که یک خواهر دارم به اسم روژین منو روژین 23 سالمونه که البته من 5 دقیقه از روژین بزرگ ترم😎اما خب منو روژین عاشق هم دیگه ایم😘 منو روژین از بچه گی دوست داشتیم مامور امنیتی بشیم اما صبر کردیم تا دانشگاه تموم بشه 1 ماه بعد از تموم شدن دانشگاه رفتیم و آزمون دادیم بعد از 2 هفته به گوشیم زنگ زدن که ما قبول شدیم من نمیدونستم چجوری به روژین بگم که سکته نکنه😂 (سر میز صبحانه) روژان: عه... اممم روژین: چیزی شده روژان؟ روژان: امم نه......چیزه اره روژین: داری نگرانم میکنی ها روژان: ببین ما تو.. روژین: عهههههه بگو دیگهههه روژان: باباجان، توی آزمون قبول شدیم روژین اولش هیچی نگفت بعد شروع کرد بت جیغ زدن و خوشحالی کردن روژین: وااااای خدااایااااا شکرررررر روژاااان خیلی خوشحالم ناهار مهمون من❤️😝 روژان: عه باشه پس بیا الان بریم بیرون یکم بگردیم و لباس بگیریم روژین: باش موافقم روژان: منو روژین رفتیم بیرون تا برای فردا لباس بگیرم و آماده باشیم (4 ساعت بعد) روژین: وای باورم نمیشه خریدامون حدود 3،4ساعت طول کشید روژان: اره ولی چه چیزایی گرفتیم روژین: اره، خب بریم ناهار بخوریم؟ روژان: اره من خیلی گشنمه روژین: حالا چی بخوریم روژان: پیتزاااااا روژین: باشه بیا بریم سوار ماشین بشیم بریم پیتزا فروشی (10 دقیقه بعد) رسیدیم پیتزا فروشی که.... ادامه دارد........ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 گلنوش: پری از روژان اینا خبر نداری؟ پریا:نچ گلنوش: نچ؟! پریا: ها..اره...ببخشید حواسم نبود...الان چینن با اقا رسول و اقا داوود و زینب گلنوش: میدونستم چینن که... پریا: گلی حالا چیشد یاد روژان اینا افتادی؟ گلنوش: همینجوری دلم براشون تنگ شده بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سعید: بگو فرشید راحت باش فرشید: چجوری بگم سعید: ای بابا داری نگرانم میکنی ها فرشید: سعید.... سعید: بگو فرشید جان فرشید: راستش سعید: فررشییددد فرشید: قول میدی عصبی نشی سعید: نه😂 فرشید: عه خب نمیگم😐 سعید: شوخی کردم بابا😂 بگو فرشید: ببین سعید یکی از بچه ها از خواهرت خوشش میاد گفت من بهت بگم سعید با داد: کییییییی فرشید: اروووم سعیییدد...خودت گفتی عصبی نمیشم سعید: فرشید خفه شو بگو کی گفته فرشید: درست صحبت کن😐 سعید: کی این غلطو کردهههه فرشید:....... پ.ن¹: سعید وحشی میشود 2😂 پ.ن²: بازگشتی دوباره😍😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثلا اگر پارت 1 از فصل 1 رو میخواید همون رو تایپ کنید و با کمک اون فلش هایی که دورشون خط صورتی کشیدم بالا پایین کنید
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_ 50 روز عملیات روژان: من خیلی استرس داشتم ولی رسول عین خیالشم نبود... رسول:
امنیت🇮🇷 روژان: رفتم نشستم کنار رسول تا آمبولانس بباد رسول: ر...و...ژ...ی(با لبخند) روژان:😢 رسول: می..خوا....ستم...دو...تا...چیز....ب..گ...م روژان: بگو😭 رسول: او..ل...حل..الم....کن.... دو...م...یه..نامه....توی..داشبورد....ماشینه...اگر...خوندی...و..قبول...کردی....بیا...بی..مارس..تان روژان: باشه باشه😭 زیاد حرف نزن اذیت میشی😭 آمبولانس رسید و رسول رو بردن بیمارستان.. (روژان تو حیاط بیمارستان_ماشین) روژان:کاری که رسول بهم گفته بود رو انجام دادم رفتم نشستم تو ماشین خواستم در داشبورد رو باز کنم که رفتم تو فکر.... نمیدونم چرا انقدر نگران رسول بودم... دیگه مثل قبل دوست نداشتم اذیتش کنم... دوست ندارم بلایی سرش بیاد.. از فکر اومدم بیرون و داشبورد رو باز کردم یه نامه بود روش نوشته بود از طرف رسول برای روژی با خوندن روژی ناخوداگاه لبخندی اومد رو صورتم نامه رو باز کردم و خوندم.. نوشته بود: اهم اهم سلام خانم روژان محمدی ملقب به روژی🤪 بنده رسول حسینی میخواستم یه چیزی بهتون بگم..... من به شما علاقه دارم میدونم داری ذوق مرگ میشی😌😂 ولی خب چیکارش میشه کرد شانس بهت رو کرده محمدی جان😎 به پیشنهادم زوود جواب بده چون ممکنه پشیمون بشم😂 موافقی کنیز من بشی؟ 😂 شوخی کردم بهت برنخوره روژی.... خب دیگه من برم اگر قبول کردی بامن ازدواج کنی و جوابت مثبت بود بیار نامه رو بهم بده🙃 پ.ن¹: جواب روژی چیه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_50 _آخر یک ماه بعد رسول 3 هفته پیش از بیمارستان مرخص شد ایلیا و حمیده ازدوا
امنیت🇮🇷 روژان: رسسووووووللللللل یادم افتار به رسول ردیاب وصله روشن کردم دیدم توی نماز خونه است بدو بدو رفتم تو رسول: روژااان روژان: رسول کجا رفتی رسول: روژان بدو بریم باید بریم سایت ـــــــــــــــــــــــــــــ سایت: محمد: رسول اومدی رسول: محمد بیا تو اتاق سریع روژان: میشه منم بیام محمد: بیا روژان خانم .......... رسول: من که رفته بودم توی نماز خونه بعد از خواندن نماز دیدم یه مرد غول تشن داره میاد سمتم می خواست که منو بیهوش کنه و ببرتم اما صدای روژان رو که شنید درفت سریع محمد: یا خدا روژان: یعنی از محضر دنبالمون بوده رسول: حتما محمد: میدونم کار کیه رسول: کی محمد: همونی که زین...... رسول: چییی زینبببب محمد: نه نه نگران نشو مال خیلی وقت پیشه قبل رفتن به چین رسول: الان حالش خوبه محمد: اره بابا روژان: کار کی بود؟ محمد: غلام رسول: غلام؟ محمد: همون که باباش به خاطر خیانت به ایران اعدام شد رسول: عابدی رو میگی محمد: دقیقا... اینا بچه هاشن میخوان انتقام بگیرن.. روژان: یا خدا چیکار کنیم حالا محمد: علی سایبری ردشو زده اما خب خیلی از موضوع زینب گذشته و جدیدا کاری نکردن ک دستگیرشون کنیم الان دیگه حتما اینکارو میکنیم رسول گزارش این ترکیه رفتنتونو واسم اماده کن بیار رسول: چشم پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ حتما تا آخر بخونید🖐🏻 هممون سریال گاندو رو دیدم👍🏻 اما توی گاندو2 قسمت آخر، سریال خیلی مبهم تموم شد💔 هیچکس نمیدونه چه اتفاقی برای آقا محمد افتاد🤷🏻‍♂ یا واکنش بچه های سایت چیه؟👨🏻‍💻 و یا عزیز و عطیه چه حالی دارن😞 خببب حالا صبر کنید😌🤩 اولین کانالی که داره یک رمان از گاندو3 رو با ذهنیت خودش مینویسه رو پیداااااا کردم😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید با یک ماشین بودیم آقا محمد ماشین جلوییمون بود همه چیز خوب بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 فرشید: با استرس و وحشت سریع از ماشین پیاده شدیم.. به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم.... یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد😓 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای پارت های بعد روهم بخونی سریع عضو کانال زیر شو🏃🏻‍♀ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 تازه هم شروع به نوشتن کرده...بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با احترام ورود آقایون ممنوع است🚫
🐊 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید و راننده با یک ماشین بودیم آقا محمد و مرتضی با یک ماشین بودن همه چیز خوب بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: الو...محمد عزیز: برگشتم به سمت عطیه خیلی نگران بود عطیه: محمد؟😥 عزیز: عطیه جان؟ چیزی شده! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: شوکه شده بودم... باور نمیکردم اون چیزی که میدیدمو😳 سریع از ماشین پیاده شدیم😱 به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم! فرشید: یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: داشتم کارامو میکردم و ماشین محمد و داوود رو از مانیتور نگاه میکردم چاییمو برداشتم..نزدیک دهنم کردم با نگاه کردن به صفحه مانیتور لیوان چایی از دستم افتاد، چند ثانیه خشکم زده بود😨 زل زده بودم به مانیتور که احساس کردم دست یکی رو شونمه علی سایبری: رسول؟ رسووول؟؟ رسول: ها...بله... علی سایبری: چیشده، کج..... با نگاهم به مانیتور حرفم نصفه موند گفتم: یا ابولفضل😱 رسول: بدون اینکه حرفی بزنم سریع از جام بلند شدم برای اینکه مطعن بشم دوباره مانیتورو نگاه کردم 😰 به سرعت رفتم سمت آقای عبدی🏃🏻‍♂ ـــــــــــــــــ عبدی: از اتاقم اومدم بیرون دیدم رسول جلوم وایساده گفتم: به به آقا رسول رسول:🥺😞 عبدی: چیزی شده؟ رسول:🥺😥 عبدی: اتفاقی افتاده😰 رسول: دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم زدم زیر گریه و رفتم تو بغل آقای عبدی.... عبدی: رسول جان حرف بزن بگو چیشده رسول: از بغل آقای عبدی اومدم بیرون و گفتم: مح.....محم... محمد😭 عبدی: تا گفت محمد تمام ماجرارو فهمیدم اما باز پرسیدم: محمد...چی😞 رسول: تو... راه... اومدن.... به... تهران... به... ماشینشون....آرپیچی.... زدن😭 عبدی: کیفم از دستم افتاد 😨 ا... ال... الان.... کجاست رسول: با...هلیکوپتر.... دارن... میان...تهران عبدی: اروم باش رسول😣 برو لوکیشن جایی که فرود میانو واسم بفرست من میرم محل فرود هلیکوپتر رسول: چشم... اقا.... ولی.... اگر.... اجازه... بدید.... منم.... بیام عبدی: میدونستم اگر مخالفت کنم بیشتر اسرار میکنه پس گفتم: خیلی خب تو پارکینگ منتظرم فقط قبل اومدن یه آب به صورتت بزن حالت بیاد سرجاش رسول: چ...ش...م😖 پ.ن: ماجرای اصلی از پارت 2 به بعد شروع خواهد شد! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🥀 اسما: بعد از تموم شدن شیفت تو سایت با رسول رفتیم پاتوق همیشگی... ( شما پاتقشونو یه باغ بزززرگ زییباااا که همه چی داره فرض کنسد به علاوه یه حوض زییبا) رسول: بفرمایید...اینم دوتا آب هویج بستنی مشتی😂 اسما: مچکررم🤣 ــــــــــ خونه داوود ـــــــــ (الان نوبت داوود و صباست که برن سایت) داوود: صبا جان؟ بیا دیگه شب شد.. صبا: الان میام... داوود: الان، کیه دقیقا؟! صبا: 1دقیقه دیگه اومدم داوود: چرا یه دقیقه نمیشه پس😐 دیر میرسیما صبا: اوومدممم کیفمو انداختم تو بغل داوود و گفتم: انقدر غر نزن عزیزم😂 داوود: بریم😂😂 ــــــــــــــــــــ اسما: داشتم آب هویجو میخوردم که رسول گفت: رسول: بی مقدمه گفتم: اسما میدونی چقدر دوست دارم؟♥️ اسما: همون اندازه ای که من دوست دارم♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید: الو سعید؟ سعید: سلام جانم فرشید: جانت بی بلا... اومدی یه جیزی هم بگیر بخوریم مردیم بابا سعید: باشه باشه خدافظ ــــــــــ 1 ساعت بعد ــــــــ سعید: رحمانی رفت چند جا همرو یاداشت کردم و برگشت خونه....منم رفتم تو ماشین پیش فرشید فرشید: سلام اقا سعید چقدر طووول کشییددد😐 سعید: میخواستی برم بگم ما داریم شمارو تعقیب میکنیم لطفا زودتر برو خونت دوست من گشنشه فرشید: لطف میکردی😂 سعید: 😂😐 فرشید: چیزی نگرفتییییی سعید: عه وا....یادم رفت😂😂 فرشید: اییییی...سعیییددد سعید: شوخی کردم بابا😂 بیا بیا این کیکو بخور بعدا یه چیز دیکه واست میگیرم فعلا جلو دلتو بگیره 😂😂😂😂 فرشید: سعید کیک!؟🔫😐 پ.ن¹: چه عاشقانه شروع شد...😂 البته خنده دار هم شروع شد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_50(آخر) چند ماه بعد::: بهروز: روژین خانوووم روژین: ای بابا... بهروز: خوب
امنیت🇮🇷 1 هفته بعد:: سایت::: جلسه::: محمد: دارو دسته عابدی فر از زندان فرار کردن داوود: هممون با تعجب نگاه میکردیم😳 محمد: چهار نفر از شما به علاوه خودم باید بریم سر محل بقیتون از پست سیستم همراهی مون میکنید دونفر با من میریم جلو دونفر میمونن تو ون رسول: منتظر بودیم اون چهار نفر اعلام بشن.. محمد: رسول، داوود، خانم حسینی و خانم محمدی روژین خانم... ختم جلسه... سوالی نیست!؟ روژان: من موندم... رسول داشت میرفت ک منو دید، برکشت سمتم و پشت سرم وایساد گفتم: اقا محمد.... لطف.... محمد: نذاشتم حرفشو بزنه گفتم: خیر نمیشه شما بیاید روژان: لطفا خواهش میکنم محمد: برنده گفتم: نـــــــه رسول: روژان جان... لج نکن دیگه.. با این وعضت کجا میخوای بیای، تازه الان باید خونه میبودی ولی لج میکنی دیگه... روژان: نکاهی به رسول کردمو رو به اقا محمد ادامه دادم: اقا شما بزارید من به جای روژین بیام.. امم... اصن، میمونم تو ون تکونم نمیخورم... محمد: نمیشه خانم... نمیشه روژان: محکم گفتم: من باید بیام باهاتون محمد: منو رسول به هم نگاه میکردیم که سرول شونه هاشو بالا انداخت... روژان: اقا گفتم تو ون میمونم دیگه... محمد: کلافه گفتم: خیلی خب... آماده باشید برای شنبه... روژان: با خوشحالی سرمو تکون دادم... (داشتن از اتاق خارج میشدن) رسول: خیلی لجبازی روژی روژان: 😂😐 پ.ن¹:بازگشتی هیجان انگیز😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_30 (همه جمع شدن خونه عزیز از جمله: محمد، داوود، رسول، روژان، عطیه و زینب) آ
امنیت🇮🇷 چندین سال بعد:::: (خونه رسول و داوود توی یه زمین هستش مول خونه عزیز و محمد و محل اون زمین داوود و رسوب هم دقیقا کنار خوپه عزیزه یعنی کنار همن همه... به پیشنهاد عزیز دیوارو خراب کردن یعنی الان همه کنار هم تویه زمینن در کل حیاطشون یکیه) روژان: آرزو مامان جان بیدار شو دیرت میشه ها... آرزو: با صدای گرفته و خواب آلود گفتم: سلام مامان... ساعت چنده! روژان: ده آرزو: مثل برق گرفته ها از رو تخت بلند شدم و گفتم: ای دادبیداد دیرممم شددددد سریع لباسامو پوشیدم... رسول: به سلام آرزو خانوم... چه عجب بیدار شدی😂 آرزو: سلام بابایی... خیلییی دیرمههه میشه با ماشین شما برم؟ رسول: مگه ماشین خودت چشه؟ آرزو: طبق معمول داغون! رسول: باشه عزیزم..😂 آرزو: بوسه ای به گونه مامان زدم، دستمو بوسیدم و به طرف بابا فوت کردم رفتم سمت در و کفشامو پام کردم... خداحافظ عشقای من😂❤️😘 رویا: سلام سلام... آرزو: به ساعتم اشاره کردم.. رویا: ببخشید تروخدا... خواب موندم😂 آرزو: عیب نداره بدو بدو که دانشگاه دیر شد... ــــــــــــــــــ دانشگاه ــــــــــــــــــ آرزو: هوووف تموم شد رویا: ولی چقدر خانم یعقوبی خوب توضیح میده ها.. قشنگ میره تو مخت😂 آرزو: موافقم.. رویا: میگم آرزو.. آرزو: هوم؟ رویا: میگم خانم یعقوبی شوهر داره به نظرت؟ آرزو: چطور؟ میخوای بگیریش؟! 😂 رویا: ببینیم قسمت چی باشه😂 آرزو: به جای این مزخرفا ، ساندویچتو بخور الان کلاس شروع میشه رویا: چشم استاد😂 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: هرروز علاقم به رها خانم بیشتر میشه... میترسم دیر بجنبمو ازدستم بره... میترسم به امیر بگمو عصبانی بشه.. 1 ماهه که دارم با دلم میجنگم... شب شده بود.... تصمیم گرفتم دلمو بزنم به دریاو ماجرارو به امیر بگم.... ـــــــــ امیر: به به سلام سلام اقای دهقان فداکار😂 داوود: سلام 😅😓 امیر: چیزی شده؟ چرارنگت پریده! داوود: میخواستم... باهات.... حرف.... بزنم... امیر: جونم؟ داوود: میگم... اگه... یکی... بیاد... خاستگاری... رهاا... خانم.... چیکار.... میکنی.... امیر: کار خاصی نمیکنم😂 کی هست حالا!؟ داوود: م..... م.... من....😓 امیر: ت... و😳 داوود: با سر جواب دادم.... امیر: بغلش کردم... من حرفی ندارم... باید ببینیم خود رها نظرش چیه🙂 داوود: نفس راحتی کشیدمو لبخند زدم.... ــــــــــ چند روز بعد ــــــــــ امیر: داوود.. بیا داوود: سلام... جانم امیر: سلام... با رها حرف زدم... داوود: خب😍 امیر: تشریف بیارید😂 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:: 2 ماهه که سعید با دختری به اسم لیلا ازدواج کرده... که استاد دانشگاهه فرشید هم با دوست صمیمی لیلا که اسمش نداست نامزد کرده... ــــــــــــــــــ بریم سراغ داستان ـــــــــــــــــ لیلا: سعید آماده شو دیر شد.. سعید: اومدم اومدم... ـــــــــ سعید: بفرمایید دقیقا سر ساعت رسوندمت... الکیم حرص خوردی فقط😂😐 لیلا: ممنون😅❤️ خدافظ.. سعید: مراقب خودت باش.. لیلا: توهم همینطور... ـــــــــــــ سایت ـــــــــــــ جلسه:: محمد: یه کیس جدید که توسط مرد مسنی به اسم حسن فتاحی اداره میشه... البته مطمعن نیستیم که این اسم، اسم واقعیش باشه... رسول، شما زحمت این کارو بکش ببین میتونی اسم واقعی شو پیدا کنی! سعید و داوود، ت میم حسن فتاحی باید بفهمیم با کیا میره و میاد فرشید توهم شنود تلفناشو چک کن هرنکنه کوچیکی میتونه کمکمون کنه... (همگی به معنی اینکه متوجه شدن سرشونو تکون دادن) ــــــــــــــــــــــــــــ لیلا: زمان اولین کلاس تموم شد...دانشجو ها یکی یکی رفتن بیرون خودمم داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود.. اول خواستم جواب ندم بعد گفتم اگه.... جواب دادم الو؟ محسن: سلام لیلا: شما؟ محسن: همون که بزرگت کرد... لیلا: سلام بابا خوبید؟ چه عجب زنگ زدید!؟ محسن: دارم میام ایران.. لیلا: ایران😳 محسن: اهوم لیلا: ب.. ب.. باشه... کی میرسید؟ محسن: امشب راه میوفتم.. لیلا: باشه... رسیدید زنگ بزنید بیام دنبالتون... ـــــــــــــــ شب،خونه ـــــــــــــــ لیلا: سلام سعید جان... خسته نباشی سعید: سلام عزیزم ممنون توهم همینطور لیلا: برو لباساتو عوض کن که شامو بکشم سعید: به قول رسول ایوللل😂😍 لیلا: 😂 ـــــ سر میز شام ــــ لیلا: میگم سعید سعید: جانم؟ لیلا: جانت بی بلا، بابام نیخواد بیاد ایران سعید: عه، به سلامتی... چشمت روشن... کی میرسن حالا؟ لیلا: احتمالا فردا سعید: خودم فردا میرم دنبالش.. فقط یه عکسی چیزی ازشون نشونم بده بشناسم😂 لیلا: وای یعنی بعد دوماه بابای منو نمیشناسی😂 سعید: عزیزم شما عکسی به من نشون دادی؟!😐😂 لیلا: خیر سوال بعدی😂😅 یکم با گوشیم ور رفتم.... بفرمایید اینم عکس بابای بنده سعید: ببی..... با دیدن عکس حرفم نصفه موند.... وایییی برای اینکه به خودم دلداری بدم میگفتم حتما شباهت ظاهریه! لیلا: سعید! کجایی؟ سعید: ها؟! هیچی... لیلا: میگم تو مگه فردا شیفت نیستی! سعید: چرا! لیلا: خب پس خودم میرم دنبال بابا تو به کارت برس☺️ پ.ن:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 بسم الله الرحمن الرحیم.... جلسه:: محمد: شارلوت لوپز وارونه والر 34 ساله متولد لندن..... مامور رده بالای ام آی سیکس.... باید کاملا بهش دسترسی داشته باشیم... چه خودش چه کسایی که باهاش در ارتباط هستن.. کیس دوم، کاترین ویند 28 ساله متولد لندن همکار و دوست صمیمی شارلوت... خانم حسنی شما رو شارلوت سوار باش خانم نوروزی شماهم رو کاترین... محمد: به صفحه اشاره دادم و ادامه حرفام:: محمد علی موسی پور 52 ساله مشاور یکی از مقامات که تا الان چندین بار با شارلوت ملاقات داشته... سعید و کسری شماهم ت میم موسی پور و حالا غلام رضا رحمانی 56 ساله پسر عموی یکی از مقامات رده بالا.... بیشترین تماسش با شارلوت بوده... هر هفته اطلاعات مهمی رو برای شارلوت ارسال میکنه... رسول توهم رو رحمانی سوار باش.... در آخر هم ابراهیم شریف 49 ساله که دختر بچه ای 7 ساله به اسم سارا رو گروگان گرفته تا مادرشو وادار کنه کار هایی که میخواد رو انجام بده... داوود، فرشید شماهم رو شریف سوار باشید... خب.... سوالی نیست همه به معنی نه سرشونو تکون دادن رو به همه گفتم: بچه ها حواستونو خوب جمع کنید...یک لحضه هم نباید غفلت کنیم پ.ن¹: آغاز قصه... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2 هفته بعد:: رسول: نزدیکای دو هفتس اومدم خونه... درد پهلوم کم بود قلبمم اضافه شده... داشتم قلبمو ماساژ میدادم که اوا اومد تو اتاق... سریع دستمو برداشتم.. آوا: رسول؟ قلبت درد میکنه؟ رسول: ها؟ قلبم.. ن.. نه.. نه ا. اصلا درد نمیکنه... خوبم... کاملا خوبم.. آوا: سری تکون دادمو نشستم رو تخت.. باید پانسمان پهلوتو عوض کنم... ــــــ آوا: خب... تموم شد.... رسول: دستت درد نکنه... آوا: بلند شدم که وسائلو ببرم... رسول: آوا.. آوا: جانم؟ رسول: از سایت چه خبر؟ آوا: رسول جان همین دیروز ازم پرسیدیا😂😐 درضمن من که امروز سایت نرفتم.. و رفتم تو پذیرایی رسول: دستمو روی پهلوم گذاشتمو بلند شدم رفتم سمت پذیرایی... نشستم رو مبل... فردا میری؟ آوا: اهوم... رسول: خب پس منم میام... آوا: نخیر.. شما جایی نمیای... میمونی خونه تا کامل خوبِ خوب شی... رسول: خب حوصلم سر میره خونه.... اونم تنها.. آوا: اوب من چند ساعت بیشتر نمیمونم میام خونه تا جنابالی تنها نمیونی.. دومن من که داشتم مرخصی میگرفتم بمونم پیشت خودت گفتی من راضی نمیشم از کارت بمونیو.. پرونده عقبه و اینجور حرفا... رسول: پووووووف آوا: الکی بهونه نگیر عزیزم😂😐 ــــــــــــ آوا: صبحانه رسولو آماده کرده بودمو توی اتاق گذاشته بودم براش... بی سرو صدا رفتم سمت ماشین.. استارتو زدم تا خواستم حرکت کنم یکی زد به شیشه ماشین.. پ.ن: و باز هم بازگشتی پرمهر😂👋🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بسم الله الرحمن الرحیم سارا: همه وسایلامو جمع کرده بودم... دل تو دلم نبود زودتر برن خونه پیش مامان، بابا... وای چقدر دلم واسه سما تنگ شده... داشنم عکسی که از تهران با خودم آورده بودو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد... رها بود... جواب دادم... _کجایی خواهر مننن اومدم اومدم... ــــــــــــــــــ سارا: فک کردم فقط رها اومده اما برادرشم بود... خیلی خجالت زده شده بودم... آب دهنمو قورت دادم خیلی متین رفتم نشستم... رها: الهی بمیرم سارا اروم یگوشه نشسته بود.. صداش در نمیومد از این رفتار سارا خندم گرفته بود... هیچوقت اینجوری ندیده بودمش😂 ـــــــــــــــ سارا: بلاخره رسیدیم فرودگاه... سریع از ماشین پیاده شدم... رها هم بلافاصله همراه من پیاده شد... وای داشتم خفه میشدم! رها: دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم زدم زیر خنده... سارا: سعی کردم جدیت خودمو حفظ کنم... یه ابرومو انداختم بالا و گفتم: به چی میخندی بی تربیت؟ 😐😂 پ.ن: یه توضیح بدم بهتون.. سارا الان اهواز بوده و اونجا کار میکرده.. اما داره برمیگرده تهران.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ