🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چهار کم‌کم هق هق لنا تبدیل شد به دل‌دل زدن. دستها راگذاشت روی تخت. گونه‌اش را گذاشت رویش. بوی خاک و خون خشک شده پیچید تو دماغش. موهایش ریخته بود دورش. از ته دل از یهوه خواست بدادش برسد. تا عماد بیاید، لنا دیگر سر بلند نکرد. نمی‌خواست عبدالله را ببیند. عبداللهی که هم تقصیر داشت و هم نداشت. پلک‌هایش سنگین شد. چشم را بست. پدر چاقو را روی فلس‌های ماهی می‌کشید. بوی کباب بلند شد. مادر بغلش کرد. بچه‌ها داشتند آواز می‌خواندند. با دندان‌هایی که نبود، گوشت دختر همسایه را می‌کندند. خون از گوشه لبشان می‌ریخت روی زمین. چکه‌چکه. قطره قطره. قطره‌ها جوی شد. رود شد. فرعون چاقو گذاشته بود روی گردن نوزاد پسر. یکی یکی سر می‌برید. خون شُرّه می‌کرد روی زمین. نهر شد. رودها به هم رسید. دریا شد. موج می‌زد. سهمناک. کف می‌کرد. سفید روی دریای سرخ. کایاک به هر سمت کشیده می‌شد. پدر را صدا زد. پدر پرید تو دریا. خون پاشید به اطراف. شنا کرد طرفش. موج فاصله انداخت بینشان. دریا شکافت. دیوار شد دوطرفشان. موج زد سمت آسمان. آسمان قرمز شد. برق زد به زمین. زمین خشک شد. پا گذاشت روی خشکی. صدای رعد آمد. محکم. هولناک. سربازان پشت سر بودند. با ارابه. می‌دوید. نمی‌رسید. ساحل دور بود. نوزادان سرود آز یاشیر* را می‌خواندند. صدای عماد آمد:« خانم لنا!» چشم‌ باز کرد. جیغ خفه‌ای کشید. قلبش مثل قلب گنجشک می‌زد. تند. مردمک چشم‌هایش می‌لرزید. ترسان سر بلند کرد. رد خیسی نامنظمی روی ملافه، زیر صورتش دیده می‌شد. موهایش از عرق به هم چسبیده بود. مثل گنجشک باران خورده می‌مانست. خیس. لرزان. چشم گرداند دنبال پدر. نبود. جرات نمی‌کرد پشت سر را نگاه کند. هر لحظه منتظر بود عماد شلیک کند. زیر لب دعا کرد. آرام برگشت. عماد ایستاده بود. بدون کلت :« حالتون خوبه؟ چرا چشماتون اینقدر قرمزه؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀