🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا بلند شد. ایستاد. دست‌ها را گذاشت روی صورت. سر را برد تو یقه. می‌ترسید. انگار روی پیشانی‌اش نوشته‌اند قاتل. شاید عماد با دیدن چشم‌هایش همه‌چیز را بفهمد. نه او که کاری نکرده بود. فقط زندانبانش را دیده بود. بزودی هم قرار بود کشته شود. همین. عماد آمد جلو:« نکنه عبدالله حالش بد شده؟ ها.» لنا دست‌ها را برنداشت. سر به دو طرف تکان داد:« نه.» :« بالش چرا رو زمینه؟» لنا از لای انگشتان نگاه کرد. چرا فکر اینجا را نکرده بود؟ عماد بالش را برداشت. سر عبدالله را بلند کرد. زیر سرش گذاشت. عبدالله چشم باز کرد. الان بود که همه‌چیز را تعریف کند. چشم‌های لنا سیاهی رفت. نزدیک بود بخورد زمین. دست به دیوار گرفت. :« بهتری برادر؟» عماد پیشانی عبدالله را بوسید. عبدالله چشم بست کرد. با مکثی باز کرد. عماد دست‌ها را بالا برد:« خدارو شکر.» رو کرد به لنا:« فکر کنم حالتون خوب نیست. چیزی لازم دارید؟» لنا سر را به علامت نه تکان داد. به بچه‌هایی می‌مانست که در آزمون نهایی رد شده‌اند و الان کارنامه‌شان افتاده دست نامادری. جرأت نداشت حرف بزند. جرأت نداشت سر بلند کند. عماد گفت:« اگه عبدالله مراقبت خاصی نیاز نداره، می‌تونید برید پیش دوستاتون.» لنا با شانه‌های افتاده و سری پایین رفت طرف در. عماد آمد جلو. در را باز کرد. اشاره کرد به لنا. لنا جلوتر راه افتاد. تو اتاق سارا با دیدنش نیم خیز شد. هانا آمد جلو. او را در آغوش کشید:« عزیزم. چرا اینقدر بی‌رنگ و رویی؟ چت شده؟» لنا از بغلش آمد بیرون. رفت کنار دیوار. دراز کشید. سر گذاشت روی بالش. چشم‌ها را بست. هر لحظه منتظر بود در با شدت باز شود و عماد او را ببرد. صدای پچ‌پچ هانا می‌آمد. سعی کرد ذهنش را آرام کند. با او چکار می‌کردند؟ آخرش مرگ بود‌. اما او هنوز خیلی جوان بود برای مردن. از نظر تلمود مرگ زودرس، کیفری بود برای بدکرداران. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀