🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 انگار هزار تا گاومیش وحشی پا می‌کوبیدند تو مغز لنا. ذهنش مثل ساعت کار می‌کرد. مدام خاطرات مختلف می‌آمدند جلوی چشمش. از کودکی تا دانشگاه. از دانشگاه تا الان. تو یکی‌دو سال اخیر دیوید نقش پررنگی داشت. تو گردش‌ها. مهمانی‌ها. سفرها. دیوید همه‌جا بود. کی پدر جایش را به دیوید داده بود؟ دیوید... تو سفر به آفریقا با دیوید رفتند دیدن مهاجرت گاومیش‌های وحشی. با فاصله از آن‌ها، روی تپه ایستادند. آفتاب تازه طلوع کرده بود و هوا، هنوز هرم یک روز تابستانی را نداشت. باد ملایمی می‌وزید. علف‌های بلندی که زمین را پوشانده بود این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. عطر گل‌های وحشی دویده بود تو هوا. دوربین به دست به گله‌ی گاوها نگاه می‌کردند. گاوهای درشت‌چثه‌ با چشم‌های ریز و شاخ‌هایی ضخیم شبیه سبیل هرکول پوآرو. گله‌ی چندصدتایی آنها، سم به زمین می‌کوبیدند و با سرعت یک ماشین می‌دویدند. زمین می‌لرزید. لنا دوربین را روی چشم جابجا کرد:« وای! ببین چقدر باشکوهه.» دیوید دوربین را برداشت. به او نگاه کرد:« با شکوه مثل اسرائیل. باید کاری کنیم بقیه‌ی قوم یهودم مثل اینا مهاجرت کنند سرزمین موعود.» باد می‌پیچید تو موهای لنا. با دست مهارشان کرد:« با این هیکل و این سرعت، هرچی بیاد جلوشون، زیرپا له می‌شه.» دیوید دوربین را گذاشت رو چشم:« برای رسیدن به هدف، باید به دوردست‌ها نگاه کرد. طبیعیه اگه چیزای کوچیک زیر پا له شن.» لنا خندید. نرم. زد رو شانه‌ی دیوید:« باز تو فلسفی صحبت کردی؟» دیوید فقط یک تور لیدر نبود! بود؟ سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند. الان باید چکار می‌کرد؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀