🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 باید می‌خوابید. نمی‌توانست. تازه حال بیمارانی که از بیداری شبانه شکایت می‌کردند را درک می‌کرد. مغزش آزرده بود. جسمش خسته؛ اما خواب فراری بود از چشمش. احتمالا عبدالله به عماد گفته بود که لنا او را دیده. تازه قصد جانش را هم کرده. کلافه بود. از این شانه به آن شانه می غلتید. باید کاری می‌کرد. مثلاً فرار می‌کرد. اما چگونه؟ باید تمرکز می‌کرد. نمی‌توانست. پلک‌هایش سنگین شد. ذهنش خالی بود. در با شدت باز شد. خورد به دیوار اتاقک. تقی صدا کرد. عماد آمد تو. با سر تفنگ زد روی شانه لنا. فریاد زد:« پاشو.» لنا سر بلند کرد. عبدالله ایستاده بود. عماد هم کنارش. چفیه نداشتند. چشم ریز کرد. تاریک بود. صورتشان دیده نمی‌شد. نشست. عماد با تفنگ اشاره کرد:« ای قاتل! گفتم پاشو!» لنا بلند شد. عماد هلش داد کنار دیوار. با شانه خورد به آن. درد پیچید تو تنش. اشک تو چشمش جمع شد. لب روی هم فشار داد تا ناله نکند. هانا و لنا رفتند کنار. می‌لرزیدند. عماد تفنگ را گرفت سمتش. دست گذاشت رو ماشه. شمرد:« یک. دو. سه.» شلیک کرد. بنگ. تیر هوا را شکافت. آمد سمتش. لنا داد زد. بلند. هانا صدایش می ‌زد:« لنا! عزیزم. چی شده؟» لنا نفس نفس می‌زد. چشم باز کرد. چهره‌ی هانا، تو نور کم اتاق، مات بود. خیره شد بهش. با پشت دست چشم‌ها را مالاند. صورتش کم کم واضح شد. نگران بود. لنا دور و بر را نگاه کرد. سارا خواب بود. آن‌قدر عمیق که تکان نخورد. هانا برایش آب ریخت تو لیوان. داد دستش:« دوست داری صحبت کنی؟ چی‌ شده؟» لنا لیوان را با دو دست گرفت. سر را به دو طرف تکان داد:« چیزی نیست. خواب بد دیدم.» گلویش خشک بود‌، مثل صحرای نقب. چند جرعه آب خورد. لیوان را کنار گذاشت. هانا دست‌ها به دو‌طرف باز کرد. با سر اشاره کرد به لنا. لنا رفت تو آغوشش. سر گذاشت رو سینه‌ی نرمش. زد زیر گریه. آرام. کم‌صدا. اشک می‌جوشید از چشمش. می‌چکید رو لباس هانا. بوی مادرش را می‌داد. به نظرش آمد همه‌ی مادران دنیا، بوی مشترکی دارند. هانا دست می‌کشید به موهایش. از بالا به پایین. با انگشتانش، نرم، گره موها را باز می‌کرد. لنا چند دقیقه بعد، آرام شده بود. از بغل هانا آمد بیرون‌. رو بلوز هانا خیس بود. مثل رد خیسی شیر، رو لباس مادری که صدای گریه نوزادش را می‌شنود. با پشت آستین، صورتش را خشک کرد. دماغش را بالا کشید. هانا با دست زد به بالش:« بخواب دخترم.» لنا دراز کشید. ساعد را گذاشت رو چشم‌ها. هانا شروع کرد زمزمه کردن . همان لالایی بود که مادر می‌خواند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀