🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بلند شد. گرد و غبار لباس را تکاند. رفت جلو. حالا واقعا شبیه آلیس بود تو سرزمین عجایب. نه شبیه ماریو تو بازی قارچ‌خور. جلوتر دوباره به سه راهی رسید. از کدام طرف باید می‌رفت. ذهنش یاری نمی‌کرد. دوباره صدای انفجار آمد. برق قطع شد. همه‌جا ظلمات بود. هیچ جا را نمی‌دید. مثل شب‌پره‌ای شد که یک باره لامپی که دورش می‌چرخید را خاموش کرده‌اند، درجا فلج شد. تکیه داد به دیوار. هوا دم‌دار و خفه بود. انگار تو قبر دفن شد. همان‌قدر هولناک. همان‌قدر تاریک. سعی کرد احتمالات ممکن را بررسی کند. هیچ احتمالی نمی‌داد. نباید می‌ایستاد. باید دور می‌شد. دست به دیواره تونل گرفت. کورمال کورمال جلوتر رفت. گویا به دری رسید. مثل آدم‌های نابینا سعی کرد از بقیه حس‌هایش کمک بگیرد. دست کشید رو در. دستش جز جز کرد. محل نداد. دنبال دستگیره گشت. پیدا کرد. در را باز کرد. تو تاریکی جلو رفت. پایش به چیزی خورد. دست کشید. احتمالا میز بود. روی آن چیزی نبود. مسیر را برگشت. دنبال در دیگری گشت. شاید مسیر خروج را پیدا کند. حجم انفجار کم شده بود. برق آمد. یک لامپ کوچک چند واتی مسیر را روشن کرد. نفسش باز شد. جلوتر یک در دیگر بود. چندبار با دستگیره بازی کرد.‌در باز شد. کلید روی دیوار را زد. اتاق کوچکی بود، بدون هیچ پنجره‌ای. یک کامپیوتر روی میز کنار دیوار دیده می‌شد. یک پرینتر لیزری و چندتا برگه کنارش بود. برگه‌ها را نگاه کرد. چیزی از نوشته‌هایش نفهمید. کلید پاور را زد. کامپیوتر روشن شد. برگشت. در را پشت سرش بست. رایانه رمز داشت. باید توانایی‌های قبلی خود را به یاد می‌آورد. مکث کرد. وقت نبود. انگشت هایش مثل تردست‌ها، تند می‌دوید رو صفحه کلید. اینتر را زد. صفحه بالا آمد. دنبال اتصال اینترنت گشت. باید دسترسی پیدا می‌کرد به دنیای بیرون. نبود. ناامید نشد. دنبال نقشه تونل‌ها گشت. صدای تیراندازی کم شده بود. هر لحظه ممکن بود در باز شود و یکی با اسلحه بیاید تو. تمام تنش گوش شده بود. با هر صدای ضعیفی، هول می‌کرد. قلبش تند می‌زد. دهانش خشک شده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀