🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پا تند کرد. یک نفر از روبرو می‌آمد. تفنگ کلاشینکف تو دستش بود.ضربان قلب لنا بالا رفت. رنگ صورتش سفید شد. عرق نشست به تنش. کنار کشید و خودش را با درست کردن چفیه‌ مشغول کرد. مرد با عجله از کنارش رد شد.به نظرش رسید دنبال او برود. احتمالا برای مبارزه می‌رفت بالای زمین. وقتی مرد دور شد، تعقیبش کرد. با فاصله. آرام و بی صدا مثل سایه. چند پیچ و دوراهی و سه راهی را رد کرد. صدای گلوله و انفجار، بلندتر بود. مرد تو انتهای راهرو ناپدید شد. هوای تازه را حس کرد. قلبش تازه شد. چشم‌هایش برق زد. چه حس شیرینی. تا آزادی چند قدم بیشتر نمانده بود. نور از سوراخ سقف می‌آمد تو. یک دایره نورانی تو تاریکی، دیده می‌شد. رسید آنجا. ذرات غبار تو نور، بالا و پایین می‌رفتند. بالا جنگ بود و تیراندازی؛ اما می‌توانست رها شود. پا گذاشت رو پله‌ی اول نردبان. آزادی چقدر دلنشین بود. مزه‌ی بستنی می‌داد تو ظهر گرم تابستان. پله‌ی دوم، خیلی هیجان داشت. پله‌ی سوم. احساس کبوتری داشت که مدت‌ها تو یک جای تنگ و تاریک اسیر بوده و الان در قفس را باز کرده‌اند تا پرواز کند. پله‌ی چهارم، پدر به او افتخار می‌کند. خبرنگاران با او مصاحبه خواهند کرد. او قهرمان ملی خواهد شد. صدای انفجار زیاد شده بود. آرام سر را از سوراخ تونل بیرون آورد. به نور عادت نداشت. چشم ریز کرد. گرد و غبار میدان دید را، محدود کرده بود. کمی خودش را بالا کشید. چند وقت بود خورشید و آسمان آبی را ندیده بود؟ نفس عمیقی کشید. ابرها چقدر زیبا بودند. زیباتر از همیشه. آسمان شفاف بود و زلال. هوای ظهر پاییزی، مطبوع بود. نه داغ و نه سرد. نسیم آرامی برگ‌های درخت اُرسی که آن طرف توی خرابه‌ای ساختمان بود را تکان می‌داد. صدای سوت گلوله را از نزدیکی سرش شنید. بلند فریاد زد:« شلیک نکنید. من اسرائیلی‌ام.» رگبار تیر از روبرو شدت گرفت. سرش را دزدید. رفت تو. چفیه را باز کرد. یک دست را گذاشت دور دهان شبیه بلندگو. با دست دیگر چفیه را از سوراخ بیرون آورد و مثل پرچم سفید تکان داد. دوباره داد زد:«من لنا لوسادا هستم.» از محل شلیک‌ها، معلوم بود که سربازان هموطن، نزدیک هستند. آن‌قدر نزدیک که صدایش را می‌شنوند. پس چرا اهمیت نمی‌دهند؟ سرش را از سوراخ بیرون آورد. رگبار تیر مثل سوزن چرخ خیاطی زمین را سوراخ می‌کرد و پیش می‌آمد. باد ملایمی می‌وزید، خاکی که پشت سر هر گلوله از زمین بلند می‌شد را، دور می‌کرد. سر را برد تو. صبر کرد. پایین اسارت بود و مرگ. بالا هم کشته شدن به دست هم‌وطن. مانده بود چه‌کند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀