🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صورتش از درد مچاله شد. اشک تو حدقه چشم‌هایش موج می‌زد. نور چراغ‌ها کم‌حال‌تر شد. دست آزادش را برد سمت پهلو. شانه اش تیر کشید. بلوز را بالا زد. دست کشید روی پوست. با انگشت، اول لیزی چسب را حس کرد، بعد هم بافت نرم گاز استریل. نیمی از پهلویش پانسمان شده بود. چه بر سرش آمده بود؟ توان فکر کردن نداشت. چشم‌ها را بست. اینجا کجا بود؟ درکی از زمان و مکان نداشت. چشم که باز کرد چیزی از سرم نمانده بود. صدای باز شدن در آهنی آمد. بعد هم صدای خوردن عصا به زمین سیمانی و قدم‌های کسی که می‌آمد پیشش. چند لحظه بعد مردی ایستاده بود بالای سرش. چشم ریز کرد. دقیق نگاه کرد. عبدالله بود. چفیه نداشت:« خوب خانم لنا. خوشحالم که بهوش آمدید.» عبدالله... جراحی... چفیه... شناسایی... بالشت... اعدام... تونل... فرار... تیراندازی... خون... عماد... چشم‌هایش گرد شد. رنگ از صورتش پرید. اینجا خود جهنم بود. مرگ و زندگی‌اش افتاده بود دست کسی که چند روز پیش می‌خواست او را خفه کند. لرز افتاد به تنش. دندان‌هایش بهم می‌خورد. عبدالله عصایش را گذاشت کنار دیوار. کمی به دیوار تکیه داد. با یک دست سرم را عوض کرد. سخت بود. سرعت جریان آن را تنظیم کرد:« سردته؟» لنا سر را به دو طرف تکان داد. عبدالله با همان دست، کاف فشارخون را بست دور بازوی لنا. نبضش را گرفت. برداشت. شروع کرد به گرفتن فشار:« سه روزه بیهوشی. دیگه داشتم ناامید می‌شدم.» لنا زیر لب گفت:« می‌خوای با من چکار کنی ؟» لب‌هایش خشک بود و ترک خورده. صدا ازش به زحمت بیرون می‌آمد. آنقدر آهسته گفت، که خودش هم به سختی شنید. عبدالله کاف را باز کرد:« فشارت از اونی که فکر می‌کردم، بهتره.» لنا بهش نگاه کرد. وقت راه رفتن لنگ می‌زد. از دست چپش کار نمی‌کشید. با دست راست، در قوطی استیل روی میز کنار را باز کرد. گذاشت کنار. تکه‌ای پنبه از آن کشید. تارهای پنبه کش آمدند. انگار دوست نداشتند جدا شوند. آن را گوله کرد. گذاشت رو میز. از بطری کمی آب ریخت رویش. برداشت. کشید به لب‌های بی‌رنگ لنا:« مطمئنم تشنه‌ای. فعلا آب برات ضرر داره.» پنبه را فشار داد تو دهان لنا. چند قطره چکید رو زبانش. مثل رگبار که ببارد تو صحرای آفریقا بعد از یک دوره خشکسالی، قطرات آب فورا محو شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀