🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 آنجا ساعت نداشت. نفهمید چقدر منتظر ماند که در باز شد. عبدالله را دید تو درگاه. یک پا را کمی بالا نگه داشته بود و از عصای زیر بغل به جای آن استفاده می کرد. صدای برخورد عصا با زمین سیمانی آمد. عبدالله لنگ لنگان رسید بالای سر لنا:« می‌بینم که بیمارمون بالاخره هوشیار شد.» لنا زمزمه کرد:« عماد کجاست؟» عبدالله کمی سرش را آورد نزدیک:« نمی‌دونم گوشای من مشکل داره یا شما آروم حرف می‌زنی؟» عطر مردانه‌ی ارزان‌قیمتش زودتر از خودش رسید. رنگ و روی عبدالله از آخرین باری که پیشش بود، بهتر دیده می‌شد. ریش‌هایش کوتاه و مرتب بود‌. با آن چشم‌های درشت و سیاهش، قیافه‌ی مردانه‌ی شرقی جذابی داشت. لنا تلاش کرد بلندتر صحبت کند:« عماد...» صدایش خش داشت. کنار لب‌های عبدالله به بالا کشیده شد. گوشه‌ی چشمانش چین خورد:« الحمدلله. مشخصه اونقدر حالت خوب شده که سراغ منجی‌تو می‌گیری. خدا رو شکر اونم بهوش اومده. حالش بهتره.» لنا نمی‌توانست ربط این‌ها را بفهمد. دهانش خشک بود. نمی‌توانست راحت حرف بزند:« آب...» عماد کمی آب ریخت تو لیوان. دست گذاشت زیر بالش لنا. بالش را با سرش بالا آورد. لیوان را گذاشت کنار لبش. لنا چند جرعه آب خورد. دلش خنک شد. مثل نوشیدن آب از برکه‌ی واحه، وسط بیابان، بعد از دوی ماراتن صحرا بود. نفسش باز شد. هنوز تشنه بود. می‌دانست بیشتر از این برایش ضرر دارد. صدایش صاف تر شد:« منجی؟ بهوش آمده؟» با هر صحبت درد خفیفی می‌پیچید تو پشتش. عبدالله عصا را به دیوار تکیه داد. فشار سنج را برداشت:« الان باید ناامید بشم از هوشیاریت؟» کاف را پیچید دور بازوی لنا:« چقدر از صحنه‌ی تیرخوردنتو یادته؟» چشم‌های لنا غمگین شد. ابروهایش افتاد پایین:« اون سرباز به من تیراندازی کرد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀